خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

ترک عادت موجب نشاط است!!!

همیشه از اینکه ازدواج کنم و از شیطنت ها و بازیگوشی های خونۀ بابا دور بشم ترس داشتم؛ از سر به سر گذاشتن ها... از خنده های از ته دل... از حرص داداش ها رو در آوردن...

همیشه می ترسیدم از اینکه وقتی برم خونه پدریِ آقای همسر باید مث این عصا قورت داده ها مودب و متین بشینم و آروم بخندم، در حد یه لبخند حتی، کم حرف بزنم، و... از این حرفا... خیلی سر این موضوع ها استرس داشتم... مامان و ایضاً بابا همیشه تاکید می کردن مریم متین باش. خانوم باش. مودب باش. اونجا از این شیطنت ها و شلوغ بازیا خبری نیس. و من ترس تمام وجودم رو میگرفت که مگه میشه مثلا سر سفره قاشق کسی رو کش نرفت... مگه میشه مثلا در نمکدون رو شل نکرد... (عجب شیطون بلایی بودم خبر نداشتم:))) خلاصه با خودم فکر میکردم نهایت یکی دوساعت مودب و آروم میشینم و بعدش که ژن شیطنتم خواست شروع کنه به فعالیت از آقای همسر بخوام که مثلا من باید برم خونه کار مهم دارم...

تا اینکه...

همین مدت که من وارد یه خانوادۀ جدید شدم و برای اولین بار همراه آقای همسر رفتم خونشون، دیدم واااااااااای اینا که از من شیطون ترن... اما من باز جوانب امر رو می سنجیدم و سعی میکردم مودب باشم... و در واقع معذب هم بودم... اما کم کم که بیشتر رفتم و اومدم فهمیدم که خانواده ها عیناً شبیه هم هستیم... اخلاقاً و فکراً... ولی هنوز اون ترس وجود داشت...

و باز تا اینکه...

اول باید بگم که بنده یه برادر شوهر ناناز و خوشگل و کوچولو دارم که نُه سالشه... بله درست متوجه شدین...9سال... خیلی شیرین و نازه... و من کلی باهاش دوست شدم... و یه فوتبالیست و در عین حال استقلالیِ دو آتیشه هم هست...

دیشب من برای شام همراه همسری رفتم خونۀ اونا... بابا و مامانش داشتن خونه تکونی میکردن... خیلی هم خسته بودن... شام رو که میل نمودیم، آقا محمد(همان برادر شوهر مذکور) گفت الا و بلا باید با من گل کوچیک بازی کنین...

مامان و بابا خسته و بی حوصله از محمد خواستن که بذاره برای بعد...

که یهو محمد گفت:زنداداش تو بیا بازی...

گفتن این حرف همان و اصرار و خنده های همسری و بابا و مامانش همان...

که وقتی به خودم اومدم دیدم یازده تا گل خوردم و فقط اونم از روی شانس و با کمک پدری تونستم یه دونه گل بزنم

تصور کنین،یه تازه عروس مثلا مودب و متین و عصا قورت داده داره وسط هال خونۀ پدریِ آقای همسر دنبال توپ میدوئه...

وقتی برای مامان اینای خودم تعریف میکردم؛ نمی دونستن بخندن یا گریه کنن که بنده بعد از ازدواج هنوز هم که هنوزه همون شیطون بلا و بازیگوشی هستم که بودم...

انگار این عادت ترک نمیشه... چه بسا ترک عادت موجب مرض است...

نظرات 12 + ارسال نظر
عمه خانوم سه‌شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 03:55 ب.ظ

:S025:] نه!!!

خب چند وقت دیگه آشناتر بشی حتما میگن بیا گل بزرگم بازی کن ...واللا

بلــــــــه
گل بزرگ نه... اما آقای همسر میگه که علاوه بر ایروبیکی که قبلن میرفتم یه رشته تخصصی رو هم دنبال کنم
منم نظرم روی والیباله

امیرحسین... سه‌شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 05:38 ب.ظ http://afrand2.blogsky.com

دل آرام سه‌شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 11:04 ب.ظ http://delaramam.blogsky.com

سلام عزیزم
به به مبارکها باشه. ایشالا در کنار هم خوشبخت و شاد باید. چی بهتر از یه عروس سرحال و با نشاط

سلام دلآرامم
مرسی خانومی... قسمت شما بشه ایشالله
فکر کنم از سرحالی گذشته... دیگه خیلی زشت بود فوتبال... اونم توی هال خونه

مشتاق پنج‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 01:11 ق.ظ

سلام
خدا قوت!..خسته نباشید با این همه گل خورده!
خوشحال شدم از اینکه پرانرژی تر از گذشته به شاد کردن دلها مشغولید
و چه امری بالاتر از شاد کردن دل..
انشاا..همیشه دلتونشاد باشه..و همه درسایه شما شاد بشن..
ایام بکام!

