اینجا اگر مجازیست چه باک، ادمهایش اما واقعی اند...
وجودشان مایه عشق است و ماه و نور...
اینجا اگر مجازیست دلهایمان که مجازی نیست...
دل میدهیم به شوق یکدیگر و شکوفه میشویم در هوای هم...
اینجا اگر مجازیست... نگاهِ بی نظیر تو اما دنیاییست واقعی و با شکوه
مادرم همیشه میگوید:خوبی ها را به یاد بسپار و ...ها را به باد
و همیشه قدرددان خوبی ها باش به مهربانی
و من اگر هستم به وجود نازنینانی چون شما اینجا ماندگارم...
که اگر چه دوستان دنیای مجازیِ من هستین اما به واقع گاهی نزدیک تر از دوستان واقعی به دلم بوده اید...
میخواستیم شبی حتی شده به لحظه ای و دمی کنار هم باشیم و گل بگوییم و گل بشنویم...
بهانه میخواستم... آنقدر قوی که بشود همه مان دور هم جمع شویم و به جرق جرق آتش عشق دلهامان گوش بسپاریم...
و چه بهانه ای دلپذیرتر از تولد یک ستارۀ زیبا و درخشان که خودش ماه کامل است...
این شد که ایدۀ دستخطهای زیبایتان به ذهنم آمد برای تبریک و شادباش این تولد مبارک...
بیشتر از این وقت زیبایتان را نمیگیرم... دعوتید به نمایشگاه خط دوستان این سرا...
فقط قبل از همه چیز:سهبای جان ببخش قصور و کوتاهی ام را...تولدت مبارک بانو!
ادامه مطلب ...گاهی بهتره بی خیال باشی... گاهی بهتره خودتو بزنی به بی خیالی...
همینطور که دستات توی جیب گرمکنته سرتو گرفتی بالا و داری توی اتاقت میگردی همینجور بی خیال سوت بزنی...
انگار نه انگار اتاقت به بازار شام میگه زکی...
انگار نه انگار برای پیدا کردن یه کش سر... یه کلیپس کوچیک یا یه بُرُس حتی، باید چن دیقه ای دور خودت بگردی...
یا باید بی خیال جورابهای لنگه به لنگه ات باشی که یه لنگه اش افتاده گوشۀ تختت و یه لنگه اش افتاده پشت در اتاقت...با رایحه ای که ازش بلند میشه و مستت می کنه...
یا حتی بی خیال کمد لباسات باشی که شتر با بارش توش گم میشه...
یا کمد نازنین کتابای نازنینت که جونت بهشون بسته اس و مث بچه هات دوسشون داری... کتابایی که خودت یا یکی دیگه اونو از همداستان هاش جدا کرده و اما همینجوری الکی الکی گذاشته شون کنار کمد روی میز تحریرت... یا تلمبار (تلنبار) شدن روی هم و معلوم نیس کدومش درسیه... کدومش رُمانه... کدومش روانشناسیه... کدومش هدیه اس... و کدومش موضوعش جنگ و دفاع مقدسه... همه روی هم و توی هم گم شدن و وول میخورن...
انگار نه انگار روی میز کامپیوترت همۀ وسایلای خونه پیدا میشن... از کتاب و دفتر بگیر تا کش سری که گم کردی... یا لنگۀ جورابت حتی...
اصن دلت نمیخواد اتاقت رو مرتب کنی... نه اینکه حسش نیست یا حتی تنبلیت میادآ... نه... موضوع سر اینا نیس به جونِ خودم... موضوع سر دوست داشتن نامرتبی اتاقته... یه حس خوبی بهت دس میده... توام باهاش دست میدی حتا
...
حس خوب بچۀ مثبت نبودن... پاستوریزه نبودن
... حس خوب قوی بودن
... محکم بودن
... حس خوب "دنیا رو بی خیال" بودن
... حس نبودن زنجیر و تعلق
...
