خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

یا علی گفتیم و عشق آغاز شد!


لیلی میخواست به مجنون بگوید غرور در عشق معنا ندارد! اما خجالت می کشید؛ با خودش اندیشید باید اول از خودش شروع کند، باید اول خودش غرورش را زمین بگذارد، او باید به مجنونش نشان دهد که عشق و غرور با هم در یک اقیلم نگنجند؛ برای همین چشمان مهربانش را به چشمان مجنونش دوخت و آهسته و شرمزده گفت: دلم برایت تنگ شده بود!

مجنون خندان از چشمان با شرم و حیای لیلی جوابش را داد: خُوب سلام میکنی و بعدش غیب میشی! منم دلم تنگ شده بود

لیلی سر به زیر برد و گفت: این خصلت لیلیه، دلش کف دستشه اما چون خجالت می کشه زود غیب میشه

مجنون مهربان شد و گفت:این لیلی تو هر لحظه و هر جایی که باشه کارش خون کردن دل مجنونه،چطوری نازخانوم؟!

لیلی از این گلۀ غیر مستقیم مجنون دلش گرفت و با اخم گفت: لیلی دلش ناز کردن میخواد؛ دلش میخواد این قلبشو بده دست مجنون تا مجنون هر قدر دلش میخواد نازش کنه!

مجنون دستانش را روی سینه سترگش قلاب کرد همانطور با غم نگاهش به دور دستها خیره شد و گفت: مجنون که نه منت گذاشتن بلده نه غروری داره پس خریدار ناز لیلی اش می باشد!

لیلی شیطان شد و خواست سر به سر مجنونش بگذارد؛ برای همین گفت: قیمتش بالاس، بازم خریداری؟!

مجنون اینبار غم چشمانش بیشتر هویدا شد و به چشمان لیلی اش خیره شد و گفت: برای دل مجنون قیمت تعیین نکن!

لیلی اینبار آهسته تر از همیشۀ عمرش با شرم از دلش گفت:فدای دل مجنونم بشم!

اما انگار مجنونش صدایش را نه از زبان و لبهایش بلکه از دلش شنیده باشد گفت:خدا نکنه!

لیلی که هنوز شرمگین بود برای اینکه زود از آن مخمصه شرم و خجالت نجات یابد گفت: من همیشه برات دعا میکنم بعد از نماز!

مجنون که حرف دل لیلی را از چشمانش خوانده بود لبخندی زد و گفت:قبول باشه لطف میکنی!

لیلی برای اینکه حواس مجنون را بیشتر پرت کند گفت: تو چی ؟ تو نماز میخوونی؟!

مجنون که از شرم و حیای لیلی شیطنت میکرد جلوی خنده اش را گرفت و گفت: بیست و یک ساله!

لیلی ناباورانه چشم دوخت به چشمان مجنون و گفت: واقعاً؟! یعنی از هفت سالگی؟!

مجنون همانطور مهربان پاسخ داد: آره تقریباً، کلی پیغمبرم برای خودم!

حالا نوبت لیلی بود شیطنت کند : آقا من بهت ایمان آوردم دینتون چجوریه؟

مجنون عاشقانه زل زد به چشمان لیلی و گفت: مکتب مون عشق، هدفمون خدا، منشمون مهربونی و گذشت، و شعار و عمل کردنمون «حی علی خیر العمل»

لیلی باز با شیطنت گفت:چجوری باید ایمان بیاریم؟ اشهدی چیزی نداره؟ چه وردی بخوونیم؟ ببین با چه سرعتی بهت ایمان آوردم؟ اصلاً من مریدت شدم

مجنون اما اینبار با بغض در صدایش گفت: اشهد ما قلبیه!!! وقتی عشق رو جایگزین غرور کردی و وقتی کار خیر رو جایگزین ورد و جادو کردی و در هر حال و هر لحظه خدا رو یاد کردی استارت رو زدی!

لیلی که از حرفهای مجنون متاثر شده بود دست راستش را موازی با صورتش طوری که میتوانستی کف دستش را ببینی تا کنار شقیقه اش بالا آورد و گفت: اشهدُ ان لا اله الا العشق... سنگمـ نزنید کفر نمیگویم عشق همان خدای ماست، خدای لیلی و مجنون!

مجنون هم به تقلید از لیلی دستش را بالا آورد و کف دستش را مقابل کف دست لیلی گرفت و گفت:یا علی گفتیم و عشق آغاز شد!

لیلی زمزمه کرد: یا علی مدد!


پی نوشت دل مجنونِ مریم: بر من خُرده مگیرید دوستان، من هنوز مبهوت قصۀ دل عاشق لیلی و مجنونم... من هنوز مانده ام در آن روزگاران!

دانه مهر (3)


تو در هوای تمام شعرهایم 
جا مانده ای! 
خودت را که میگیری از بیت هایم، 
هوای جملاتم ابری میشود… 
با من بمان، تا پاییز شعرهایم 
با تو اردیبهشت شود…

مجنون لیلی


لیلی دلش میخواست ماه شود و برود در آسمان آنقدر بدرخشد تا شاید مجنونش او را ببیند

اما چ سود که نمی توانست...

ماه شدن کار هر کسی نبود...

و لیلی این را خوب میدانست

و حتی وقتی به مجنونش می اندیشید که ممکن است باز او را نبیند بیشتر پشیمان میشد

یک شب دل لیلی آنقدر گرفت که بغضش ترکید و مجنونش را صدا زد

مجنون اما نبود... آن دور دستها فارغ از لیلی سرش به بازی روزگار گرم بود

لیلی اینبار با دلش مجنون را صدا زد و مجنون شنید صدای لیلی اش را

مجنون گفت: از چ روی اینقدر دل گرفته ای

لیلی دلش میخواست بگوید دلم گرفته از این روزگار... اما فقط گفت نمیدانم!

مجنون گفت: مگر میشود که ندانی از چ روی دلت گرفته؟؟؟!!!

لیلی اما گفت:شاید چون از دل خود بی خبرم...

مجنون بی مقدمه گفت:تو کیستی؟!

لیلی گفت:نام من چیز دیگریست اما تو مرا لیلی بخوان!

مجنون گفت:من هم نام خود را مجنون می نهم

لیلی چشمانش از تعجب گرد شد و بعد از لحظه ای مکث گفت: واقعا تو خودت را مجنون می نامی؟؟؟

مجنون گفت: نامم را دوست دارم

و غریبانه و زمزمه وار نام خودش را تکرار کرد: مجنون

لیلی حالا آنقدر دلش از ذوق بودن مجنون پُر از شادی شد که دلش میخواست سر بر شانه مهربان مجنونش بگذارد و از روزگار همچو رنگ موهایش برای مجنون بگوید اما خجل تر از همیشه فقط سکوت کرد

مجنون دست برد و شاخه ای از بیدهای خیالی دل لیلی را از شاخه جدا کرد و گفت: تو چرا اینهمه آشفته ای لیلی

و لیلی باز همچو هر لحظۀ بودن در کنارش گفت: نمیدانمـ چرا گاهی اینگونه دلتنگ و نزار و غریب گوشه ای کز میکنم

مجنون اما قانع نشد و باز پرسید یعنی وقتی در کنار من هستی اینگونه آشقته ای؟!

لیلی متعجب و وحشت زده از اینکه مجنونش را آزرده لبخندی زد و گفت:همۀ لحظه های با تو بودن را دوست دارم

من دل عاشق خدا روی زمینم و باید از دلهای عاشق مراقبت کنم...

من باید غمهایشان را با اشک چشمانم شست و شو دهم و سنگ صبورشان باشم

مجنون لبخند زد و دل لیلی هزار بار از اینکه مجنونش را شاد می دید خندید!


بی هیچ پی نوشتی فقط میگویم تقدیم به مجنونِ قصه های دل لیلی

پیغام پاییز!

ببینمت . . .

گونه هایت خیس اســـت . . .

باز با این رفیق نابابت . . .

نامش چ بود؟

هان!

باران . . .

باز با ;باران; قدم زدی ؟

هزار بار گفتم باران رفیق خوبی نیست برای تنهایی ها . . .

همدم خوبی نیست برای درد ها . . .

فقط دلتنگی هایت را خیس و خیس و خیس تر میکنــــــد . . .

حالا تو اصرار کن باران بیاید

قربانت؛ پاییز!


پی نوشت قاصدک پاییزی:همین که قاصدکی را ،فوت کنی تا عطر نفس هایت را با خود بیاورد برای دلم کافیست . . .


پی نوشت شیطنت:ﮔﺎﻫـــــﯽ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻟـــــﻢ ﻫﻮﺱ ﺷﯿﻄﻨﺖ ﻣﯿﮑﻨﺪ …ﺍﺯ ﻫﻤـــــﺎﻥ ﺷﯿﻄﻨﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﮎ ﺣــــــﺮﻑ ﺗﻮ ﭘﺸــﺖ ﺑﻨﺪ ﺁﻥ ﺑﺎﺷﺪ که ﻣﯿﮕﻮﯾــــﯽ :ﻣﮕﻪ ﺩﺳﺘـــــﻢ ﺑﻬــــﺖ ﻧﺮﺳـــــﻪ . . .

با این دل بیقرارت مگر میشود از تو باران طلب کرد پاییز؟!


از همان روز اول مهر با دلم قراری نانوشته گذاشتم که دیگر از پاییز ننویسم

دیگر کاری به کار دل عاشقش نداشته باشم

کمتر به پَر و پایش بپیچم و زخم دلش را نمک نپاشم

اما مگر میشود؟؟؟... پاییز باشد و حرفی از باران نزد

مگر میشود بوی مهر تمام سرزمین دلت را پر کند و تو بی خیال نم نم باران بشوی

هر چقدر هم که بخواهی مراعات حال نزار پاییز را داشته باشی اما دلت بی طاقت قطره ای باران میشود

و هی با خودت دل دل میکنی که سراغ باران را از پاییز بگیری یا نه؟!

لحظه ای سکوت را ترجیح میدهی و دقایقی بعد ابرهای آسمان تو را میخوانند برای دعای باران

دوباره بیقرار میشوی . دلت میخواست الان زادگاهت مهمان نم باران میشد

تو بارانی ات را -که وقتی چند روز مانده بود به پاییز از توی کاورش در آورده ای- را به تن کنی

جسم خسته ات را به پذیرایی سخاوتمندانۀ آسمان ببری...

اما باز یاد نگاه غمگینِ پاییز، دلت را به سکوت وامیداری و بهتر میدانی که باید صبور باشی

تا شاید خودش مثل همیشه از نگاهت بخواند چه میخواهی!!!

تا شاید از خط به خط التماس گونه چشمانت بخواند که چقدر دلت برای باران پاییز تنگ شده است

همان بارانی که بوی باران پنجمین فصل سال را میدهد

اما غم نشسته در نی نی چشمانش تو را وادار میکند پا برروی خواسته دلت بگذاری

شاید حق با دل خسته و عاشق پاییز باشد

... تو زودتر از رسم همیشگی باران طلب کرده ای!


پی نوشت دلتنگی: دیشب توی خواب... با بارون مسابقه دادم! اون بارید من گریه کردم؛ باهاش از تو حرف زدم... اون دلتنگ خورشید بود و من دلتنگ تو!


اینروزها نه زهرا جانم! برای همیشۀ عمرم به دلم خواهم گفت:هی فلانی چه طاقتی داری تو....