خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

دانه مهر (2)


ستارۀ نگاهت که چیدن ندارد!

وقتی هیچ داسی در دستانِ من نیست

حتی اگر ماه داس شود در دستانم

تو را...

نگاهت را...

نخواهم چید!

تو تُردی...

جوانه ای...

تو را فقط باید در مزرعۀ دل نگاه داشت!

اصلا قرار نیست که سر خم بیاورم!

این غزل... و آرامش میان واژه هاش... و دلی که از من بُرده... یه پست به طعم یه فنجون غزلِ ناب و چنتا پینوشت

بسم الله

اصلاً قرار نیست که سر خم بیاورم

حالا که سهم من نشدی کم بیاورم


دیشب تمام شهر تو را پرسه میزدم

تا روی زخمهایم مرهم بیـــــــــــاورم


میخواستم که چشم تو را شاعری کنم

اما نشد که شعر مجســــــــــــم بیاورم


دستم نمی رسد به خودت کاش لااقل

میشد تو را دوباره به شعــــــرم بیاورم


یادت که هست پای قراری که هیچوقت

میخواستم برای تو مریـــــــــــم بیاورم


حتی قرار بود که من ابــر باشــــــــم و 

باران عاشقانــۀ نــم نــم بیـــــــــــاورم


کلــی قــرار با تـــو ولــی بیقــــرارِ مـن

اصلاً بعید نیست که کم هم بیــــاورم

.....

اما همیشه ترسم از اینست مُردنــم

باعث شود به زندگیت غــم بیــــاورم


حّوای من تو باشی اگر، قول میدهم

عمراً دوباره رو به جهنــــم بیــــــاورم


خود را عوض کنم برایت به هر طریق

از زیر سنگ هم شده آدمـ بیـــــاورم


بگذار تا خلاصه کنــــم دوست دارمت

یا باز هم دلیل محکــــــم بیــــــــاورم

شعر از فریبا عباسی


پی نوشت کودکی: اینروزهای خرید مدرسه، کودکان پُشت ویترین و پایکوبیدنشان برای خرید یک کالا دلم را می برد به کودکانگی ها... اما... دلم بچگی میخواهد! جلوی کدام مغازه پا بکوبم تا برایم آرامش بخرند!!!


پی نوشت دلِ لرزان مریم:اینجا دلی هست به گرمای خورشید برای روز مبادای آفتابگردانهایی که بیم ابرهای زمستانی را دارند ~~> برگرفته از کتاب یک مشت بادامِ مریم حاتمی

روز دخترا... نه دخدرا :))


دخترم با تو سخن می گویم

زندگی در نگهم گلزاریست
و تو با قامت چون نیلوفر ، شاخه ی پر گل این گلزاری
من به چشمان تو یک خرمن گل می بینم
گل عفت ، گل صد رنگ امید
گل فردای بزرگ ، گل فردای سپید
چشم تو آینه ی روشن فردای من است
گل چو پژمرده شود جای ندارد در باغ
کس نگیرد ز گل مرده سراغ
دخترم با تو سخن می گویم
دیده بگشای و در اندیشه گل چینان باش
همه گل چین گل امروزند
همه هستی سوزند
کس به فردای گل باغ نمی اندیشد
آنکه گرد همه گل ها به هوس می چرخد
بلبل عاشق نیست
بلکه گلچین سیه کرداریست
که سراسیمه دود در پی گل های لطیف
تا یکی لحظه به چنگ آرد و ریزد بر خاک
دست او دشمن باغ است و نگاهش ناپاک
تو گل شادابی ‏
به ره باد مرو !!!
غافل از باد مشو
ای گل صدپر من
همه گوهر شکنند
دیو کی ارزش گوهر داند ؟
دخترم گوهر من ، گوهرم دختر من
تو که تک گوهر دنیای منی
دل به لبخند حرامی مسپار ، دزد را دوست مخوان !
چشم امید به ابلیس مدار
ای گوهر تابنده بی مانند
خویش را خار مبین
آری ای دخترکم
ای سراپا الماس ، از حرامی بهراس
قیمت خود مشکن
قدر خود را بشناس
قدر خود را بشناس

مهدی سهیلی)


پی نوشت راست یا دروغش با شماس:اگه فقط یه دونه دختر خوب و مهربون توی دنیا باشه

عهههـ مثل اینکه از اتاق فرمان میگن گشتیم نبود نگرد نیست !!!
به هر حال روزت مبارک


روز دختر رو به تیراژه اردیبهشتیِ عزیز، هاله جانمـ ، آرام دلم دلآرام عزیز، گل ریحانمـ، سارا فرشتۀ روی زمین، میس راوی روایتگر دلم، هانی شیرینم حانیه جانمـ، فریناز نازنینِ دل، نوامبر همیشه روشن، نگین بلاگستانـم، نازنین رقیۀ نرگسم، لیلیای لیلای دل، سعیدۀ راز حضور و یگانۀ همیشه یگانه از صمیم دل تبریک میگم


عشق عمه هم برگشته و همۀ لحظه های زندگیِ منو به خودش اختصاص داده؛ تکیه کلامش هم شده: "به خاطر اون"

