خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

فرق مادر و مادرزن!!!

مامان زندایی ام فوت کرده (خدا رحمتش کنه) چون نمی تونم برم و زنداییمو ببینم بهتر می بینم بهش زنگ بزنم حالا سعی می کنم که ناراحتی و بغش رو تو صدام نشون بدم.بعد از دو سه بوق جواب میده

زنداییم (با یه بغض و ناراحتی):بله؟.... من (صدای ناراحت که مثلا غمگینم...حالا تند فکر بد نکنین...مامانش هشتاد و خرده ای سال سنش بود و به همه آرزوهاشم رسیده بود و تازشم نتیجه اش دوم سوم راهنماییه...در ضمن و مهم تر از همه این آخرا اختلال حواس پیدا کرده بود و هیچکس ازش مراقبت نمی کرد ...مثل توپ فوتبال هی از این خونه شوتش می کردن اون خونه ...خلاصه دردسری بود برای خودش...) داشتم چی می گفتم؟! اهان منم جواب دادم:سلام زندایی

زنداییم بازم با بغض:مریم من مدرسه ام (زنداییم معلمه) نمی تونم حرف بزنم بذار خودم بهت زنگ میزنم

من با همون بغض مصنوعی:باشه زندایی جان .بس فعلا خداحافظ ... زنداییم هم خدا حافظی کرد وقطع کردیم

مامان گفت:مریمی یه زنگ به داییت هم بزن...الان اونم داغداره بالاخره هر چی باشه جای مادرش بوده بهش تسلیت بگو

حالا اینبار به داییم زنگ زدم...مثل قبل سعی می کنم صدامو زنگدارو غمگین کنم

تماس که فعال میشه تند میگم سلام دایی

دایی:بــــــــــــــه سلاااااااااااااااام گل مریمیِ دایی..خوبی خانمی؟کجاهایی؟یادی از فقیر فقرا کردی؟

من:      با خودم فکر کردم حتما خبر نداره

داییم:مریمی؟هستی؟الو؟قطع شد؟

من:نه دایی جونم...شما خوبی؟ چه خبرا؟زندایی خوبن؟شما کجایین؟

داییم سرخوشانه:واللا من در حال خلافم دایی جان

من:ئه دایی...

دایی:بابا پشت فرمونم شما هم که زنگ زدی مجبور شدم جواب بدم پلیس ببینه پدرمو درمیاره آخه دایی جان

من:کجا دارین میرین مگه؟

داییم:بیست سئوالیه دختر؟دارم میرم دنبال عیال جان...بریم مجلس ختم

من:پس شما خبر دارین دایی؟

دایی:چی رو مریم جان؟

من:که مادر خانمتون فوت شدن؟

داییم:پ ن پ بیخبرم...اینا بهم چیزی نمیگن میگن نکنه سکته کنم...الانم دارم میرم تا آروم آروم برام بگن چی شده که شوکه نشم

من:با خنده:من زنگ زدم تسلیت بگم ولی بهتر بود تبریک بگم

دایی خندید و گفت :آخه دختر خوب عمر دست خداس در ضمن نودسال سنش بودا ...خدا رحمتش کنه... به منت نیفتاد همین مهمه

بعد از اینکه تماس قطع شد با خودم فکر میکردم اگه خدایی نکرده مامانی (مامانبزرگم) به جای مادرخانم داییم فوت شده بود بازم دایی اینجوری میگفت؟!

هعی روزگار...امیدوارم با طرح این خاطره تونسته باشم فرق مادرزن و مادر رو به سمع و نظرتون رسونده باشم

نظرات 19 + ارسال نظر
نگین پنج‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:28 ب.ظ

خدارحمتشون کنه ولی...


مریمی کلی خندیدما

تقصیر خودته.. میخواستی خنده دار تعریف نکنی

آره واللا خدا بیامرزتش
خوشحالم خوشت اومده خانمی
الهی که همیشه بخندی
دایی من همیشه اینجوریه
همه چیز رو ساده و بی شیله پیله میگیره

امین اتاقک پنج‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 05:19 ب.ظ http://otaghak.blogsky.com

وقت ندارم الان این مطلبت رو بخونم

ولی بعدا حتما میام میخونمش

چون وقت نداری می بخشمت
تکرا نشه دیگه
ببین چقدر غیبت داری
زودی بیا امینی

مشتاق پنج‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:44 ب.ظ

سلام
چند بار اومدم.. تو پستهای قبلیتون..ولی نشد کامنت بگذارم..
مطلب روح شویی تون از این جهت برام جالب بود که خوب تصویر کرده بودید تازه شدن روح رو.. اتفاقا ماه رجب یه همچین خصوصیتی داره. میتونه روح رو همونجوری که دلتون میخواد شستشو بده..منتهی باید دخود ادم حواسش جمع باشه! فرق شستشوی روح با جسم یا لباس در اینه که در مورد روح تا حواس جمع نباشه نمیشه .انشاا.. که خدا کمکمون کنه..
این ایام ..رو بهتون تبریک میگم..
شرمنده لطف شما هستم..و اینکه نمیتونم جبران کنم..
التماس دعا

