خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

حس خوب خاله شدن!


زندگی یعنی تو... چشمان بسته به روی غم های تو... زندگی یعنی عشق و عشق یعنی تو...

چقدر زیباست که اگر خواهر نداری... در عوض مهربان رفیقی داری که میشود جای خواهرت حسش کنی

میشود جای خواهرت دوستش داشته باشی... نگاهش کنی... بروی مهربانیِ چشم هایش لبخند بزنی

و وقتی صبح یک روز برفیِ پاییزی برایت پیام می فرستد: بعد از هشت ساعت درد بالاخره فرشته ام پای بر زمین گذاشت

تو اصلا یادت برود هشت صبح است... نباید فریاد بزنی و برعکس، بیقرار جیغ کشان از اتاقت بزنی بیرون فریاد بزنی نازنینش آمد.

و مادر با تعجب از رفتارت با کلافگی و اخم تشر بزند که رفتارت مناسب یک دخترخانم باوقار نیست و تو فارغ از خانم بودنت باز جیغ کشان بگویی مامان من خاله شدم...

عصر هم به دیدن خودش و فرشته اش بروی... که ارام و بی دغدغه از آنچه در دنیا میگذرد پاک و معصوم خوابیده باشد

...

خودمونی تر اینکه: میدونم یه روزی اونقدر بزرگ میشی که میای و اینا رو میخوونی خاله!... چشمای ندیده ات رو قربون میدونی چقدر دوستت دارم؟؟؟ بخدا خودمم نمیدونم... اما فقط اینو میدونم که یه حس خوب بهت دارم... چون توام یه حس خوب بهم دادی... چون تو باعث شدی برای اولین بار واقعاً حس خاله بودن بهم دست بده... مشتاق اونروز هستم که زبون بگیری و بهم بگی خاله مریم... آ قربون اون لپای قرمزیت برم من!... عشق منی بخدا...

خدا از بلاها دورت کنه و برای مامانی و بابایی حفظت کنه

منتظر میمونم که بری دانشگاه و عروس بشی و من از بودنت ذوق کنم

اومدنت بروی زمین مبارک نازنین رقیۀ نرگسم

قل اعوذ برب النار


باران خسته شده بود از اینهمه کوبیدن بر شیشۀ دل

چقدر آرزو داشت کاش میشد پا به درون اتاق پُر از مهربانی دخترک میگذاشت

اما از سرزنش ستاره های سوسو زن تاریکی میترسید

دخترک از آرزوی دل باران خبر داشت

اما منتظر بود باران آنقدر شجاعت داشته باشد

که بی هیچ هراسی از هر رد نگاهی بیاید و بنشیند در دل اتاقش...

باران شبی آنقدر دلتنگ و خسته بود که به دخترک گفت باز کن پنجره را...

دخترک اما دید که ابرها روی ستاره ها را پوشانده اند و او هنوز شجاع نشده است

او هنوز ترس در دل دارد

او هنوز وحشت دارد از رد نگاه ها

پنجره را نگشود...

باران متعجب پرسید:چرا پلک پنجره ات هنوز بسته است؟؟؟ نمی بینی آشفتگی ام را؟؟؟

دخترک اما گفت:تو هنوز میترسی باران

برو... هر آن که شجاعت بر دلت مهمان شد بازگرد

من با آغوش باز تو را میپذیرم

باران غمزده رفت

ماه شاهد بود... هم از دل باران خبر داشت... هم از دل دخترک قصه

بر این شد کاری برای دل عاشقشان به سرانجام رساند

و هیچ راهی بر ذهنش خطور نکرد الا آتشـ...

باید آتشی در دل دخترک می انداخت که جز با باران آرام نمی گرفت...

باران با آنهمه سردی اش تب کرد... چشمانش از درد تیر میکشید و سرش هم...

باورش نمیشد این بی مهری دخترک را...

دخترک اما حتی ذره ایی از عشقش کم نشده بود... او عشق میخواست و رسوایی...

داشت به چشمان به غم نشستۀ باران می اندیشید که لحظاتی درد تمام وجودش را لرزاند...

صدای باران را می شنید که از درد ناله میکرد... دل در سینه اش فرو ریخت

لحظه به لحظه درد بیشتر میشد و تب و هذیان چون دو کودکی سمج و بازیگوش تمام وجودش را گرفتند...

آنقدر تب کرد که بیقرارتر از همیشه فریاد باران بر آورد...

طاقت از کفش رفت... پلک پنجرۀ اتاقش باز شد... باران هنوز میبارید

دستانش را بیرون برد... به طرف باران... پنجه هایش پر شد از باران... باز کم بود... راضی نشد...

لحظاتی بعد باران تمام صورتش را بوسید...


پی نوشت دل:برای دلم بخوانم یا برای دلت؟! ... چه فرقی میکند وقتی قرار دلم به قرار دلت بسته است

دانه مهر (4)

ماه میشوم 

سنگم نزن 
من قصۀ عشقمان را به ستاره ها گفته ام 
و لالایی شبهایمان 
خواندن شعر چشمان تو بوده است


پی نوشت پناه: قل اعوذ برب الناس