چقدر مانده تا فصل باران


چقدر مانده تا فصل باران

از بغض من تا نگاه سرد تو فاصله است تا فصل باران

از نم دانه دانۀ چشم های من تا بغض بیخ گلویم

از نبض های نامنظم من زیر انگشتانِ تو تا گرۀ نگاه هامان

از سکوت تلخ این اتاق تا رقص پرده به آواز نسیم

چقدر مانده تا فصل باران تو بگو

از زمستان تا پنجمین فصل سال

نه... خیال نکن بهار را میگویم

یا پاییز که انگار عادتشان شده باریدن را

آسمان این فصل ها بی وجدان تر از آنند که از روی دل ببارند

نه... خیال نکن عاشقن که می بارند

آسمان این فصل ها فقط و فقط از روی وظیفه می بارند

من منظورم دقیق همان پنجمین فصل سال است

آری فصل باران را میگویم

وقتی آسمانش از روی کوچ ابرها از اقیانوس چشمانِ تو تا خودِ اوج آسمان میبارد نه از روی وظیفه

وقتی من و تو... تنها دست در دست هم

چشم در چشمان هم

عاشق و دلخستۀ هم

می رویم تا ته آن خیابان

و میخواهیم که بازگردیم من بازیگوشی ام گل میکند و دیوانه وار دستانم را از میانۀ دستانت بیرون میکشم و جیغ کشان فرار میکنم

و تو متعجب به حرکات کودکانۀ من فقط لبخند میزنی

از آن لبخندهای پُر ابهت

از همان ها که با خیالشان میروم تا ته بی خیالی... میروم تا ته مهربانی نهفته در عُمق چشمانت... میروم تا ته دل آبی ات که روزی فقط جای من بود

می روم تا فیروزه ایِ کاشی هایی که خیال تو آنها را رنگ آبی می زند

لحظاتی بعد...

دست به سینه با اخم به بالا و پایین پریدن های من نگاه می کنی

و من ذوق میکنم که فقط من نگاهت را پُر کرده امـ

خنده های از ته دلِ من و لبخندهای تو

با قار قار نشسته روی درخت کاج کنار خیابان ته میکشد


پی نوشت خندۀ دل:پُست عاشقانۀ بی مخاطب دیده بودین؟؟؟! خُب اگه ندیدن حالا ببینین...


پی نوشت دوستِ خوب: میس راویِ عزیز با پُست های محشرش همیشه دل من را تا آبیِ خیال انگیز کاشی ها میبرد و حالا حاصل خواندن این پُستش شد این خط خطی ها... ببخش اگر کمی آشفته نوشته ام


حالا که پُست بارانی شد بشنوید این آهنگ را نیز~~> باران- امید

عنوان را تو بگو شراب دل!!!

قرار نبود من بیایم...

قرار نبود من باشم... قرار نبود من اگر هم آمدم بمانم

با خودم گفتم فقط چن روز دنیای آدمها را تجربه کردن بد نیست

بال گشودم... بالهایم بزرگ بود به گستردگی آسمان وبه رنگ لاجوردی اش

به خودم میبالیدم برای آنها... مغرورشان بودم

حالا من به زمین سفر کرده بودم و لحظۀ جانکاه هبوط به خودم قول دادم زمین گیر نشوم

سالها با چشم بر هم زدنی گذشت... کتف هایم انگار پیر شده بود و خسته

بالهایم را از رویشان برداشتم شاید کمی آرام گیرند... اما خواب و غفلت بر من چیره شد و گمشان کردم

و حالا من بودم و ...

کتف هایی بی بال و پر و ...

زمینی که دنیایش می نامیدند و ...

دلی که اسیر شده بود... اسیر دام این دنیای لعنتی...

اکنون نه پای رفتنم بود و نه بالی برای پرواز و نه دستی برای باز کردن دام

دلم داشت از کفم میرفت... داشتم ذره ذره جان میدادم... با خودم گفتم چه کنم از این همه دربدری و آوارگی

باید بگردم و بالهایم را بیابم؛ من فقط با آنها میتوانم به زادگاهم بازگردم...

کسی انگار در دلم تلنگر زد: تو باید عشق را تجربه کنی،عشق بالهایت را به تو نشان میدهد

و من لای هزاران هزار واژه عشق را برگزیدم.... من ماه را دیدم و عاشق شدم

میان ستاره های چشمک زن میدرخشید و مرا عاشقتر میکرد

آنقدر مجنون ماه شدم که مرا پلنگ بیشه زار نام نهادند... من پلنگ شده بودم...

محسور جادوی نگاه درخشان ماه... جنون زدۀ لحظه های رقص ماه در آسمان... عاشق دلخستۀ تنهایی اش

و وقتی قدش خمیده میشد به خودم نهیب میزدم او هم از عشق من مجنون است اما دریغا...

ماه درد مرا فهمید ... بالهایم را نشانم داد... اما من ره گم کرده شدم...


پی نوشت تشکر: ببخشایید بر من... هم برای نبودنم... و هم برای این پراکنده گویی هام شاید تب جنون مرا گرفته...نمیدانم؛ و سپاس بابت حضورتان برای تولد سالارِ دلمـ،مهربان برادرم

پی نوشت دل: میدانی مهربانم با این پیامک زیبایت چ آشوبی در دل دردمندم بر پا کردی، سماع عشق بود و دلدادگی در میانۀ بغض گوشۀ کز کردۀ اتاقم... بخوانش دوباره: قرارمان باشد فصل انگور، شراب که شدم تو بیا... تو جام بیاور... من جان... جام را خالی از جان کن،هراسی نیست! فقط تو خوش باش... همین مرا کافیست...

پی نوشت عذرخواهی:یه خُرده کمتر از یه کوچولو!!! سرم شلوغه! اگه گاهی نیستم و گاهی هم کم... خُب؟؟؟!!!
پی نوشت جان: فرینازم رفته به سرزمینِ دل!!! زیارتت قبول زائر دل