سلام استاد
خب آخه من که تا حالا فوتبال بازی نکرده بودم...
ممنونم بابت دعای قشنگتون
در پناه حق

فرشته پنج‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 01:58 ب.ظ

سلام خانمی . خوبی شما ..تبریک می گم خانم . ایشاالله همیشه زندگیت پرباشه از نشاط و شادی و خنده .

سلام فرشته جانم
من خوبم... سپاس بانو
فدای محبتتون...

یک سبد سیب پنج‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 05:53 ب.ظ http://yeksabadsib.blog.ir

مبارکه مریم عزیز دل ها


پس بگو چرا کم پیدایی...

سلام لیلیاجانم
مرسی خانمی
ایشالله قسمت شما بشه...
بله دیگه ستارۀ سهیل شدیم

محمد آقایی جمعه 16 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 01:52 ب.ظ http://mohammad-aghaiy.blogsky.com

سلام
انشالله همیشه سفره دلتان شاد و سرمست از خوشبختی باشد.
چقدر زیباست دیدن انسانهای شاد...
با شادیتان سرمستیم.

سلام برادرم
ممنونم از حضورتان... هر چند دیر به دیر
امید که لحظه های شما هم معطر باشد به رایحۀ یاد خدا

مامان دخمل طلا شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 09:58 ق.ظ http://ninijonjoni.blogfa.com

ای ول عروس بانشاط
پس شیطون هم هستی و ما خبر نداریم

سلام نرگسی...
چطوری با زحمتای من؟؟؟
شیطون نیستم... شیطون بودم

فریناز شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 12:16 ب.ظ http://delhayebarany.blogsky.com

واااای بعد مدت ها حسابی خندیدما!!

آخه دختر! زشته که وسط خونه جدید و خونواده جدید گل کوووچیک

الان دارم تصورت میکنما

خوشحالم باعث شدم خنده بیاد روی لبت...
خب مجبـــــــــــور شدم... ولی تجربۀ باحالی بود...
لباسم یه سرآفون گلبهی رنگ با شلوار جین... موامو هم خیلی با کلاس بسته بودم... حالا فکرش رو بکن من با این سرو وضع و تیپ بدوئم دنبال یه توپ کوچیک

مهدی یکشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 08:20 ب.ظ http://catharsis.blogsky.com/

خدا رو شکر که خودتی .
شاید چند سال دیگه معنی این جمله رو متوجه بشی .

هیچ وقت نمیتونم ظاهرم رو با باطنم متفاوت بدونم...
و خیلیا بهم گفتن این مورد زیاد نمی تونه خوب باشه...
اما نمیتونم کسی دیگه باشم... همیشه خودم بودم

مقداد پنج‌شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 11:51 ب.ظ http://northman.blogsky.com

مبارک باشه، تبریک میگم بهت این وصلتو. ایشالا که خوشبخت بشین

سلام مقداد!
مرسی...

مژگان یکشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 11:10 ب.ظ http://banoye-ordibehesht.blogsky.com

من خوب درک میکنمت عروس خانوم
منم همین حسو اولا داشتم , خانواده همسر چطورن , رفتارشون با هم چطوره و کلی نگرانی که همون بار اول که دعوت شدم خونشون فهمیدم که خانواده همسر انگار خانواده خودمن , با همون حس ها , اعتقادات و مهربونی ها
منم فقط یه برادرشوهر 21 ساله دارم که بینهایت مهربونه!
اولین باری که اونجا موندم به مدت یک هفته , وقتی خانوادگی رسوندنم شهر و خونمون, موقع بدرقشون انقد دلم تنگ شده بود واسشون که بغل مادرشوهرم بغضم ترکید, خیلی مهربونن و بدجور بهشون عادت کرده بودم!
چون دختر ندارن هر وقت میرم و برمیگردم میگن با خودت نور میاری خونمون!
فکر کنم تو هم یه دونه خونشون بشی!
پدرشوهرها خیلی عروس دوستن
دعا میکنم روز به روز عشق و محبتتون بیشتر شه و تا ابد ادامه پیدا کنه

آی گفتی... یه استرسی داشتم مژی که نگــــــــو...
اما وقتی میری و می بینی و حس میکنی مهربونیشون رو تازه می فهمی که چقدر اشتباه بود نگرانیت...
خانوادۀ اونا... با خودش سه تا داداشن و یه دونه خواهر...
خواهرش ازدواج کرده... برادرش هم که از خودش کوچیک تره هم ازدواج کرده
باباش همیشه میگه من با دخترم و نوه ام و عروسم سه تا دختر داشتم حالا که مریمی هم اومده شدن چارتا دختر
این دعا رو همیشه توی دلم برای همه و البته خودمون تکرار میکنم...
یه دعای ناب...
آمین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد