لیلی دلش میخواست ماه شود و برود در آسمان آنقدر بدرخشد تا شاید مجنونش او را ببیند
اما چ سود که نمی توانست...
ماه شدن کار هر کسی نبود...
و لیلی این را خوب میدانست
و حتی وقتی به مجنونش می اندیشید که ممکن است باز او را نبیند بیشتر پشیمان میشد
یک شب دل لیلی آنقدر گرفت که بغضش ترکید و مجنونش را صدا زد
مجنون اما نبود... آن دور دستها فارغ از لیلی سرش به بازی روزگار گرم بود
لیلی اینبار با دلش مجنون را صدا زد و مجنون شنید صدای لیلی اش را
مجنون گفت: از چ روی اینقدر دل گرفته ای
لیلی دلش میخواست بگوید دلم گرفته از این روزگار... اما فقط گفت نمیدانم!
مجنون گفت: مگر میشود که ندانی از چ روی دلت گرفته؟؟؟!!!
لیلی اما گفت:شاید چون از دل خود بی خبرم...
مجنون بی مقدمه گفت:تو کیستی؟!
لیلی گفت:نام من چیز دیگریست اما تو مرا لیلی بخوان!
مجنون گفت:من هم نام خود را مجنون می نهم
لیلی چشمانش از تعجب گرد شد و بعد از لحظه ای مکث گفت: واقعا تو خودت را مجنون می نامی؟؟؟
مجنون گفت: نامم را دوست دارم
و غریبانه و زمزمه وار نام خودش را تکرار کرد: مجنون
لیلی حالا آنقدر دلش از ذوق بودن مجنون پُر از شادی شد که دلش میخواست سر بر شانه مهربان مجنونش بگذارد و از روزگار همچو رنگ موهایش برای مجنون بگوید اما خجل تر از همیشه فقط سکوت کرد
مجنون دست برد و شاخه ای از بیدهای خیالی دل لیلی را از شاخه جدا کرد و گفت: تو چرا اینهمه آشفته ای لیلی
و لیلی باز همچو هر لحظۀ بودن در کنارش گفت: نمیدانمـ چرا گاهی اینگونه دلتنگ و نزار و غریب گوشه ای کز میکنم
مجنون اما قانع نشد و باز پرسید یعنی وقتی در کنار من هستی اینگونه آشقته ای؟!
لیلی متعجب و وحشت زده از اینکه مجنونش را آزرده لبخندی زد و گفت:همۀ لحظه های با تو بودن را دوست دارم
من دل عاشق خدا روی زمینم و باید از دلهای عاشق مراقبت کنم...
من باید غمهایشان را با اشک چشمانم شست و شو دهم و سنگ صبورشان باشم
مجنون لبخند زد و دل لیلی هزار بار از اینکه مجنونش را شاد می دید خندید!
ببینمت . . .
گونه هایت خیس اســـت . . .
باز با این رفیق نابابت . . .
نامش چ بود؟
هان!
باران . . .
باز با ;باران; قدم زدی ؟
هزار بار گفتم باران رفیق خوبی نیست برای تنهایی ها . . .
همدم خوبی نیست برای درد ها . . .
فقط دلتنگی هایت را خیس و خیس و خیس تر میکنــــــد . . .
حالا تو اصرار کن باران بیاید
قربانت؛ پاییز!
پی نوشت قاصدک پاییزی:همین که قاصدکی را ،فوت کنی تا عطر نفس هایت را با خود بیاورد برای دلم کافیست . . .
پی نوشت شیطنت:ﮔﺎﻫـــــﯽ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻟـــــﻢ ﻫﻮﺱ ﺷﯿﻄﻨﺖ ﻣﯿﮑﻨﺪ …ﺍﺯ ﻫﻤـــــﺎﻥ ﺷﯿﻄﻨﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﮎ ﺣــــــﺮﻑ ﺗﻮ ﭘﺸــﺖ ﺑﻨﺪ ﺁﻥ ﺑﺎﺷﺪ که ﻣﯿﮕﻮﯾــــﯽ :ﻣﮕﻪ ﺩﺳﺘـــــﻢ ﺑﻬــــﺖ ﻧﺮﺳـــــﻪ . . .
از همان روز اول مهر با دلم قراری نانوشته گذاشتم که دیگر از پاییز ننویسم
دیگر کاری به کار دل عاشقش نداشته باشم
کمتر به پَر و پایش بپیچم و زخم دلش را نمک نپاشم
اما مگر میشود؟؟؟... پاییز باشد و حرفی از باران نزد
مگر میشود بوی مهر تمام سرزمین دلت را پر کند و تو بی خیال نم نم باران بشوی
هر چقدر هم که بخواهی مراعات حال نزار پاییز را داشته باشی اما دلت بی طاقت قطره ای باران میشود
و هی با خودت دل دل میکنی که سراغ باران را از پاییز بگیری یا نه؟!
لحظه ای سکوت را ترجیح میدهی و دقایقی بعد ابرهای آسمان تو را میخوانند برای دعای باران
دوباره بیقرار میشوی . دلت میخواست الان زادگاهت مهمان نم باران میشد
تو بارانی ات را -که وقتی چند روز مانده بود به پاییز از توی کاورش در آورده ای- را به تن کنی
جسم خسته ات را به پذیرایی سخاوتمندانۀ آسمان ببری...
اما باز یاد نگاه غمگینِ پاییز، دلت را به سکوت وامیداری و بهتر میدانی که باید صبور باشی
تا شاید خودش مثل همیشه از نگاهت بخواند چه میخواهی!!!
