خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

عاشقی سفر ثانیه است

عاشق میخواست به سفر برود ،

روزها و ماه ها و سال ها بود که چمدان می بست ،

هی هفته ها را تا میکرد و توی چمدان می گذاشت ؛

هی ماه ها را مرتب میکرد و روی هم میچید و  

هی سال ها را جمع میکرد و به چمدانش اضافه میکرد.

او هر روز توی جیب های چمدانش شنبه و یکشنبه می ریخت و چه قرن هایی را که ته چمدانش جا داده بود و سال ها بود که  خدا تماشایش میکرد و لبخند میزد و چیزی نمی گفت

اما سرانجام روزی خدا به او گفت : عزیز... عاشق ، فکر نمی کنی سفرت دارد دیر می شود ؟ چمدانت زیادی سنگین است ، با این همه سال و قرن و این همه ماه و هفته چه می خواهی بکنی ؟

عاشق گفت : خدایا ! عشق ، سفری دور و دراز است. من به همه این ماه ها و هفته ها احتیاج دارم. به همه این سال ها و قرن ها ، زیرا هر قدر که عاشقی کنم باز هم کم است.

خدا گفت : اما عاشقی سبکی است. عاشقی سفر ثانیه است نه درنگ قرن ها و سال ها ؛ بلند شو و برو و هیچ چیز با خودت نبر ، جز همین ثانیه که من به تو می دهم.

عاشق گفت : چیزی با خود نمی برم ، باشد. نه قرنی و نه سالی و نه ماه و هفته ای را. اما خدایا ! هر عاشقی به کسی محتاج است ، به کسی که همراهی اش کند. به کسی که پا به پایش بیاید. به کسی که اسمش معشوق است. 

خدا گفت : نه ؛ نه کسی و نه چیزی. “هیچ چیز” توشه توست و “هیچ کس” معشوق تو ، در سفری که نامش عشق است 

و آنگاه خدا چمدان سنگین عاشق را از او گرفت و راهی اش کرد ، 

عاشق راه افتاد و سبک بود و هیچ چیز نداشت جز چند ثانیه که خدا به او داده بود و عاشق راه افتاد و تنها بود و هیچ کس را نداشت جز خدا که همیشه با او بود


پی نوشت دل: تمام خستگی هایت را یکجا میخرم تو فقط قول بده صدای خنده هایت را به کسی نفروشی

پی نوشت سفر: با این متن گرفتین من الان سفرم؟ یعنی این پُست رو همین دیشبی همین ساعت نوشتم اما گذاشتم رو تایمر که امشب وقتی من خونۀ هلینا نانازمُ داریم با هم سر هیچ و پوچ توی سروکلۀ هم میزنیم آپ بشهـ