میدونم شاید بگی تمیز بودن ربطی به اینکه متعلق نیستی نداره... آره حق با توئه...
اما گاهی خوبه بد باشیم تا قدر خوب بودن رو بدونیم... گاهی بهتره کثیف و نامنظم بشیم تا قدر تمیزی رو بدونیم... گاهی خوبه اتاقت نامرتب باشه و به هم ریخته تا قدر آسایش و آرامش و امنیت رو بدونیم... گاهی باید جورابات لنگه به لنگه بشن و بدبو تا قدر داشتن پاهات رو بدونی... اصن جورابی که گم نشه و لنگه به لنگه نشه جوراب نیست... دستمال بی خودیه... به درد سطل آشغال میخوره...
حالا بعد از یه هفته بی خیالی و سوت زدن باید به فکر باشی... با تمام وجود بیفتی به جون اتاقت و از بیخ و بُن همه چی رو مرتب و تمیز کنی... لباسات رو ببری بدی دست لباسشویی محترم... کف اتاقت رو بدی دست جاروبرقیِ عزیز... شیشه های پنجره رو بدی دست شیشه شوی... جورابات رو برسونی بهم و خوشبختشون کنی... تموم کتابات رو بریزی روی زمین و از سر بچینی شون توی کمد... آخر سر هم یه دستمال بکشی روی همه چیز... و دیگه اینکه اون شتر رو با بارش که توی کُمد لباسات گم شده بود بفرستی بره خونه شون...
وقتی خسته و کوفته میخوای بشینی روی تختت تا نفس تازه کنی چشمت میفته به تابلوی عکس خانوادگیتون روی دیوار که داره با اخم بهت نگاه میکنه و میگه پس من؟؟؟... و بلند میشی و یه دستمال هم روی جمال بی مثال آدمای توی قاب عکس می کشی...
حالا همه چی تکمیله... میری برای خودت چایی بریزی و میای بشینی با آرامش خیال بنوشی... یهو می بینی اس ام اس اومده و نگران نبودنت شدن... و تو که جوگیر شدی میگی دارم خونه تکونی میکنم و اون عزیزدلت با تعجب بپرسه:الان؟؟؟... و تو بگی نه مهربانم یه تمیزیِ ساده اس که من زیادی بزرگش کردم... و اونم با خنده برات بفرسته: میدونم :) ...
وقتی پا به درون اتاقت میذاری و از جلو در می بینی همه جا بوی تازگی و تمیزی میده... یه لحظه حس خوب آسمانی شدن بهت دست میده... جدی میگم انگار آرامش دنیا توی دل تو باشه... تازه قدر همۀ خوبی های دنیا رو میدونی... یه حس خوب نو شدن و... حتی رایحۀ خیال انگیز عشقـــ
پی نوشت تبریک: حلول ماه ربیع الاول رو به همه تون تبریک میگم
پی نوشت مخاطب دل: محرم امسال برایِ من یکی سوای همۀ محرمهای عُمرم بود؛ امسال من با وجود دلت که قرص بود و محکم که شمعدونی و اطلسی داشت حس عمیق عشق رو تجربه کردم... ممنونم از بودنت عزیزدل
دیگه اینکه من، بی "تو" غربت زدۀ زادگاه خودم اَم... به دنبالم بیا
چقدر این حس شادیِ توی عکس رو دوست دارم... الهی که همیشه اینجوری شاد باشین و بخندین
بابا یه کتابی داره که بین کتاباش بعد از قرآن و نهج البلاغه به جونش بسته اس... به شدت این کتاب رو دوست داره به طوری که همۀ کتابهاش رو به راحتی بهت امانت میده الا این کتابش رو... این کتاب رو داداشم و زنداداشم روز پدر بهش هدیه دادن... انصافا کتاب خیلی زیبا و پرمحتواییه... که شامل دل نوشته های عرفانی و اخلاقی در نظم و نثر فارسیه... دیشب سرش توی کتاب بود و داشت برای نمیدونم چندمین بار کتاب رو مطالعه میکرد (فکر کنم اغلب مطالبِ کتاب رو حفظ باشه) سرش پایین بود و منم نزدیکش نشسته بودم که صدای چک چک برخورد قطره های اشکش روی کتاب رو شنیدم... خیلی خیلی خیلی به شدت دلم میخواست بدونم کدوم قسمت از مطلبش رو داره میخوونه اما میدونستم باید این لحظه ها رو سکوت کنم تا آروم بشه... با تموم وجودم منتظر نشسته بودم و هُشیار که بابا کتاب رو بذاره زمین... انگار سنگینی نگامو حس کرد... همینطور که سرش پایین بود اشکاشو پاک کرد و سرشو گرفت بالا و با لبخند مهربونش گفت: میخوای بخوونیش بابایی؟؟؟... شرمزده گفتم: خب آخه بذارین بعد از شما... بلند شد و اومد جلوم و کتاب رو داد دستمو رفت...
