باورم شده بود بیدل شدن را... بیقراری را... نگاه های سرگردان را... باورم شده بود امسال بهار کنار تو شکوفه می زند درخت کوچک دلم... نهال نورسیدۀ این عشق... و من این موهبت الهی را با هیچ چیز در این دنیای فانی عوض نخواهم کرد... تویی تمام وجودم... عشقم... زندگانی ام...
باورم شده بود که بی عشق نتوان نفس کشیدن را... آسودن را... آرام نشستن در مقابل چشمانت را... آری من امسال بهار را پیوند زیبای زمستان و بهار و دل و شکوفه و نسیم و گل و تولد را با تو به تماشا می نشینم...
تویی که نگاهت حیات؛لبخندت هوا برای ریه هایم؛چشمانت نفس و عمر منست...
مبهوت اینهمه عشق... اینهمه راز نگاه ها... اینهمه دل... اینهمه بودن...
انگار تازه درک میکنم حسادت حسودان کینه به جان را... که جانشان به بی عشقی و بخل بسته است...
که نمی توانند ببیند لبخندهایمان را... عشقمان را...
اما چه باک؟!... بگذار تا دلشان بخواهد حسادت کنند... خدا خودش شاهد است و قضاوت میکند...
چه باک؟! وقتی به قول خودت، من تو را دارم و تو مرا... و ما خدا را!
و همین برای تمام عمر و جان و زندگی مان بس است
من امسال تولدم بزرگترین هدیه ام را از خدا گرفته ام... خدا تو را به من هدیه داد...
تو را وقتی با اشک رو به چشمانم آرام میگویی:تو کجا بودی اینهمه سال... من چگونه ده سال و اندی بی تو سر کرده ام؟؟؟
و من بغض کنان سر در آغوشت فرو میکنم و نفس میکشم خدایمان را
پی نوشت دل: بهار نوید تازگیست و طراوت؛ بیایید به جشن بنشینیم تازگی دلهایمان را... ورنه طبیعت همیشه تازه است...
بهارتان سرشار از عطر گلهای عشق و نورزتان فرخنده... سالی پُر از برکت و نشاط و مهم تر از همه تندرستی را برایتان آرزومند هستم
پی نوشت خودشیفتگی: تولدم مباااااااااااااارک:)))))))))))
عجیب نوشت: دویستمین پُست!!!