سلام استاد
یعنی رسماً مریم رو با این کامنت شرمنده کردینا
ممنونم مهربانم
هر وقت اومدین قدمتون سر چشم من
التماس دعا

*ღ* بــ ـهــ ــار *ღ* پنج‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:28 ب.ظ http://www.gole-hamishe-bahare-man.blogsky.com


مریم؟

من الان هنگیدم که دختر

یعنی ممکنه؟

جانم خانمی؟
چی شده؟
چرا شوکه ای عزیز؟

*ღ* بــ ـهــ ــار *ღ* پنج‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:30 ب.ظ http://www.gole-hamishe-bahare-man.blogsky.com

واقعا یه همچین رفتاری نشون دادن داییت؟
ولی راستش اگر من جای تو بودم بیشتر ناراحت میشدم از ایشون تا این که بخندم
آخه حالا هر چی هم که سنش بالا بوده باشه بازم مادر بوده..بازم غمش...درک مرگش سخت بوده...
چطور میشه آخه؟؟؟؟؟
یعنی واقعا خنده داره؟

چی بگم مهرناز جان؟!
خب یه چیزایی هست که بهش میگن جزییات
یا همون راز
یه بهتره بگم درددل
که مسکوت بمونه بهتره
توضیح دادم دیگه برات

*ღ* بــ ـهــ ــار *ღ* پنج‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:31 ب.ظ http://www.gole-hamishe-bahare-man.blogsky.com

من هنوز نمیتونم درک کنم
مادر و مادر زن فرقی ندارن...
هرچی هم که آدم مادر زنشو دوست نداشته باشه ولی خب احترامش که واجبه حتی بعد از مرگش
واجب نیست؟
ولی راستش ناراحت شدم یکم...

میدونی مشکل ما ایرانیا چیه خانومی؟
اینکه مرده پرستیم
تا وقتی زنده ایم کسی نیست قدرمونو بدونه
هی بخاطر یه اشتباه کوچیک همیدیگه رو متهم می کنیم
ولی وقتی که همون آدم میمیره میشه بت بزرگ
احترام بعد از مرگ یعنی چی مهرنازی؟
یعنی اینکه مثلا اسمشو با پیشوند خانم بیاریم؟
یا مثلا وقتی اسمش اومد بلند شیم به احترامش؟
یا یاد خاطرات قبل مرگش بیفتیم و ...بگذریم
خودت بهتر درک میکنی دیگه

*ღ* بــ ـهــ ــار *ღ* پنج‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:53 ب.ظ http://www.gole-hamishe-bahare-man.blogsky.com

عزیزم من قصدم مسخره نبود امیدوارم ناراحت نشده باشی

فقط یکم جا خوردم

میبخشی که خانومی

اگر نظراتم ناراحتت کرده پاکشون کن

قربون تو خانم گلم بشم
میدونم که چقدر مهربونی عزیزدل
برا منم شگفت انگیز بود ...تو متن هم متوجه شدی دیگه
بابای خودم با سلام و صلوات اسم مامانی منو میاره
کلی بهش احترام میذاره
مامانی هم متقابلاً به بابا و دیگر دامادا احترام میذاره
اسماشونو (هرچند مثل پسرش هستن) با پیشوند آقا میاره
هیچوقت با اینکه پادرد داره جلوی داماداش پاشو درازه نکرده
نه خانمی چرا پاکشون کنم
تو نظر خودتو گفتی و من بهش احترام میذارم حتی اگه مخالف باشه
فدای تو

ریحانه جمعه 12 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:05 ق.ظ http://www.theosophist2.blogfa.com

مریم جونم خواهری خوبی ؟!
چطوری ؟!...ببین برات سوپ آوردم..البته نه از اون مدل سوپ های داداش ...بخور تا بهتر شی

ریحونی؟
خوبم یعنی خوب شدم وقتی تو رو دیدم خوبِ خوب شدم
وقتی باشی و بیای بهم سر بزنی من هیچ غصه ای ندارم
تو فقط باش
وای ریحونی ...من...راستش بخدا من از سوپ متنفرم خانمی
بده داداش سهم منو هم بخوره
بجاش به من کباب بده

فرداد جمعه 12 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 03:32 ق.ظ

ای گل مریمی...
ای دختر شیطون...
حلال زاده حسابی به داییش رفته.
خدا عمر با عزت به مادر بزرگت بده...انشالله.

