خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

عرفه روز رسیدن است


زبان به ثنای الهی گشوده است، ایستاده با دستهایی شکوهمندتر از دعا

الْحمْدلله‏ الذی لیْس لقضائه دافعٌ و لالعطائه مانعٌ و لا کصنْعه صنْع صانعٍ و هو الْجواد الْواسع... .

صحرای عرفات است و فوج فرشتگان که نوای حضرت عشق را همراهی میکنند

چ با شکوه است این نیایش عارفانه؛ شکوه اشک است و صدایی که تا دل آسمان پیش میرود

پروردگارا من با تمام رغبت تو را میخوانم و شهادت میدهم به آفریدگاری ات، که تو آفریدگار منی...

عرفات است و ...

عرفات است و حسین...عاشقی که جان مشتاقش چنین به گفتگوی با خدا نشسته است: «الهم اجْعلْنی اخْشاک کانی اراک...»

این سو دستهای پُر اجابت حسین علیه السلام است که آسمان را مبهوت خود ساخته

این سو حسین علیه السلام است که بلورین اشکهایش غوغا در عرش افکنده است

این سو مهمانان زیارت بیت الله و عرفاتیان نیاز و نیایش...

دیگر سوی شهر کوفه است نامردمانی عهد شکن و مهمان کُش

روز عرفات است، آن سوی لحظات عارفانه کوفه هست و فرزند عقیل

تنهای تنها...

مسلم است و لحظات شیرین فنای فی الله

مسلم است و دلواپسی آمدن حسین علیه السلام

مسلم است و عروج از بام دارالاماره

امروز روز عرفه است

عاکفان کوی یار با تمام نیاز در عرفات جمع شده اند تا با نوای آسمانی انْت الذی مننْت؛ انْت الذی انْعمْت، انْت الذی احْسنْت،

هم نوا شوند؛ همنوا با ابا عبدالله ، همنوا با سالار شهیدان

امروز روز عرفه است

روز سوگند به عظمت لایزالی خداوند روز توسل به مقام ربوبیت حضرت حق

روز رسیند به آمال و آرزوهای متعالی رسیدن به غایت آمال عارفین

رسیدن به همجواری با عرش الهی

رسیدن به خدا

رسیدن به«انا یا الهی الْمعْترف بذنوبی، فاغْفرْ هالی...»

این منم... بندۀ خاطیِ تو

این منم... بنده غافل از خوبی های تو

این منم... بندۀ عهد شکن تو

این منم که معترفم به گناهانم؛ معترفم به تمامی نعمتهایی که مرا از آنها برخوردار کرده ایی

پس بارالها درگذر از گناهانم؛ ای خدایی که از گناهان بندگانت هیچ زیانی به تو نمی رسد و از طاعتشان هم بی نیازی

روز عرفه روز استغفار است؛روز توسل، روز یادآوری عجز خویش و توانایی خداوند، روز تسبیح، روز ذکر، روز خواندن  «لا الله‏ الا انْت سبْحانک انی کنْت من الموحدین»

عرفه روز رسیدن است

رسیدن به تمامی آرزوهای متعالی

تمام شهر!


باد...

ورقهای دفتر شعرم را با خودش بُرد

فردا تمام شهر عاشقت میشوند


پی نوشت آرامش:رفتن با پای جسم و پرواز با بال جان به سوی هلینای عزیزم... بازخواهم گشت به زودی

آفتابگردانهایی که هنوز به بار ننشسته اند!

وقتی یاد تو و نام تو به میان می آید

ناتوان تر از آنم که چشم در چشم واژه ها بدوزم و...

از تو و مهربانی هایت بنویسم

و این از حقارت واژه های من و بلندی مهربانی چشمان شماست

میدانم بقچۀ دلت سراسر برکت است و نور

و قصور واژه های اندک فرهنگ لغت دل من را به بزرگواری خودش می بخشد

چ بگویم دیگر؟؟؟

جز اینکه شرمسارم از اینهمه بزرگواری شما و حقارتِ منـ...

و اینکه وقتی آخرین بار نوشتی

...آفتابگردان هایم به بار نمی رسند.
تا بارور شدن آفتابگردانم
                            فعلا....

من هنوز مبهوت آن آفتابگردان هایی هستم که تا به امروز به بار ننشسته اند

کاش لاقل یک امروز را که مهر به نیمه می رسد و زادروز توست بیایی تا دلمان آرام شود


تولدت مبارک دایی فردادم

یا علی گفتیم و عشق آغاز شد!


لیلی میخواست به مجنون بگوید غرور در عشق معنا ندارد! اما خجالت می کشید؛ با خودش اندیشید باید اول از خودش شروع کند، باید اول خودش غرورش را زمین بگذارد، او باید به مجنونش نشان دهد که عشق و غرور با هم در یک اقیلم نگنجند؛ برای همین چشمان مهربانش را به چشمان مجنونش دوخت و آهسته و شرمزده گفت: دلم برایت تنگ شده بود!

مجنون خندان از چشمان با شرم و حیای لیلی جوابش را داد: خُوب سلام میکنی و بعدش غیب میشی! منم دلم تنگ شده بود

لیلی سر به زیر برد و گفت: این خصلت لیلیه، دلش کف دستشه اما چون خجالت می کشه زود غیب میشه

مجنون مهربان شد و گفت:این لیلی تو هر لحظه و هر جایی که باشه کارش خون کردن دل مجنونه،چطوری نازخانوم؟!

لیلی از این گلۀ غیر مستقیم مجنون دلش گرفت و با اخم گفت: لیلی دلش ناز کردن میخواد؛ دلش میخواد این قلبشو بده دست مجنون تا مجنون هر قدر دلش میخواد نازش کنه!

مجنون دستانش را روی سینه سترگش قلاب کرد همانطور با غم نگاهش به دور دستها خیره شد و گفت: مجنون که نه منت گذاشتن بلده نه غروری داره پس خریدار ناز لیلی اش می باشد!

لیلی شیطان شد و خواست سر به سر مجنونش بگذارد؛ برای همین گفت: قیمتش بالاس، بازم خریداری؟!

مجنون اینبار غم چشمانش بیشتر هویدا شد و به چشمان لیلی اش خیره شد و گفت: برای دل مجنون قیمت تعیین نکن!

لیلی اینبار آهسته تر از همیشۀ عمرش با شرم از دلش گفت:فدای دل مجنونم بشم!

اما انگار مجنونش صدایش را نه از زبان و لبهایش بلکه از دلش شنیده باشد گفت:خدا نکنه!

لیلی که هنوز شرمگین بود برای اینکه زود از آن مخمصه شرم و خجالت نجات یابد گفت: من همیشه برات دعا میکنم بعد از نماز!

مجنون که حرف دل لیلی را از چشمانش خوانده بود لبخندی زد و گفت:قبول باشه لطف میکنی!

لیلی برای اینکه حواس مجنون را بیشتر پرت کند گفت: تو چی ؟ تو نماز میخوونی؟!

مجنون که از شرم و حیای لیلی شیطنت میکرد جلوی خنده اش را گرفت و گفت: بیست و یک ساله!

لیلی ناباورانه چشم دوخت به چشمان مجنون و گفت: واقعاً؟! یعنی از هفت سالگی؟!

مجنون همانطور مهربان پاسخ داد: آره تقریباً، کلی پیغمبرم برای خودم!

حالا نوبت لیلی بود شیطنت کند : آقا من بهت ایمان آوردم دینتون چجوریه؟

مجنون عاشقانه زل زد به چشمان لیلی و گفت: مکتب مون عشق، هدفمون خدا، منشمون مهربونی و گذشت، و شعار و عمل کردنمون «حی علی خیر العمل»

لیلی باز با شیطنت گفت:چجوری باید ایمان بیاریم؟ اشهدی چیزی نداره؟ چه وردی بخوونیم؟ ببین با چه سرعتی بهت ایمان آوردم؟ اصلاً من مریدت شدم

مجنون اما اینبار با بغض در صدایش گفت: اشهد ما قلبیه!!! وقتی عشق رو جایگزین غرور کردی و وقتی کار خیر رو جایگزین ورد و جادو کردی و در هر حال و هر لحظه خدا رو یاد کردی استارت رو زدی!

لیلی که از حرفهای مجنون متاثر شده بود دست راستش را موازی با صورتش طوری که میتوانستی کف دستش را ببینی تا کنار شقیقه اش بالا آورد و گفت: اشهدُ ان لا اله الا العشق... سنگمـ نزنید کفر نمیگویم عشق همان خدای ماست، خدای لیلی و مجنون!

مجنون هم به تقلید از لیلی دستش را بالا آورد و کف دستش را مقابل کف دست لیلی گرفت و گفت:یا علی گفتیم و عشق آغاز شد!

لیلی زمزمه کرد: یا علی مدد!


پی نوشت دل مجنونِ مریم: بر من خُرده مگیرید دوستان، من هنوز مبهوت قصۀ دل عاشق لیلی و مجنونم... من هنوز مانده ام در آن روزگاران!

دانه مهر (3)


تو در هوای تمام شعرهایم 
جا مانده ای! 
خودت را که میگیری از بیت هایم، 
هوای جملاتم ابری میشود… 
با من بمان، تا پاییز شعرهایم 
با تو اردیبهشت شود…