خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

حراجی...

چند روزیست دست فروش شده ام

دست فروش خاطره هایم...

گم شده ام در تو در توی کوچه های کودکی ام...

مرور میکنم خاطره ها را... بعد دستمالی میآورم و دانه دانه آنها را می چینم روی دستمال...

آن لی لی بازیِ ظهر یک تابستان داغ چقدر می ارزد؟؟؟... لال میشوم...

این موهای بافته شده و دو روبان بنفش رنگ بسته شدۀ رویش چه؟... لالم و گنگ

همان... آری همان چشمهای قهوه ایِ شیطان و بازیگوش... انها چند؟...

یا آن خنده های از ته دل... خنده های دندان نشان... جیغ های از سر شوق... آنها چقدر؟؟؟

نه... نه آن یکی دیگر... ان قاب عکس رنگی... همانکه دخترکی با جثۀ کوچکش برادر کوچکترش را بغل گرفته...

تمام آن همبازیهای کودکی هایت روی هم چند؟؟؟... خنده هایشان... سادگی هایشان... بازی هایشان... چند؟؟؟

حراج کرده ای؟؟؟... یا داری به قیمت قطره قطره اشکهایت می فروشی اشان؟؟؟... یا شاید به قیمت جانت...

نمیدانم چرا تلخ هایش پر فروش  تر است

شیرین هایش روی دستم باد کرده

حراج کرده ام...

کسی نبود؟...


پی نوشت دل:به دنبال کتابی به انباری رفته بودم... با دیدن بعضی از دفترا و عروسک و اسباب بازیا و حتی لباسا و کفشای کودکیم پرت شدم به اون روزا... داشتم با خودم فکر میکردم اگه کسی پیدا بشه همۀ این خاطره ها رو یه جا ازم بخره.چقدر میتونم قیمت بذارم روش؟؟؟... در جواب خودم تنها بغض میکنم و قطره های اشکه که همراه لحظه هام میشن...

نظرات 19 + ارسال نظر
طهورا یکشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 01:29 ب.ظ

خاطراتت باد خورده اند دریاد...

من به اندازه یک لبخند خریدارم و تو در کفه دیگر اشک می گذاری ...

من معامله را بر هم می زنم اشک و لبخند بماند برای دل ...

خاطراتم را با خاطراتت در کفه ها بگذاریم ...تلخ و شیرین ...درهم ...

اما نه ...خاطراتم را حراج نمی کنم ...تعصب دارم ...دوستشان دارم ...

دلچسب بود ...مریمی.

کودکی ها میگذرند... لبخندها... و حتی ان بهانه های الکی
آنچه می ماند خاطره هاست...
عجب قشنگ بود... تلخ و شیرین... درهم
سلام مهربان نگاه خدا

مقداد یکشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 08:12 ب.ظ http://northman.blogsky.com

خاطرات قدیمی خیلی باارزشن، هیچ قیمتی براش قابل تصور نیست. با گذشت زمان ارزش واقعی اونارو درک می کنیم

یعنی شامل همۀ خاطرات میشه؟
حتی خاطرات تلخ؟؟؟
الان هم که مثلا خیر سرم جوونم خاطرات کودکی برام باارزش شدن...
دارم فکر میکنم وقتی هم پیر بشم خاطرات جوونی برام ارزش پیدا میکنن و حسرتشون رو میخوردم

یک سبد سیب یکشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:48 ب.ظ http://yeksabadsib.blog.ir

فوق العاده ای مریم عزیز دل ها

برگشتی؟؟؟
زیارتت قبول لیلیای عزیزم

مهدی یکشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:25 ب.ظ http://catharsis.blogsky.com

من اگر این لحظات رو بخوام بفروشم اون قدر قیمت پایین میگذارم که همه فکر کنند بی ارزشه و از خیرش بگذرند

فرقی نداره... بعضیا براشون اونقدر با ارزشه که نمی تونن قیمتی روش بذارن...
در هر صورت هر کسی یه قسمت از زندگیش هم شده براش ارزش داره

خانوم ِ لبخند:) دوشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 01:02 ق.ظ

خاطره ها که قیمت ندارن مریمی... خاطره ها قیمتشون عمر آدمه..
نگهشون دار برای دل مهربونت

سلام خانومِ لبخند!
آره عزیزم... اما نه همه شون... بعضیاش رو دوست نداری دوباره مرور کنی. اما در عوض بعضیاش رو دوست داری هی مرور کنی و بهشون لبخند بزنی
بعضیاش هم بغض میشه ته گلوت و با هیچ آبی هم پایین نمیره

مشتاق دوشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 08:52 ق.ظ

سلام
خاطرات کودکی بسیار شیرین است مثل خود کودک..
شاید یک دلیل مهمش همین نزدیکی کودک به فطرت الهی خودش است..
و برخلاف تصوری که هست..بزرگ شدن او رو غالبا از فطرتش دور میکنه...کودکان نشانه روح و دل سالم و باصفای ادم اند....چقدر خوش بحال کسانی است که با کودکان سروکار دارند..البته اگر قدرش رو بدونن...
پس چرا میخواین این خاطرات رو بفروشین؟حیف نیست؟!!