نقل است عبدالله مبارک غلامی مکاتب داشت. کسی به وی نوشت غلامت شب ها قبرها می شکافد و کفن مردگان بیرون می آورد و می فروشد و پول آن را به تو می دهد تا آزاد شود.
عبدالله غمگین شد. پس در عقب وی مخفیانه بیرون رفت تا آن که غلام به قبرستان رسید. سر قبری را باز کرد و در میان آن به عبادت مشغول گردید؛ پلاسی پوشید، غُلی به گردن نهاد، روی به خاک گذاشت و تضرع و زاری می نمود.
عبدالله چون این بدید آهسته به کنار آمده گریان شد و گوشه ای نشست. غلام تا صبح به عبادت اشتغال داشت. صبح سر قبر پوشانید و نماز صبح در مسجد به جای آورد و گفت:
« پروردگارا! صبح شد، مولایِ مجازیِ من از من درهم همی خواهد، سرمایه دهندۀ مفلسان تویی، از هر کجا که میدانی!»
چیزی نگذشت که نوری پیدا شد و درهمی در دست غلام پدید آورد. عبدالله بی تاب شد، سر غلام در کنار می گرفت و می بوسید و می گفت:«هزار جانِ مولایی چون من، فدای چنین غلامی، ای کاش تو مولای من بودی و من غلامِ تو!»
غلام چون این بدید گفت:«خدایا پرده از کار من برداشته شد و راز من آشکارا، دیگر زندگی دنیا نخواهم.»
هنوز سرش در کنار عبدالله بود که جان سپرد
این پست تقدیم به استاد خوبی هایِ دل جناب هادی مشتاق عزیز
دیدی آخرش پاییز آنقدر غصه ما را خورد که مجبور شد دل به سردی زمستان بدهد؟؟؟
که کمرش خم شد... موهایش سپید شد... غم بر دلش چیره شد؟؟؟
ابهت پاییز را ندیدی مگر... عاشق آذر شده بود... اما غرورش نمیگذاشت سخن از دل دردمندش بر زبان بیاورد
چقدر زود گذشت... از آن درددل پاییزی... روی نیمکت پارک... اعتراف پاییز و برگهای رقصان و ... بغض مانده در گلو
باورم نمیشود مهر از خیابان های شهر دلم رخت بر بسته باشد...
آبان جایش را بگیرد... برفهای آبان را یادم نرفته هنوز... ذوق دیدنش و آن چایی داغ کنار پنجره...
چشم بر هم زدنی آبان هم رفت...
آذر آمد با ناز و خرامان و کرشمۀ باد در نگاهش...
چقدر مغرور بود... همۀ لحظه هایش به سردیِ باد گذشت... و همۀ شبهایش به ظلمت گیسوی یار...
انگار نه انگار پاییز هم دل دارد... پاییز هم عاشق شده است...
لحظه به لحظه اش به درد گذشت و اشک...
به بغض گذشت و به دل...
به ماه گذشت و به باران...
گفتم باران...
از تو هم گله دارم باران... پاییز امسال را کم لطفی کردی عزیزِ جانم...
دیر باریدی و کم...
در انتظار ناز بودی یا نیاز؟؟؟...
چند رکعت نماز باران باید میخواندیم تا تو می آمدی...
نبودی باران... کم بودی... کجا بودی غم بر دلم چیره شد...
پاییز هم پیر شد و آخرش از غم دوری ات مُرد...
تو خواهرش بودی باران... کاش می آمدی و میخواندی دردهایش را...
حالا که شب یلدای چشمانش رسید آمدی که چه؟؟؟... داغ دل را تازه کنی یا ... بگذریم...
همۀ این حرفها... آن دانه های خونین دلِ انار... آن هندوانۀ سربستۀ دل... آن پستۀ خندان لبهای یار... فقط و فقط برای یک دقیقه بیشتر با هم بودنمان است... بیایید به خوشی بگذرانیم این بودنها را... قدر بدانیم این لبخندها را... شاید فردایی... آهــــــــــــ
پی نوشت حرف دل:مادر میگوید یلدا که بیاید باید به فکر هفت سین باشیم... زود میاید... زود میگذرد... مث پاییز... و این دل خزان زده که هنوز توی روزهای پاییز غرق شده...
پی نوشت تو: کاش می شد برای ِ یک شب هم که شده هندوانه باشم همان قسمتش که سهم ِ توست !
پی نوشت نبودنت: نازنین خواهرم! دوباره داغ دل مـــرا تــازه میـکند!شب یــــــــــلدایی ک نیستی…می بینی،یـــک دقیقه چه بــر ســر مردم آورده،مــن چــه مـیـکـشم از هــزاران هــزار دقـیـقـه نبودن!بـی تـفـاوتـی نیـسـت،حسـی بــه هـیـچ شـب یــلْـدایی نـدارم دیــگـر…
بیایید یلدا را به هم تبریک نگوییم... آخر زینب چله نشین است این شبها!
این عکس مرا کُشت... نفس گرفت از ریه هایم... نابودم کرد... این عکس...
قرارم بود پروژۀ پایان نامه ام کودکان خیابانی باشد اما بنا به دلایلی (مشاوره) منتفی شد و همینطوری موضوعی را سر هم کردم و پایان نامه ام ارائه و دفاع شد و نمرۀ A گرفت و رفت پی کارش...
آنقدر دلم میخواست برای کودکان خیابانی پروژه بنویسم که قرار گذاشته بودم بر تحقیق میدانی... با خودم گفتم میروم و چند ماهی را با انها زندگی میکنم... با انها غذا میخورم... با آنها گل میفروشم... مهم تر از همه با آنها نفس میکشم... اما نشد که بشود... نه بابا راضی بود نه مشاوره... میگفت کارشناسی ارزشش را ندارد اینگونه خودت را به آبو آتیش بزنی... اما او نمیدانست نه برای پروژه ام... نه برای نمره... نه برای رقابت... بلکه برای دل کوچک کودکانی که این حقشان نبود... الان آنها باید توی کلاس درس به جای شاخه های گل مداد در دستشان بود... اما چه سود... چه فایده... به قول مقداد خدا به داد مسئولان در روز محشر برسد... پُرم از بغض و اشک و فریاد...
گیرم که هزاران هزار جفت دستکش و کفش هم برایشان بافتیم و خریدیم... لباس نمی خواهند؟؟؟... غذا نمی خورند؟؟؟... مدرسه نباید بروند؟؟؟... تو چه میدانی شاید استعدادهایشان اگر شکوفا شود... اگر قد بکشند... آیندۀ کشورمان را بسازند
کاش کسی جوابگو باشد...
پی نوشت حساب:این پیامک دیشب دلم را زیر و رو کرد:
ای کاش... وقتی خدا در کافه محشر بگوید چه داشتی؟
حسین <ع> سر بلند کندو بگوید: حساب شد... مهمان من است...