ای دایی فرداد
نه بابا من شیطونو هم درس میدم دایی
ای ای مچشو گرفتم...شما هم دایی؟
این مادربزرگ من منو دیوونه کرده از بس مشتاق دیدن شماس
میگه دروغ نگو دروغت هویدا میشه اینه ها
سلامت باشی دایی فردادم

ریحانه جمعه 12 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:19 ق.ظ http://www.theosophist2.blogfa.com

سلام مریم گفتم برات روز عیدی کباب و 4برگ ریحون بیارم..
راستش من خودم از تمام کباب ها فقط با بختیاری حال میکنم..ببخش اگر بد سلیقه ام.،چون خعلی با گوشت قرمز میانه ای ندارم....
راستی من نفهمیدم ازت کوچیکترم یا نه ؟!!
الان خواهر کوچیکت محسوب میشم یا بزرگه ؟
حالا فرقی نمیکنه در هر دو صورت من عیدی میگیرم .

سلام ریحونی...من از گوشت قرمز بدم میاد ولی عاشق کبابم
میگن گوشت قرمز روحیه آدم رو ضعیف می کنه
من کباب برگ بیشتر دوست دارم
من متولد ۶۶ هستم خانومی ...حالا بشین حساب کن ببین بزرگترم یا کوچیکتر؟با ماشین حساب آیفون پنجت حساب کن دخترم
حالا در هر صورت چون من ارادت خاصی به امام جواد دارم و هروقت رفتم مشهد از باب الجواد شده برای یه بار وارد میشم بگو چی بهت عیدی بدم

ریحانه جمعه 12 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:25 ق.ظ http://www.theosophist2.blogfa.com

نه پ من ازت کوچیکترم من متولد 72 ام...
یک دنیا لبخند عیدی میخوام

۷۲؟ باورم نمیشه!!!
قربونت برم خانومی اینم یه دنیا لبخند
ولی یه چی دیگه میخواستی شاید ژول اومده تو دست و بالم بتونم برات آیفون۵ بخرم

ریحانه جمعه 12 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:33 ق.ظ http://www.theosophist2.blogfa.com

چرا ؟!..
کوچول موچولو ام ؟!!...
ممنونم از عیدیت...گذاشتمشون تو دفتر خاطره ام ..

نه حرفات اونقدر حکیمانه اس که فکر کردم همسن سال خودمی
بخدا راس میگم
مبارکت باشه خانومی
تروخدا اگه رفتی حرم برام دعا کن

ریحانه جمعه 12 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 05:09 ب.ظ http://www.theosophist2.blogfa.com

مرسی مریم جونم..من دارم کم کم میرم..هوای داداشو داشته باشی..احساس تنهایی نکند...
به خدا میسپاردمون !!

فدای تو بشم عزیزدل
همیشه به شادی خانمی
منتظرت میمونم تا برگردی

امید جمعه 12 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:18 ب.ظ http://garmak.blogsky.com/

کاش علاقه ها را همسنگ کنیم
اینجوری بی عدالتی را دل کمتر احساس میکرد

کاش الان داداش امیدم بگه که از دستم ناراحته؟
اینجوری منم خیالم راحت میشد که شاید ناراحت نیست

GoLi جمعه 12 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:13 ب.ظ http://flowerever.blogsky.com/

تو چرا اینقدر مهربونی دختر!!!
والا هرچی دقت میکنم تو کف محبتاتم
هر چی رو مینویسی
از خوشی از غم
یه حس بهت دست میده
یه گرمای محبتی رو توش حس میکنی

عاجقتم ...خانوم گل:*

آدمای مهربون و خوب دیگران رو هم مهربون می بینن خانمی
من کجام مهربونه؟
مهربون اونه که تو شرایط سخت وقتی که هیچکس مهربون نیست مهربون باشه وگرنه مهربون بودن که الان من دارم انجام میدم کار سختی نیست عزیزدل
من بیشتر گل خوشبو

GoLi جمعه 12 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:14 ب.ظ http://flowerever.blogsky.com/



اینم یه لبخند مهلفونی واس تو مریمی جونم

فدای تو و این لبخند مهربونت خانم گلم

امین اتاقک شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:25 ق.ظ http://otaghak.blogsky.com

:))

چه دایی باحالی داریا

خب معلومه که مادر زن با مادر خود آدم، زمین تا آسمون فرق داره.
قرار نیست که آدم هرکسی رو جای مادر خودش بزاره که
معمولا زن و شوهرا با فامیلای همدیگه رابطۀ خوبی ندارن.اگرم داشته باشن انقدرا هم براشون مهم نیست که مثلا با فوت مادر زن یا مادر شوهر اینا هم عزا بگیرن!
مخصوصا این خدابیامرز که هر روز انتظار فوتش رو داشتن دیگه به خاطر سنش

مریم شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:53 ب.ظ http://najvaye-tanhai.blogsky.com

آره امینی و یه سری شرایط دیگه که اینجا جای توضیحش نیست
ولی بخدا دایی من خیلی بهش لطف کرد...هیچکس قادر به نگهداریش نبود اما داییم با تمام مهربونی اونو آورد خونه خودش و ازش نگهداری کرد
خدا بیامرزتش در هر حال

علی دوشنبه 10 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 02:24 ب.ظ http://rahedobareh.blogfa.com

سلام خوبید؟شما چند سال دارید؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد