خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

جهان دلت رنگیِ عشق

در و دیوار دنیا رنگی ست

رنگ عشق...

خدا جهان را رنگ کرده است.

رنگ عشق...

و این رنگ همیشه تازه است و هرگز خشک نخواهد شد

از هر طرف که بگذری لباست به گوشه ای خواهد گرفت ورنگی خواهد شد

اما کاش چندان هم محتاط نباشی

شاد باش و بی پروا بگذر...

که خدا کسی را دوست تر دارد

که لباسش رنگی تر است

عرفان نظر آهاری


پی نوشت دل: و چه زیباست حس زیبای عشق که اینروزها عمیق مهمان...نه! صاحبخانۀ دلم شده است 


پی نوشت تولد: میدانی سعیده جانم؟؟؟ آنشب که زنگ زدم و با بغض گفتمت توی جشن عموزاده ام بودم و بعدش تماسم قطع شد و تو بیقرار دوباره زنگ زدی... من فهمیدم هنوز مهربانی نمرده... هنوز باران عشق می بارد... هنوز دلی هست که برای عشق نگران شود... یا همین چند شب پیش که زنگ میزدی و نبودم و زنگ زدم و نبودی و بعد از کلی قایم باشک بازی آخرش با هم حرف زدیم و تو پشت گوشی بدون اینکه چشمانم را ببینی از غم ته صدایم حرف زدی و من به خنده گفتم:زشته ذوق زده بشم... و تو باز تعجب کردی... فدای مهربانی ات و دل بزرگت... تو دوست مجازی ام بودی و هستی اما از هزاران هزار دوستان واقعی ام به من نزدیکتری و من با اینهمه اختلاف سنی ای که بینمان هست باز مث یک دوست واقعی دوستت دارم... تو بهترینی... بهترین دوست و بهترین خواهر... تولدت مبارک دختر نازنین باران

خدا فرمود بگو نترسید که من با شما هستم...

هوالعشق...

نمیدونم از کجا شروع کنم و چجوری رشتۀ کلام رو به دست بگیرم که آروم بشه این دل از دلتنگی و دوریِ شما دوستای مجازیم؛ یه هفته نبودن و دور بودن و ... دلتنگی میاره و بیقراری... اما سرشانه های احساسم سرشاره از خبرهای خوب و معطر و بهشتی... یاد حرف قدیمیا می افتم که میگن خونۀ دختردار مث پادگان نظامی ای میمونه که در زمان آماده باشِ جنگ به سر میبره... قبلترها معنیش برام مبهم بود و نامعلوم ولی حالا می فهمم معنی این جمله چی میتونه باشه... هنوزم در بهت اینهمه به سرعت و شتاب گذشتن این روزها موندم... چقدر زود گذشت... خیلی آروم و بی دغدغه و بی استرس... چهارشنبۀ دو هفته پیش در طی یه مهمونیِ ساده توی خونۀ خودمون از من خواستگاری شد... قرار رو بر تحقیق و پرسُجو و بعد جواب دادن قطعی شد... از قرار معلوم اونا در طی دوهفتۀ گذشته از من و خانوادۀ من تحقیق کرده بودن و خبرها حاکی از رضایت کامل میداد... حالا نوبت ما بود... بابا و دایی هم تحقیق کردن و همه چی عالی پیش رفت... قرار بعدی بر خواستگاری رسمی و مقبول شدن دو خانواده در نظر هم (اصلن من و آقای داماد مهم نبودیم این وسط:))))) و بعدش هم آزمایش و... لحظه های کُند و کُشندۀ انتظارِ جواب و... مثبت بودن جواب و ... ذوق کودکانۀ آقای داماد و ... سرخ و سفید شدن من و... قرار بعدی و برنامه چینی برای جشن نامزدی و ... روز جمعه دوم اسفند و... آرایشگاه و عروس شدن و(آیکون از خجالت آب شدن) و حاضر شدن سر سفرۀ عقد و... جاری شدن سه باره و ... عروس رفته گل بچینه؛گلاب بیاره؛ و... با اجازۀ پدر و مادرم و بزرگترای مجلســـــــ... بله!... بعدش بمب جیغ دست و هورا و کل کشیدن و ... مهم تر از همه لای قران رو باز کردن بود... خدایا میمیرم برای اون لبخند لای کلام نازنینت... میمیرم برای اون پیام معرکه ات... برای اون امیدی که بهم دادی... خدایا... یعنی معجزه بود... یه معجزۀ واقعی... آیۀ 46 سورۀ مبارکۀ طه:خدا فرمود هیچ نترسید که من با شمایم؛می شنوم و می بینم... خدایا دارم میگم... با صدای بلند با ذوق تموم... که اگه تا آخر عمرم لحظه به لحظه سجدۀ شکرت رو بجا بیارم باز هم کمه... ممنونم بابت این عشق آسمانی و بهشتی... ممنونم که همسر نازنینم یکی از محبای دلیِ اهل بیته... خدایا تو همیشه رحیمی و مهربونی... این منم که لیاقت شناخت تو رو ندارم...

سر سفرۀ عقد برای همه تون دعا کردم...

شمام برای دلای عاشقمون دعا کنین

دوستتون دارم...:)