همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی *** که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
آه میکشم از ته دل... و آرام آرام دل میدهم به واژه واژۀ چشمانم تا شاید بتوانم از حال این روزهایم بگویم
روزهایی که التهابشان تمام وجودم را در برگرفته و من هنوز مبهوت آن روز بارانی ام
آسمان با رعد و برقش مرا صدا میزد... انگار میدانست روزها منتظر بارانم
روزهاس دلم ابری شده اما منتظر آسمانم تا برای باریدن به آسمان اقتدا کند
حالا که میبارید مرا به سوی خود میخواند... دقایقی بعد من بودم و بارانی که قطره قطره روی شانه هایم می نشست!
و گوشهایم که بهترین سمفونی دنیا را به خود می شنید... صدای باران
تمام لحظه های بارانی را قدم زدم...
تمام لحظه های بارانی را عاشق شدم...
تمام لحظه های بارانی را اشک ریختم...
تمام لحظه های بارانی را سبک شدم...
و لحظه به لحظۀ باران را لمس کردم
انگار مریم دیگری شده بودم... انگار مریمی که سالهاس می شناسید را برده بودند و مریم دیگری را جای من گذاشته باشند
باران که رفت...
من ماندم و دلی که اکنون آرام شده بود و تازه داشت در نی نی نگاه رنگین کمان نفس می کشید
پا که به اتاقم گذاشتم و منتظر شکوائیه مادر بودم که اولین عطسه مهمان لحظه های بعد از بارانم شد
و فهمیدم علاوه بر عتاب و چشم غره های مادرانه باید منتظر یک سرماخوردگی بزرگ هم باشم
مادر بعد از نصایح همیشه پُر از اضطرابش رفت و دومین و سومین عطسه و سرفه های پی در پی و ... یک دنیا کسالت
از مرثیۀ شبی که گذشت سخن نگویم بهتر است
و روزهای بعدترش که در تبی پُرسوز دست و پا میزدم...
لحظه هایش کشنده و طاقت فرسا بروی احساس پروانه ای دلم به طرز دلخراشی عبور میکرد
و من چقدر این تب و سوختن را دوست داشتم
تبی به جنون عشق برای دوست... سوختنی از حنس شکستن دل برای نگاه دوست
و من دیوانه و حیران این سوختن و جان دادن بودم... زنده شدن و مُردن هزار باره ام در لحظه هایش
چقدر بهشتی بود خنکی آبی که وضو میگرفتم و قامتی که در تب و لرز و ارتعاش دستهایم کنار گوشهایم قیامت به پا می کرد
و نماز نشسته ای که پُر از گریه و تب و جنون و رقص میانۀ میدان خوانده میشد
و من لحظه به لحظه این روزها را زندگی کردم...
آنقدر عاشق این تب و سوختن بعد از باران شدم که سرانگشتانم تاب سکوت نداشتن
و نوشتن از دل دخترکی که می ترسید به جنون نماز ظهر عاشورا نرسد
چقدر شعر نوشتیم برای باران/ غافل از این دل دیوانه که بارانی بود
و من میگویم:
چقدر این دل منتظر باران بود/ غافل از این دل دیوانه که بارانی بود
پی نوشت پریشانی: امشب چه آتشیست که بر جان عالم افتاده است؟؟؟ چرا مردم سیاه پوشیده اند؟ هنوز مانده تا به نیزه کشیدن راس مبارک میوۀ دل زهرا!!!
* انگار ما لایق زیارت کربلا نیستیم... لاقل دعا کنید پای روضه هایش جان بسپاریم... لیلایم کن خدایا در روضه های مجنونیِ حسین...
راستش را بخواهید بیقرارم...
بیقرار شبی شور انگیز که از ثانیه ثانیه اش غم زبانه می کشد
مثل آتش که اینروزها شعله شعله دلم را می سوزاند
بیقرارم آری!
بیقرار آن شب که از بقچۀ کوچک دلم اشکهایی را که قطره قطره در این یک سال جمع کرده ام
اشکهایی که خاصند!
اشکهایی که فقط برای این شبها گذاشته امشان کنار!
را بردارم و بریزم توی گلاپ پاش نقره ای چشمهایم!
آرام آرام رخت عزا را نیز بردارم... گلاب و عطر حرم حضرت عشق و عطر سیب و ....
شال عزا را نیز متبرک کنم...
و دلی که نمی از نار آرزویش است... رقص در میانۀ بغض و آه و اشک و آتش آرزویش است
وضو که برگرفتم با اشک... دو رکعت نماز حضرت سقا هم بخوانم
بعدترش اینکه یک یا حسین بگویم و خود را بسپارم به روضه های دل زینب
منـــــــ... طاقت اینهمه دوری را ندارم... پس چرا محرم نمیآید؟؟؟
دوستت دارم پریشان، شانه میخواهی چه کار؟
دام بگذاری اسیرم، دانه میخواهی چه کار؟
تا ابد دور تو میگردم، بسوزان عشق کن
ای که شاعر سوختی، پروانه میخواهی چه کار؟
مُردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود
راستی تو این همه دیوانه میخواهی چه کار؟
مثل من آواره شو از چاردیواری درآ!
در دل من قصر داری، خانه میخواهی چه کار؟
خُرد کن آیینه را در شعر من خود را ببین
شرح این زیبایی از بیگانه میخواهی چه کار؟
شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن
گریه کن پس شانه ی مردانه می خواهی چه کار؟
شما بگوییدم شرحی دیگر میتوان برای این غزل نوشت جز چند قطرۀ لرزان اشکـــ؟؟؟
خدایا !
کسی غیر از تو با من نیست …
خیالت از زمین راحت ، که حتی روز روشن نیست …
کسی اینجا نمیبینه ، که دنیا زیر چشماته !
یه عمره یادمون رفته ، زمین دار مکافاته !
فراموشم شده گاهی ، که این پایین چه ها کردم !
که روزی باید از اینجا ، بازم پیش تو برگردم !
خدایا وقت برگشتن ، یه کم با من مدارا کن !
شنیدم گرمه آغوشت ، اگه میشه منم جا کن …
خدایا... خدای مهربونم... آخ ای عزیزدلم... مگه من بغیر از تو کیو دارم که صداش بزنم... که باهاش حرف بزنم... که دردُدل کنم... خدایا چرا ما آدما... خودمو میگم اصن... اینقدر نامرد میشیم... پست میشیم... بی وجدان میشیم.... کور میشیم... کر میشیم... نمی بینیم... نمیخوایم ببینیم... که تو اون بالا یه دوربین مدار بسته -شایدم باز- داری با یه مانیتور هزار اینچ جلوی چشمات که ثانیه به ثانیه... میلیمتر به میلمتر... کارامونو داری میبینی... خدایا همه مون می دونیم که برای تو خعلی آسونه که پرده برداری از لجنی که توش داریم دست و پا میزنیم... خعلی راحته که نشون بدی چجور آدمی هستیم... اما صبوری میکنی... آرومی و هی با خودت میگی شاید درست بشه... شاید سرش به سنگ بخوره...
من انگار گاهی یادم میره که تو هستی... که همۀ کارا رو نه به خلقت بلکه به خودت بسپارم و آسوده لبخند بزنم و بگم: من خدا رو دارم... همون که اون بالا نشسته و میدونه داره چیکار میکنه... میدونه که بنده هاش در چ حالن... میدونه مریمش به مهربونیش لبخند میزنه و امیدش... تمام امیدش به خداشه!!!... میدونه همین چن شب پیش توی اوج ناامیدی هق میزد و اسم تو رو صدا میزد... وقتی مث یه بچه بهونه گیر گفت تو الان باید از اون عرشت بیای روی فرش اتاق من کنارم بشینی و لالایی بخوونی... این تو بودی با صدای یکی دیگه از طریق رادیو گفتی به حکمت خدا اعتراض نکن... گفتی صبر کن همه چی درست میشه...
گفتی: ان مع العسر یسرا
غصه هایت که ریخت تو هم فراموش کن... دلت را بتکان
اشتباه هایت وقتی افتاد به زمین
بگذار همانجا بماند
فقط از لا به لای اشتباهاتت یک تجربه بیرون بکش
قاب کن و بزن به دیوار دلت
دلت را محکم تر اگر بتکانی
تمام کینه هایت هم میریزد
و همه حسرت ها و آرزوهایت
باز هم محکمتر از قبل بتکان
تا این بار همه آن عشق های واهی هم بیفتد
حالا آرامتر آرامتر بتکان
تا خاطره هایت نیفتد
تلخ یا شیرین چ تفاوت میکند؟
خاطره خاطره است باید باشد باید بماند
کافیست؟
نه... هنوز دلت خاک دارد
یک تکان دیگر بس است
تکاندی؟
دلت را ببین
چقدر تمیز شد... دلت سبک شد؟
حالا این دل جای اوست
دعوتش کن این دل مال اوست
همه چیز ریخت از دلت همه چیز افتاد و حالا
و حالا تو ماندی و یک دل
یک دل و یک قاب تجربه
یک قاب تجربه و مشتی خاطره
مشتی خاطره و یک "او"
+از روزی کـه تــو پـا بـه زمــیـن گــذاشـتــی گــرم شــدنــش آغــاز شــد!و هـنــوز دانـشـمـنـدان در پــی ایـنـن کــه چــرا یـخ هــای قــطــب جــنــوب آب مـیـشــوند !تــولــدت مبــارک میس راوی قصه های شبانۀ دل
+ سلامِ بعد از حدودن یه هفته ای به دوستای عزیز وبلاگیم... دیدن هلینا یعنی کلی انرژیِ خوب،بچه ها!!! وای که پُرم از انرژی مثبت...