تا شاید از خط به خط التماس گونه چشمانت بخواند که چقدر دلت برای باران پاییز تنگ شده است
همان بارانی که بوی باران پنجمین فصل سال را میدهد
اما غم نشسته در نی نی چشمانش تو را وادار میکند پا برروی خواسته دلت بگذاری
شاید حق با دل خسته و عاشق پاییز باشد
... تو زودتر از رسم همیشگی باران طلب کرده ای!
پی نوشت دلتنگی: دیشب توی خواب... با بارون مسابقه دادم! اون بارید من گریه کردم؛ باهاش از تو حرف زدم... اون دلتنگ خورشید بود و من دلتنگ تو!
اینروزها نه زهرا جانم! برای همیشۀ عمرم به دلم خواهم گفت:هی فلانی چه طاقتی داری تو....
انگار همین دیروز بود که بچه های مدرسه ای از آخرین امتحانهای خرداد که برگشتند کیف و کتابشان را برای سه ماه بوسیدند و گذاشتند کنار...
انگار همین دیروز بود که باورم نمیشد تیر ماه دارد خداحافظی میکند و من شوک زدۀ آمدن مرداد بودم...و شهریوری که منتظر بود انگار... منتظر یک تلنگر... یک نگاه... یک سبکبالی...
انگار همین دیروز بود!!! نه... واقعاً همین دیروز بود که که شهریور تسلیم سردیِ از راه نیامدۀ پاییز شد...
و... پاییز آمد!!!
دستش را گرفتم... پاییز را میگویم... آری دست پاییز را گرفتم و با هم رفتیم روی آن نیمکت خنک وسط پارک...
فقط دلم میخواست سئوالی را که مدتها بود در نی نی جشمانم جا خوش کرده بود بپرسم... انگار نگاهم را خواند؛ لبخندی زد و گفت بپرس حرف دلت را...
آرام گفتم: میشود برای دلم بگویی که تو سلطان فصلها زیر منت کدام چشم مانده ای که اینگونه زار و بیمار شده ای؟!
به پشتی نیمکت تکیه داد و به دور دستها خیره شد و گفت: بگذار از اول همه چیز را برایت بگویم، از همان بهار!!!
بهاری که با غرورش دلم را شکاند و نیلوفری ضریح چشمانم را پرپر کرد... اردیبهشتش یکپارچه درد بود و حسرت، از خردادش هیچ نگویم بهتر است... و تابستان مهربانم که آنقدر غصۀ دردهای دلِ بیچاره ام را خورد که آخرش تب کرد و به شهریور رسیده پاییز شد... مهر که بر دلم نشست چشم گشودم و دیدم عاشق شده ام... "کمی صدایش را پایین بُرد و بعد دوباره گفت": بین خودمان باشد راستش من عاشق آن آذر آتش به جان گرفته شدمـ..
اما همین آذر که تمام وجودم از اوست چشم بر عشق پاک دلم بست و عاشق آن دیِ دیـ... ـوانه شد!
برای همین است که از آخر پاییز و اول زمستان متنفرم...
حالا فهمیدی من چرا اینگونه قدم خمیده گشته؟!
غم به درون چشمهای پاییز دوید... همان لحظه بادی سرد وزیدن گرفت و نم نم باران شروع به باریدن کرد...
حالا دیگر فهمیدم پاییز بهاری نبود که عاشق شده بود... پاییز هم برای خودش دل دارد و عاشق میشود...
پاییز هم خودش فصلیست... فصل مفصل حدیث عشق و دلدادگی…
شاید همین باشد که پاییز را فصل عشاق می نامند
پس به رسم دیرینه~~~> پاییز مبارک
پی نوشت دل:دوباره پاییز؟ ...
اما نه فصل خزان ِ زرد؛ دوباره پاییز؟... اما نه فصل اندوه و درد؛ دوباره پاییز؟...
فصل زیبای سادگی؛ دوباره پاییز؟... فصل موسم شدید دلدادگیـــــــ... پاییزتون قشنگ
دوست جونیای عزیزم
پی نوشت دلتنگی: دلتنگی رو با کدوم "" می نویسن دایی؟؟؟... فقط پونزده
روز مونده تا مهر به نیمه برسه... فقط پونزده روز دایی فردادم
پی نوشت خاطره: بشنوید خاطره های بچه های بلاگستان را با صدای خودشان از رادیو جوگیریات :)
عاقا اصن خودشیفته نوشت:) ~~> متنمون که هویجوری فی البداهه آن تایم نوشتیمش جز متون برگزیده انتخاب شده... اینجا
چکه چکه خنده هایم را گذاشتم لای دستمال حریر سفید و بعد گذاشتمش توی جیب پالتوی پاییزی قلبم
نباید بگذارم گم شود، تمام دارایی من همین لبخندهایند و خاطره هایشان...
و همین حس های نابی که گاهی دلم را احاطه میکنندو نمیگذارند لحظه ای تبسم از لبهایم دور شوند
جایتان خالی، آخر پُرم از حسهای قشنگ جوانه زدن و تازه شدن
مث حس کسی که تازه از زیارت برگشته باشد... مث حس نوزادی که تازه پا به دنیا گذاشته باشد
آرام و شاد و سبکبال...
آنقدر که دلم پرواز میخواهد...
و پروانه شدن...
و رسیدن به ابرهایی که تو را با خدا پیوند میزنند
پی نوشت دل: وقتی "تو" در من هر لحظه مرور میشوی چگونه بی خیالت شوم "ای بهترین خیال من"
+شاعر چشمان تو شدن عجب عالمی دارد!!!