خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

ـــــــــفر به ناکجـــــــاآباد!!!

مدتی ست که دلم میخواد نباشمـ... نه اینکه بمیرمـ یا بروم از اینجا... نهـ... دلم میخواهد بروم جایی که هیچ کجا نیست

شاید همانجا که به قول معروف به آن میگوند "ناکجا آباد"...

جایی که نه این دنیاست... نه حتی آن دنیا... نه جزیره ای دورافتاده... نه بهشت... و نه جهنم...

جایی شاید شبیه شهر پشت دریاهای سهراب...

یا جایی شبیه یک خلسۀ آرام و بی پایان...

جایی که هیچکسی نباشد... خودت باشی و تنهایی ات...

و خدای مهربانت...

جایی که نه دروغ باشد... نه تهمت... نه غیبت... نه ریا... نه قضاوتهای الکی... نه اشکهای تمساحی... نه زبان بازیهای بیخود... نه نگاه های معنادار... نه بغض های کینه ایی... نه...

جایی که شبیه هیچ کجا نیست...

سکوت هست و سکوت و سکوت...

آرامشی از جنس ابدیت...

و لحظه های متبرک به نام و یاد خالق...

و نفسهای عمیقی که ذره ذره زنده ات میکند...

ذره ذره تو را که در هزار توی همۀ امواج منفی روزمرگی هایت گم شده ای پیدا میکند...

همان خودِ گمشده ات...

جایی که لبخند پُرمعناترین لغت فرهنگستان هستی باشد...

و دل پُر باشد از مهربانی و عشق و محبت...

چند روزی که آنجا را خوب زندگی کردی و نفس کشیدی...

و حتی ذخیره کردی برای روزهای مبادای زندگی ات...

با کوله باری از خوبی ها... لبخندها... مهربانی ها... عشق ها... و امیدها بازگردی...

سوغاتیِ سفرت برای عزیزانت قلبهایی پُر از بخشش و گذشت و سخاوت باشد...

و مهم تر از همۀ اینها... ره آورد سفرت برای خودت آرامش باشد و یک لبخند عمیق همیشگی...

چقدر دلم هوای این چنین سفری زده به سرش... کاش باشد چنین سفری...


پی مریمی نوشت:سفر به چنین مکانی محال است... میدانم... اما چند روزی را میخوام به سکوت بگذرانم و در خیال خودم سفر کنم به چنین شهر دوری... به زودی با دستای پُر از مهربانی و عشق بازخواهم گشت...

+تا بازگردم مراقب لبخندهایتان باشید:)

حراجی...

چند روزیست دست فروش شده ام

دست فروش خاطره هایم...

گم شده ام در تو در توی کوچه های کودکی ام...

مرور میکنم خاطره ها را... بعد دستمالی میآورم و دانه دانه آنها را می چینم روی دستمال...

آن لی لی بازیِ ظهر یک تابستان داغ چقدر می ارزد؟؟؟... لال میشوم...

این موهای بافته شده و دو روبان بنفش رنگ بسته شدۀ رویش چه؟... لالم و گنگ

همان... آری همان چشمهای قهوه ایِ شیطان و بازیگوش... انها چند؟...

یا آن خنده های از ته دل... خنده های دندان نشان... جیغ های از سر شوق... آنها چقدر؟؟؟

نه... نه آن یکی دیگر... ان قاب عکس رنگی... همانکه دخترکی با جثۀ کوچکش برادر کوچکترش را بغل گرفته...

تمام آن همبازیهای کودکی هایت روی هم چند؟؟؟... خنده هایشان... سادگی هایشان... بازی هایشان... چند؟؟؟

حراج کرده ای؟؟؟... یا داری به قیمت قطره قطره اشکهایت می فروشی اشان؟؟؟... یا شاید به قیمت جانت...

نمیدانم چرا تلخ هایش پر فروش  تر است

شیرین هایش روی دستم باد کرده

حراج کرده ام...

کسی نبود؟...


پی نوشت دل:به دنبال کتابی به انباری رفته بودم... با دیدن بعضی از دفترا و عروسک و اسباب بازیا و حتی لباسا و کفشای کودکیم پرت شدم به اون روزا... داشتم با خودم فکر میکردم اگه کسی پیدا بشه همۀ این خاطره ها رو یه جا ازم بخره.چقدر میتونم قیمت بذارم روش؟؟؟... در جواب خودم تنها بغض میکنم و قطره های اشکه که همراه لحظه هام میشن...

پلنگ خسته در بیشه زار دل

این دلتنگی غریب که درست از دیشب همان ساعت معروف صفرعاشقی بر دلم افتاده است از چیست؟؟؟

و این بغض نهفته در گلو...

                                     و این اشکهایی که جاری نمی شوند...

گناه من چه بود مگر؟!... جز دلی که پلنگانه تمام بیشه زار دلت را دوید و به هیچ رسید...

زخمی شده بود... آخرین تلاشش بی ثمر مانده و به زمین افتاده بود!

ماه دلش امشب انگار بیشتر دلبری میکرد... دوید... دوید... دوید...

رسیده بود به انتهای چشمان مهربانت...

                                             و ناگهان... پرید... پرید... پرید...

پنجه کشید در هوا... هیچ ندید... هیچ نجست... هیچ ...

امشب انگار پاهایش قدرت دیگری داشت... بلند تر پرید.

و ... به زمین که افتاد تازه فهمید که چقدر تا نزدیک ماه رفته است...

زخمهایش سر باز کردند و خون تمام بیشه زار دلش را گرفت...

دلش خون شد... و چشمانش اشک...

خواست برخیزد... نتوانست... مغرورانه فریاد زد:قدری نمک بیاورید؛ و آهسته تر گفت:میخواهم بر زخم بزنم

ماه نمکین برویش لبخند زد...

جای به جای زخمش سوخت


پی نوشت مریمی: آرامم... خیلی هم آرامتر از آرام... فقط دیروز آخرین مهلت نگاه من بود... و تا آخرین ساعت و دقیقه یاد نگاهی مهربان و تبسمی نمکین و چشمانی شیرین به رنگ عسل لحظه ای رهایم نکرد... آنگاه تنها زیارت زیبای آل یاسین از استاد فرهمند بود که آرامش را سنجاق کرد بر دلم و راهی شدم به سوی بودنش... که خدا هست و می بیند بیقراری ام را... می بیند اشکهای رسوب شده را... می بیند آن جفت قلب ته فالمان را... هزار باره بگویم؟؟؟ کاش خونی در رگهایمان نبود...


پی نوشت درد: توی اون بحبوهه و بیقراری، فقط دیدن فیلم فوق محشر "هیس...دخترها فریاد نمی زنند" کم بود که تا خود طلوع سپیدۀ صبح کابوس رهایم نکند... انگار تجدید خاطره بود!!!!!!!!!!

بی قراری ات

بی قراریت را مثل شره ای شراب مذاب بریز کف دست من عزیزکم!

تو می دانی که سال هاست در این سرزمین بارانی

به های تو محتاجم

به نفس هات وقتی اسمم را صدا می کنی

تو می دانی همیشه احتمال زلزله هست ولی زلزله نفس های تو دیگر احتمال نیست سبز آبی کبود من!

و بیهوده نیست... که بر گسل های دلت خانه ساخته ام

از سر اتفاق هم نیست حدیث بی قراری ست

و همین حرف ساده که با صدای تو دلم می لرزد

لب پر می زند بر دامنت شُره می کند

همین که صدایم می کنی همه چیز این جهان از یادم می رود یادم می رود که جهان روی شانه من قرار دارد

یادم می رود سرجایم بایستم پابه پا می شوم زمین می لرزد...

" عباس معروفی "


پی نوشت دل:دو سال است که می دانم بی قراری چیست درد چیست مهربانی چیست دو سال است که می دانم آواز چیست راز چیست چشم های تو شناسنامه مرا عوض کردند امروز... من دو ساله می شوم... " گروس عبدالملکیان "


پی نوشت مریم: در پس این روزها من فقط به طرح چشمان تو می اندیشم.... ببین بیقراری ام را... بچین سیب را... هر چه بادا باد

"درد"


اینروزها من متولد شده ام و تازه حیات گرفته ام... اگر بخواهم تمام عمر 25 ساله ام را بگذارم کنار هم و حساب کنم که من چقدر و کی زندگی کرده ام و خون در رگهایم جاری بوده؛ همین چند روز را تنها میتوانم حساب کنمـ... وقتی کتاب محشر "درد" از پدر مهربانم رسید؛ آنروز را خوب یادم است... یک سردرد وحشیانه ای تمام هستی ام را داشت به باد میداد، نه استراحت دو سه ساعته و نه حتی مُسکن های قوی کاری از پیش نبردند و من فقط داشتم میان بودن و نبودن دست و پا میزدم و از خدا نبودن را میخواستم... مامان که برای خوراندن آن دمنوش های تلخ لعنتی به بالینم آمده بود بستۀ پستی ای را به دستم داد و گفت توی پارکینگ بود و من حدس زدم مال تو باشد... با چشمهای نیمه باز و خسته پاکت را باز کردم و چشمم خورد به کتابها... لای کتاب را که باز کردم دستخط زیبای شان خودنمایی میکرد و من درست به سان شی مقدسی کتاب را بوسیدم و بروی چشمهایم گذاشتم... دمنوش مادر خواب اور بود اما وقتی به خودم آمدم که دیدم توی دوکوهه بین بچه های شناسایی و عملیات دارم نفس می کشم... اگر درد و خواب و مشغله نبود همان شب کتاب را تمام میکردم... اما افسوس... صبح ها که از خانه میزدم بیرون وقتی کارم تمام میشد و میخواستم به خانه بیایم شوق خواندن کتاب بود که به پاهایم قدرت راه رفتن میداد و تا خانه مشتاقانه میکشاند... درست شده بودم مثل مادری که فرزند کوچکش را خانه تنها گذاشته... و باید هر چه زودتر برسد... انگار آن هبوط شهید حسینی و آن سیب نیم خورده بر من نیز تاثیر گذاشته بود و داشتم لحظه به لحظه جانکاه هبوط را تجربه میکردم... اخر من هم مریمم... بگذریم... همۀ برنامه های فشرده ام برای خواندن منابع ارشد بهم خورد... قرارم بر این بود نظریه ها را تا قبل 15 دی ماه تمام کنم اما وقتی به خودم می آمدم که میدیدم کتاب "درد" در دستانم شیدایی میکند... باز منم و شهید حسینی و شهید ایزدی و رحیم و خاکی و شهرام و ... و دعا برای لو نرفتن عملیات... حرص برای رانندگی محشر شهید حسینی و خندیدن برای صلوات فرستادن بچه های گردان بدین گونه که می گفتند:برای سلامتی رزمنده های اسلام صلوات ... و در جوابشان می گفتند: می فرستیم... می فرستیم... و گریه کردن برای محاصرۀ آن سیزده تن از بچه های خودی و دلشوره برای رها شدنشان و باز بغض کردن برای شهید شدن ایزدی... گاه خندیدن و گاه گریستن... گاه مبهوت شدن و گاه خیره ماندن... گاه نفس در سینه حبس شدن و گاه رها شدن بازدم... دیگر چه بگویم مهربانم پدرم؟؟؟... وقتی گفته بودین نظرم را دربارۀ کتاب بگویم با خودم گفتم: چه حرفهای عجیبی میزند این بابامحمد... درست مث اینست که از مامانیِ من بخواهی نظرش را درباره نظریه های پولانزاس و دورکیم و گرامشی و آنتونی گیدنز و... بگوید. از من بیسواد اکابری چه توقعاتی دارید بابا... من حتی به سان قطره ای دربرابر اقیانوس صبر این عزیزان هم نمی توانم باشم... دردهایی که اینها میکشند کجا و دردی که من می کشم کجا؟؟؟... اما...

به خودم جسارت میدهم و فقط میگویم تمام کتاب یک طرف بغض کردن و هق زدن و دیوانه شدن و غرق شدن با دانه دانه آن ورقهای خاطره های علی یک طرف... آخرش دیوانه ام کرد... مگر آرام میشد این دل... نوشتم که شما هم همراه شوید در لحظه لحظه های اضطراب علی

اذان که تمام می شود حسینی قامت می بندد، از وقتی به یاد دارد هیچ وقت نماز اول وقتش را عقب نیانداخته، حتی وقت شناسایی یا بیمارستان و حتی کنار رود راین. اما هیچ وقت فکرش را نمی کرد مجبور شود، معلق میان زمین و هوا نماز اول وقت بخواند.باز خنده اش میگیرد و می گوید:خدایا از این که این قدر به من حال می دهی واقعاً ازت راضی ام!

رکعت اول که تمام میشود سر از سجده بر میدارد می بیند شهرام بالای سرش است، وقتی گوشی اش زنگ خورده بود و جواب نداده بود با مریم تماس گرفته بودو او هم گفته بود که دو ساعت پیش راه افتاده آمده دزاشیب. شهرام بیقرار آمده بود بیرون که حسینی را در آن حال دیده بود.

- یا قمر بنی هاشم!

و می دود به طرفش، وقتی بالای سرش می رسد و می بیند حسینی سر به زیر دارد فکر میکند بیهوش شده

- علی !

علی سربلند میکند و می گوید : الله اکبر!

می فهمد که دارد نماز می خواند، حرص می خورد، می گوید: همۀ کارهایت اعصاب خردکن است، به جای این کارها یک داد می زدی یکی بیاید کمکت!

حسینی دوباره سر به زیر می اندازد و به سجده می رود: سبحان ربی الاعلی و بحمده!

شهرام همانجا می نشیند و بغض را رها میکند. می داند تا نمازش تمام نشود هیچ کاری نمی تواند بکند. نگاهی به اطراف می اندازد و می بیند از در خانۀ رو به رو مردی همراه پسر بچه بیرون می آید......

- چی شده؟ چرا ایستاده اید و نگاه می کنید؟ کمک کن!

و میخواهد دست حسینی را بگیرد که شهرام می گوید: اینطوری نمی شود یک تکه طناب باید ببندیم به ویلچر و اگر چرخش در رفت خودش توی آب نیافتد.

مرد به پسرش میگوید:همین جا بمان من الان بر میگردم

و می رود چند لحظه بعد با طناب بر می گردد.حالا نماز حسینی تمام شده است.می گوید: بیا اول این پوشه ها را بگیرکه...

و بی محابا دستش را از میله آهنی پل رها میکند و میخواهد پوشه را از لای پایش بردارد که...


پی نوشت مریم: همین دیروز بود... مشکلی که امید به حل شدنش داشتم... با شکست مواجه شد... آنقدر دلم بیقرار شد که بغض نکرده اشکهایم جاری شد و آهسته گفتم:آخر چرا خدایا؟؟؟... کتاب روی قفسۀ کتابهایم داشت صدایم میزد... برداشتمش که صدای اذان ظهر به طرف سجاده ام کشاند... نماز ظهرم که تمام شد... کتاب را که کنار دستم بود برداشتم... دوباره همان قسمت آخر را خواندم... باز خنده اش میگیرد و می گوید:خدایا از این که این قدر به من حال می دهی واقعاً ازت راضی ام!... همین جملۀ کوتاه چنان حالم را زیر و رو کرد ک میان گریه به قهقهه خندیدم و جمله را تکرار کردم... خدایا واقعاً ازت راضی ام...

این کتاب بهترین هدیۀ عمرم بود بابای عزیزم