سلام استاد!
خاطره های کودکی لذت بخشن و قشنگ
حتی زمین خوردن و زخم شدن زانوها... حتی گریه کردن برای پاره شدن دفتر مشقت توسط برادر کوچیکت... حتی گم شدن مدادت توی مدرسه
کاملا درست می فرمایین:آدمی هر چه کوچکتر و خُردتر با فطرت تر و پاکتر
به واقع کودکان فرشته های پاکی و زیبایی خدایند روی زمین

... دوشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:33 ب.ظ

دلم را که مرور میکنمتمام آن از آن توست

فقط نقطه ای از آن خودم…….

روی آن نقطه هم

میخ میکوبم..

وقاب عکس تو

را می اویزم

سلام...

سلام...

امیرحسین... دوشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 04:32 ب.ظ

من چیزهایی که برام خاطره انگیزن را داخل کارتون میگذارم که فقط بدونم هستن. چون اگه بخوام هر بار سراغشون برم کلی از وقتم هدر میره. و البته آخر هر سال هم بعضی از این ها را میدم که بره

سلام امیرحسین...
گاهی خوبه که برای دسترسی به چیزی ساعتها وقت تلف کنی چون ارزشش رو داره...
حالا اگه بذاریشون توی کارتن که تمیز و نو بمونن خوبه
اما من هر کار میکنم دلم نمیاد پرتشون کنم یا بدم بره

تنفس دوشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 05:29 ب.ظ http://tanaffos.blogsky.com

خاطرات تلخ رو آدم دوست داره به دست فراموشی بسپره و اصلا مرورش هم نکنه ، اما خاطرات شیرین دوران کودکی رو نمیتونی قیمت بزاری اینقدر ارزشمندند .دوست داری چشماتو ببندی و هی به یاد بیاریشون....
سلام

سلام بانو...
من هم خاطره های تلخ رو دوست دارم و هم خاطره های شیرین
خاطره های تلخ برام تجربه هستن و به فرمودۀ حضرت امیر بهترین استاد
و خاطرات شیرین هم که یاد آوریشون انرژی مثبت به آدم میده
اما در کل آدما از خاطرات شیرینشون بیشتر استقبال میکنن و به قول خودتون بیشتر مرورش میکنن

محمد دوشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 07:47 ب.ظ http://www.hubut.blogsky.com

سلام مریمی:
خریدارم م م م م م .......

سلام باباجونم...
فکر کنم دیشب حین حرف زدن داشتین کامنت هم میذاشتین
قیمت بذارین...
من بگم؟؟؟
یه لحظه نفس کشیدن کنار یکی از اون درخت های باغ پدریتون
راستی بازم م م م م م م تولدتون مبارک...
همیشه تندرست باشین و دلشاد
کلاه بوقیتون خیلی بامزه بود

مامان دخمل طلا سه‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:36 ق.ظ

این روزا پستهات یه حال و هوای دیگه ای داره
چراشو نمیدونم
فقط نمیتونم نظر بذارم نه اینکه نخوام ها نه
نمیدونم چی بنویسم

سلام نرگس عزیزمـ
دلم برات تنگ شده خانومی
نازنینِ خاله چطوره؟؟؟
عیب نداره... همینکه هستی برام دنیایی می ارزه

علیرضا چهارشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 08:24 ق.ظ http://www.ghasedak68.blogfa.com

به قیمت تمام روزایی که زندگیشون کردی و به گذشته هات پیوستند....به قیمت هویتت...:)

سلام علیرضا
واقعا... به قیمت تموم روزایی که زندگیشون کردم...
به قیمت هویتم...
که همینان که هویت و شخصیت الانم رو ساختن
و با دور ریختن یا فروختنشون من همه چیزم رو از دست میدم

میس راوی چهارشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:32 ب.ظ http://andoheravi.blogfa.com/

قیمتی به اندازه یه عمر...
و هر آدمی خودش می دونه عمرش چقدر باارزش بوده

مریم هنوز به راوی می‌گوید بی‌معرفت آیا؟ :)

سلام میس راوی عزیزم
هر آدمی لذت مرور خاطراتش رو تنها خودش میتونه حس کنه

بی معرفت چرا عزیز؟؟؟!!!
تو دوست خوب منی!

