خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

هناسه*


روزای بچگی رو به قیمت تمام عمرم خریدارم کسی هست بفروشه؟؟؟

کاش میشد این جمله رو بزنم توو اطلاعات روزنامه... 

یادمه بچه که بودم کلاس اولــ... بعضی وقتا بابا میومد دنبالم؛خونه نزدیک بود و پیاده تا خونه دنبال هم میدوییدیم... بعد که من خسته میشدم بابا منو بغل میکرد و میذاشت رو شونه راستشو تا خونه برام شعر میخووند و منم کلی ذوق مرگ میشدم... بعضی وقتا که دنبال هم میدوئیدیم و من زمین میخوردم کف دستام یا زانووم که زخمی میشد بابا تندی میومد و بقلم میکرد و جای زخممو ناز میکرد و وقتایی هم که کولی بازی در میاوردم از یه فرمول خاص استفاده میکرد مثلا کف دست زخمی ام رو می بوسید و میگفت بیا بابا جون ببین دیگه خوبِ خوب شد...

منم انگار بهترین مرهم دنیا رو روی زخمم گذاشته باشن آروم میگرفتم

این روزا زمین خورده روزگارم بابا... کجاس اون آغوش گرمت؟؟؟ کوو اون قد رشیدت؟؟؟ کجاس اون مریم کوچولویی که با یه دست بقلش میکردی؟؟؟ حالا بابایی مریمت بزرگ شده و قد تو خمیده شده... اونقدر ازت شرم دارم که رووم نشه بیام و ببوسمت... سر بذارم رو سینه ات و از روزای سخت زندگی پیشت گلایه کنم و توام مث اونوختا با یه خشم الکی الکی بگی کی جرات کرده دخملی بابا رو اذیت کنه جرات داره خودشو نشون بده

کاش شرم و حیا میذاشت بابا تا قلبمو میذاشتم کف دستم و زار میزدم و دونه دونه زخماشو بهت نشون میدادم و تو با یه بوسه بهترین مرهم دنیا رو روش میذاشتی... کاش رووم میشد بهت بگم زخم خورده روزگارم بابا... دلمو شکوندن بابا... با دل افتادم رو زمین و کسی نیست دستمو بگیره و بلندم کنه... خاک لباسامو بتکونه و بگه هیچی نیست... یه زخم سطحیه... کاش رووم میشد و سرمو میذاشتم روو پات و هق هق گریه میکردم و تو موامو ناز میکردی و میگفتی:مگه بابات نباشه تو گریه کنی؟؟؟... الهی فدات بشم...بمیرم برای سفیدی موات... چقدر دلم ازت دور شده... چقدر باهات غریبگی میکنم بابا... ببین مریمت داره لای چرخ لعنتی روزگار له میشه و کسی نیست نجاتش بده... غریبه شدم حتی با خودم بابا... با خودِ درونم رو راست نیستم گم کردم مریمی که همیشه لبخند داشت... سر به سر همه میذاشت... دلش به شادی دیگرون خوش بود... آره بابا گم شدم توو هیاهو و روزمرگی زندگی...


زبان مادری:هناسه الکیشم له ناوه دلم... اویشم شاید کمی آرام بووم ولی فقط بغض یای ناوه قرووم... آخریش خفه دووم

*هناسه به زبان مادری من یعنی "آه از ته دل"

دوست نوشت:امشب برای منم ازون شب جمعه های لعنتیه فرینازم... میدونم تا خود صبح تا خود اذون صبح بیدارم و چشم رو هم نمیذارم... خدا رو شکر تو خدا رو داری و یکی که باهاته... اما من انگار... برام دعا کن نازنین

نظرات 18 + ارسال نظر
مامان نی نی جمعه 10 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:57 ق.ظ

نمیدونم چی بگم
نمیدونم چرا دلت از دست روزگار پره
کاش میفهمیدم

هیچی نگو عزیزم
یا بیا خونمون یا یه قرار بذار همیدگه رو ببینیم
دلم تنگ شده برات

لیلیا جمعه 10 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:23 ب.ظ

سلام مریم...

میدونستی ،

آه ، نام دیگر خداست...

از ته دلت داری خدا رو صدا میزنی...

اونوقت میگی من خدامو گم کردم...شیطان اومده تو تار و پودم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

کسی رو میخوای چیکار! خدا خودش دستتو میگیره و بلندت میکنه..ازش بخواه! فقط بخواه!

هیچی نیست مریم...

زخم سطحیه...باور کن!
---------------

نمیدونم واقعا نمیدونم چرا هرچی بزرگ تر میشیم با پدر و مادرامون بیشتر غریبگی میکنیم! به قول تو دلامون ازشون دور میشه...

منم همینم...

کجایی مریم...کجایی...کجای این زندگی گیر کردی...

دور و بریای منم ازم همینو می پرسن..

منم مث تو بودم و الان...هه! از کجا به کجا رسیده ام من!

اما...شکر...شکر...شکر...فقط شکر...

با خودت غربیگی نکن!

با خدات غریبگی نکن..

با...

له شدن...نه ! نباید...حیف تو نیست له بشی! له نمیشی! نمیشی!

----------------------

لهجه شیرین لری؟ اگه اشتباه نکنم...

--------------------------------------
دیشب حرم به یاد شما هم بودم مریم عزیز و دوست داشتنی...

اما...

سلام لیلیا
آه نام دیگر خدا... نمیدونستم

یا خدا با خودم با .... دارم غریبگی می کنم و این اصلا خوب نیست میدونم

لری نه... کُردی گروسی بهش میگن

اما چی؟؟؟

مشتاق شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:40 ق.ظ

سلام
نمیدونم..برای هرکسی زمانها یه تداعی خاصی داره
اما برای من شبهای جمعه ارامش خاصی بهمراه دارد
فرصت عجیبی برای زمزمه با دوست
در دل شب
..........................
دلتان همیشه در پناه یادش ارام...
ممنون از مهر ومحبتتان

دیشب که مناجات میخواندم
یاد نگاه مهربانت افتادم
که چگونه
خدا را به یادم می آوری
دیشبم در مناجات
بخدایم گفتم
که اگر مهمان توام
مدیون حرفهای بی غبار استادم هستم

مهدی شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:27 ب.ظ http://catharsis.blogsky.com

چرا با بات غریبگی میکنی . اون روزا که گفتی تو دست بالا میاوردی تا بابا آغوش باز کنه . چون پدرم و هم پسر دارم و هم دختر تجربه ی دوتاشون رو دارم . فرقی نداره تو دست باز کن ببین بابا چیکار میکنه . من اینجا دلم برای بابات سوخت چون اون هم خیلی حرفها داره و خیلی شعرها بلده که برای دخترش بخونه ولی تو با غرور این موقعیت طلایی رو ازش میگیری .

قدر دخترتون رو بدونین
منتظر نباشین که بیاد و براتون حرف بزنه
یا بخواد که بقلش کنین
مهم نیست چن سالشه
فقط قبل از اینکه دلش بگیره
با درددل تبدیل بشه
برین و بقلش کنین و بگین که براتون حرف بزنه

لیلیا شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:56 ب.ظ

مریم کجای پَ...؟

همینجام

هاتف شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 04:19 ب.ظ

سلام
ما آدمها اجتماعی خلق شدیم یعنی همه دوست داریم که باهم باشیم حرف بزنیم بخندیم گریه کنیم و...
خدا یار و یاور اول همه ی ماست اما ما انسانی هم نیاز داریم برای درد و دل برای اینکه سرمون رو بذاریم رو شونه هاش و گریه کنیم و...
بابا رو از دست ندین...مرد مرد مرد این روزگار ما بابا های خوبین که بچه های خوبی تریبیت کردن
این فقط یک کلام برادرانست...

می نوشم
مثل یک فنجان چای داغ
در دل سرد زمستان
کلام برادرانه تان را
ممنونم

مریم شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 04:28 ب.ظ http://www.najvaye-tanhai.blogsky.com

هستم لیلیا جانم
اما دل پاسخ دادن به کامنتها رو ندارم

لیلیا شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 04:54 ب.ظ

سلام به روی ماهت.

خداروشکر که هستی مریم عزیز...خداروشکر.

باشه ...فقط مراقب خودت باش.لطفا.

مریم شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 04:59 ب.ظ http://www.najvaye-tanhai.blogsky.com

فدای تو
دعام کن با اون دل پاکت

لیلیا شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 05:19 ب.ظ

دعا بچشششششم.

اما ، دل خودت پاکه خانومی....من که...


+ بانوی آیینه ها ، هواتو داره ، غم نخور ...

قربونتو.

حق نگه دارت.

چشــــــــمت بی بلا
دلِ منو پاکی؟؟؟
یا فاطمة الزهرا اشفعی
خدای شاپرکها پشت و پناهت

علی(معلم عشق) شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 06:04 ب.ظ http://ashiane313.blogfa.com

سلام خواهری
خوبی خانم؟
وقت بخیر


گفته بود که چرا محو تماشای منی آنچنان مات، که حتی مژه بر هم نزنی
مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود ناز چشم او به قدر مژه برهمزدنی

بی او ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار او لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم !

در نهانخانه جانم گل یاد او درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید

مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود ناز چشم او به قدر مژه برهمزدنی
سلام برادرم
ممنونم از حضورتون و این شعر زیباتون

فریناز شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 06:57 ب.ظ http://delhayebarany.blogsky.com

مریمی

چرا؟

یه وقتایی که حالت زیاد خوب نیست می تونی طاقت بیاری ولی وقتی دوستات حالشون خوب نباشه و مشابه تو، و دستت کوتاه، اونوقت خیلی سخته...

فقط می شه این

جانم
نمیدونم
آی گفتی!
منم برام پیش اومده که دوستام توی موقیعیت بدی قرار گرفتن
اما کاری از دستم بر نیومده
که به قول خودت فقط میشه این~~>

فریناز شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 07:00 ب.ظ

خوبیه اینکه فامیل و بابا و بقیه آدرس اینجا رو دارن اینه که میان و می خونن
اونوقت خودشون یه راهی پیدا می کنن...


مریمی دلتو شکستن؟
کوتاه بیا دختر

مگه اتفاق جدیدی افتاده؟

آره؟؟//

اتفاقاً فرینازم داشتم فکر میکردم بابا آدرس داره
گاهی هم به اینترنت سر میزنه
آیا این پست منو خوونده؟
اگه آره چرا چیزی نمیگه؟
اگه نهـ...
دلم رو که خیلی وقته سپردم به شکسته بند!
اما هنوز پسش نداده
ببین اوضاعش چقدر داغونه
اتفاق هم افتاده
بذار سر وقت میذارمش توی خصوصا رمز هم که بلدی بعد بیا بخوونش

ر ف ی ق یکشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:43 ب.ظ http://khoneyekhiyali.blogsky.com

به رنگ های ِ رفته ی ِ موهای پدر فکر نکن
به این بیندیش که
قلبش همیشه سفید بوده و هست
و سایه بان ِ دست هایش
هنوز هم تو را به حاشیه های ِ امن می برد

سلام مریم مهربان

سلام ر ف ی ق عزیز بلاگستانی
وااااااااای کجایین شما؟؟؟
چقدر خوشحالم از حضورتون
چقدر شما پدر مهربونی هستین
خوش به حال کیمیا

هاتف یکشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 03:24 ب.ظ

راستی شاعر اون شعر هم دکتر فاضل نظری است..

دست گلتون درد نکنه برادرم
برای انتخاب قشنگتون

لیلیا یکشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 04:23 ب.ظ

اوووووووووووووومدی

آخی ...شکر...

سلااااااااااااااااااام.

کردی ...اوهوم...قشنگه...
--------------

اونشب از حرم که برگشتیم...فک میکردم میام، حال همتون خووووووبه .

اما
دیدم باز همه غمگینن ..از جمله تو و فریناز...

به این خاطر خیلی ناراحت شدم..

یجورایی جا خوردم...گفتم حضرت معصومه (س) ، پس چرا...

امروز رفتم پیش خانم ...

گفتم خانم جان...
-------------------------

الان که اومدم دیدم جواب دادی...خوشحال شدم.

انشالله زود زود به آرامش میرسی مریم جووون ...

دل و تو پاکی ...بعـــــــــــــــــــــــــــــله که پاکه، دلت...

بله اومدم
نرفته بودم که برگردم
علیک سلام دختر مهربون
کُردی زبان مادر منست

قربونت برم لیلیا جانم
ایشالله که تو همیشه شاد باشی و خوشحال
هر وقت رفتی حرم منو هم دعا کن عزیز

ببخش دیگه اگه دیر جوابیدم
دعا کن دلم پاک بشه

پرنده مهاجر یکشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:16 ب.ظ http://yelqa.blogsky.com

اونقدرها از زندگیت نمیدونم که دقیقا بفهمم چه حالی داری
دقیقا بعضی وقتهای من همینطوره

انسان را توکل بایدش
به توکله که زنده ایم
شاید خودمون ندونیم حتی

لیلیا یکشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:36 ب.ظ



خدا ، مادرت رو برات حفظ کنه.

ممنونم مریم جون.

حتما...من تو قلبم شما دوستان یک سبد سیب رو دارم.

هر جا برم به یادتون هستم ..

خواهش میشه...

دلت پاکه...

اما دعا ... باشه. چشم.

تو هم ما رو دعا کن مریم عزیز...

شبت پر از حساس قشنگ.

البته زبون پدری هم هس
الهی که همیشه خیر ببینی
مرسی که برام دعا می کنی
شب توام رنگین کمون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد