دلـــم را سپردم
به بنگاه دنیا
و هی آگهی دادم اینجا و آنجا
و هر روز
برای
دلـــم
مشتری آمد و رفت
و هی این و آن
سرسری آمد و
رفت
ولی هیچ کس واقعا
اتاق دلـــم را تماشا نکرد
دلـــم قفل
بود
کسی قفل قلب مرا وا نکرد
یکی گفت:
چرا این اتاق
پر
از دود و آه است
یکی گفت:
چه دیوارهایش سیاه است
یکی
گفت:
چرا نور اینجا کم است
و آن دیگری گفت:
و انگار هر
آجرش
فقط از غم و غصه و ماتم است
و رفتند و بعدش
دلــم ماند
بی مشتری
ومن تازه آن وقت گفتم:
خدایا تو قلب مرا می خری؟
و
فردای آن روز
خدا آمد و توی قلبم نشست
و در را به روی همه
پشت
خود بست
و من روی آن در نوشتم:
ببخشید، دیگر
برای شما جا
نداریم
از این پس به جز او
کسی را نداریم...
: پروردگارا! تو تکراری ترین حضور روزگار منی!... و من عجیب به آغوش تو از آن سوی فاصله ها خو گرفته ام