آفتابگردان راهش را بلد است... او جز دوست داشتن آفتاب و فهمیدن خورشید کاری ندارد. او همه زندگی اش را وقف نور می کند. گل آفتابگردان رو به نور می چرخد و آدمی رو به خدا...
ما همه گل آفتابگردانیم و اگر آفتابگردان به خاک خیره شود و به تیرگی دیگر آفتابگردان نیست
آفتابگردان کاشف معدن صبح است.و با سیاهی نسبت ندارد
اینها را گل آفتابگردان به من گفت و من تماشایش می کردم که خورشید کوچکی بود در زمین که هر گلبرگش شعله ای بود و دایره ای در دلش می سوخت
آفتابگردان به من گفت:وقتی دهقان بذر آفتابگردان را می کارد مطمئن است که او خورشید را پیدا خواهد کرد آفتابگردان با آفتاب آمیخته است و انسان با خدا بدون آفتاب آفتابگردان میمیرد و بدون خدا هم انسان...
او ادامه داد روزی که آفتابگردان به آفتاب بپیوندد دیگر آفتابگردانی نخواهد ماند و روزی که تو به خدا برسی دیگر تویی نمی ماند. من فاصله ام را با نور پر می کنم تو فاصله ها را چگونه پر می کنی؟ آفتابگردان این را گفت خاموش شد گفت و گوی من و آفتابگردان ناتمام ماند.
او در آفتاب غرق شده بود. جلو رفتم بوئیدمش... بوی خورشید می داد و آخرین صحبت هایش هنوز در گوشم طنین انداخته بود.
نام آفتابگردان همه را به یاد آفتاب می اندازد. نام انسان آیا کسی را به یاد خدا انداخت؟ آن وقت بود که شرمنده از خدا رو به آفتاب گریستم...
میدانم که میدانی
که دستانم خالیست
اما تا دلت بخواهددلم پر است...
پر است از مهربانی های بی مرز تو
پر است از نگاه نادیده ات
پر است از عشق پاکت...
چقدر دلم میخوست امشب را کنار تو بودم
شاید میتوانستم در کنار نگاه مهربانت به ان آرامشی که از دستانم رفته برسم
آری داشتم میگفتم دستانم تهی است هیچ ندارم و نتوانم بگویم جز اینکه:
تولدت مبارک خوشبوترین گل
تولدت مبارک مهربانترین نرگسم
کلاغ پـَر...؟؟
نه کلاغ را بگذاریم برای آخر ...
نگاهت پـَر ......
خاطراتت هم پـَر
صدایت ؛پـَـــر
کلاغ پـَر..!؟؟
نه
کلاغ را بگذاریم برای آخـــر ...
جوانی ام پـَر خاطراتم پــَر
من هم ...
پــَـــــر
حالا تو مانده ای و کلاغ ؛
که هیــــــــــــچ وقت به خانه ش نرسید
پی تفکر نوشت:بیچاره چوب کبریت کوچک ...آتش از سرش شروع شد ولی بر جانش افتاد .... فکرت را مراقب باش.