نگین پنج‌شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 01:55 ق.ظ

اینا فروشی نیستن
ستودنین!!

سلام نگین عزیزم
گاهی هم بغض دارن... و گاهی اشک آور

مریم نگار پنج‌شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:19 ب.ظ

سلام مریمی عزیز....
خاطراتمو زیاد مرور نمیکنم...به خودم میگم گذشته ها گذشته...
ولی گاه چنان یکباره و بی هوا..هجوم می آورند که فکرمیکنم عمد و حکمتی در کاره تا به چیزی پی ببرم...نکته ای بگیرم و عبرتی !!
لبت به لبخند خانومی....

سلام مامانگار عزیزم
گذشته ها گذشته... هرگز به غصه خوردن گذشته برنگشته
به فکر آینده باش... دلشاد و سرزنده باش...
یاد این آهنگ افتادم
چقدر این جمله رو دوست داشتم:فکرمیکنم عمد و حکمتی در کاره تا به چیزی پی ببرم...نکته ای بگیرم و عبرتی !!
فدای مهربونیتون

زهرا پنج‌شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 06:34 ب.ظ

نگیر از این دل دیوانه، ابر و باران را
هوای تنگ غروب و شب خیابان را

اگر چه پنجره ها را گرفته ای از من
نگیر خلوت گنجشکهای ایوان را

بهار، بی تو در این خانه گل نخواهد داد
هوای عطر تو دیوانه کرده گلدان را

بیا که تابستان، با تو سمت و سو بدهد
نگاه شعله ور آفتابگردان را

تو نیستی غم پاییز را چه خواهم کرد
و بی پرنده گی عصرهای آبان را

سرم به یاد تو گرم است زیر بال خودم
اگر به خانه ام آورده ای زمستان را

بریز! چاره ی این عشق، قهوه ی قجری ست
که چشمهای تو پر کرده اند فنجان را ...!

اصغر معاذی‎.

سلام مریمی

یعنی عاشق شعرای اصغر معاذی ام زهرایی...
ببین این یکی رو...
کجاست دختر پاییز ..... باغ کودکی ات
کلاه پوپکـی و سینـه ریــز میخکــی ات
دلــم گرفته و دنیــال خلوتــــی دنجــــم
که باز بشکفم از بوسه ی یواشکی ات
کــه باز بشکفم و باز بشکفم با تـــو
کمی برقص مرا در لباس پولکی ات
چقدر خاطره دارم از آن دهان مَلَس
زبــان شیرینت بــا لب لواشکـی ات
شبـی بغــل کن و بـر سیـنه ات بخــوابانــم
به یاد حسرت شب های بی عروسکی ات
چگونه در ببرم جان از این هوا تو بگو
اگر رها شـوم از "بازوان پیچکی ات"*
اسیــر وشادم چــو بـادبـادکـــی بستــه
به شاخه های درختان باغ کودکی ات !...

فریناز جمعه 11 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:59 ق.ظ http://delhayebarany.blogsky.com

دلم برای بچگی هام تنگ شده...
خیلی...

چه روزایی
چه خاطره هایی

چه لحظه هایی...

انگار همونجاهام بهتره بمونیم تا این روزا
این روزها و این دوران دیگه مزه نداره

ماها از بزرگی شاید شانس نیوردیم مریمی ولی از بچگی یه چیزایی سهممون شد...

دلم بچگی میخواد فرینازم...
خیلی هم بچگی میخواد...
روزای خنده های بی ریا...
روزای نشستن روی شونه های بابا...
روزای چتر گرفتن رو سرم وقتن نیومدن بارون...
روزای دچرخه سواری با عموزاده ها...
روزای قایم باشک بازی و سُک سُک کردنا...
روزای زخم شدن زانو و وحشت از دیدن خون...
روزای ...
همه چی پلاستیکی شده... الکی... دروغکی... پولکی...
به نظر من بچه های الان بچگی نکردن... خیلی زود با گرفتن موبایل آخرین مدل و تبلت و لب تاب و حرفای قلمبه سلمبه بزرگ شدن...
از بزرگی شانس نیاوردیم و گیر کردیم بین دو دهه و به قول مقداد نسل سوخته ایم...
دلم میخواد بچه بشمـ...

یک سبد سیب جمعه 11 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:18 ب.ظ http://yeksabadsib.blog.ir

امروز برگشتم...

رسیدن بخیر...
زیارت دلت قبول

زهرا شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 06:55 ب.ظ

خوشحالم که خوشت اومد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد