حیرانمـ... دلتنگ و غریب افتاده در گوشۀ دل این دنیای نامرد...
مانده ام چگونه قلم بچرخانمـ تا کمی آرام گیرد این دل...
انگار هنوز حسینیۀ دل من باورش نشده محرم را...
باورش نشده بیقراری دل خواهر را...
باورش نشده قد و قامت عباس را...
باورش نشده " و فدینا بذبح عظیم..." را
آواره و دلتنگ گوشه به گوشه هیئت را میچرخم...
و باز هم هنوز باورم نمیشود من مقام دارترین آدم روی زمینمـ...
واژۀ زیبای "خادم الحسین" بروی چادرم شوق را در دلم زنده میکند...
و هر شب دل میدهم به روضۀ دل عمۀ سادات...
چقدر شوق تاسوعا دارم... شوق شب عاشورا...
و دلتنگ نماز ظهر عاشورا...
بعد از نماز شهر من علاوه بر سیاهی که پوشیده اس...
در سوگ عزیزدل فاطمه بر سرش گِل هم میمالد...
یاد سال قبل در دلم زنده میشود...
آن وسط شور و عزای سالار شهیدان گاهی کسی که چهره اش بر اثر گِل ناشناس بود از هوش میرفت...
و او را کشان کشان می آوردند کنار پیاده رو . مسئول امداد رسیدگی میکرد...
ظهر عاشورا...
برادرانی که از هوش میرفتند...
دوربینی که در دستان من شیدایی میکرد...
و لرزشی که در دل زینبیِ من می نشست...
هر دو برادرم میانۀ میدان بودند...
هرگاه کسی را بیهوش و بی حال به کناری میکشیدند من هروله کنان میدویدم...
وقتی میدیدم نه حسینم است نه مهدی ام... آرام میشدم...
دوباره دوربین و شیدایی...
لحظات آخر پسرکی هم قد و قامت حسینم را از زیر دست و پا بیرون کشیدند...
دل در سینه ام فرو ریخت...
تمام توانم در پاهای بی رمقم جمع شد و دویدم سمت آن پسرک...
نمیدانم چرا سرش نیز خونین بود...
نشستم کنارش...
چشمانش بسته بود و صورتش نقاب گِل گرفته بود و درست نمیتوانستم بشناسمش...
کمی که حالش جا آمد به سختی نشست...
دور گردنش شال سبز رنگی بود که بوی سیب را با فاصله هم میتوانستی حس کنی...
من که خیالم راحت شده بود برخاستم...
صدایم زد: خواهرم!...
آهسته برگشتم...
لبخند آذین لبهایش شد...
سنش به بیست هم نمی رسید...
شال را از گردنش باز کرد...
بو کرد و بوسید... .
گرفت به طرف بالا...
من ایستاده بودم و او هنوز نشسته بود...
با همان لبخندش گفت: متبرک کربلاست برای شما!!!....
مبهوت بودم از اینهمه دل... از اینهمه شیدایی... از اینهمه جنون... از اینمه لیلا شدن...
من دلم آن شال را میخواست و اکنون در دستان من داشت اشک میریخت برای دل شکستۀ حسین...
هنوز هم مبهوتم و دستانم میلرزد بعد از یک سال...
شال گل آلود بود... هنوز هم هست...
من هدیه ام را از سالار دل زینب گرفتمـ...
آرام و قرار و تکیه گاهش زینب(س)
روحش ، قلبش ، پشت و پناهش زینب(س)
زینب (س) ،
همه ی سمت ِ نگاهش زینب(س)...
"شعر از جلیل صفربیگی"
السلام علیک قلب زینب الصبور(س)
کجایی تو لیلیای من؟!
چرا نیستی؟
غم دل خودم کم نیست
توام که غیبت میزنه!
بمون کنارم تروخدا
ببین دلم شکسته
سلام
(با تبادل لینک ولوگو بازدید خود را افزایش دهید)
چنانچه مایل به تبادل لینک ویا لوگو می باشید
به وبسایت ماسری بزنید واز لینک تماس با ما پیغام بگذارید
ادرس سایت : http://seemorgh.blogsky.com/
ادرس لوگو: http://s1.picofile.com/file/7955463545/seemorgh.gif
نوضیح یا لینک : آشیانه سیمرغ
سلام مریم عزیز دل ها
...
همینجام
هستم میرم جون
ببخش
دلت...
کاش
مهربان ارباب دل های شکسته رو با عشق خودش بند بزنه....
سلام لیلیا جانم
باش و آرام بر دل بگذار
دلُ باید پیش صاحبش برد
خودش میدونه باهاش چیکار کنه
التماس دعا در این شبها
ببخشید "مریم جون "

باز اشتباه نوشتم
قلمت ستودنیست . شرح صحنه ی فوق العاده یی بود .
این شبها التماس دعا .
ممنونم از اینهمه لطف که لایقش نیستم
خاطره ای بود که اگر بازگو نمیشد زخم برمیداشت دل
محتاجیم به دعا
چه هدیه نابی...خوش بحالتون .
زیبا هم تعریف کردید.
سلام عمهـ...
ما شاگردان مکتب زینبیم . درس پس می دهیم
راستی براتون نظر خصوصی گذاشتمـ... چک میکنین؟؟؟
بازم مثل همیشه قشنگ نوشتی
هدیه ی زیبایی گرفتی
خوشا به حال دل لیلاییت
سلام مامانی دخمل کوچولو
دیگه کم کم باید آماده بشی که بار شیشه ات رو بذاری زمین
شاید یکی دو هفته و شایدم کمتر میشین سه نفر
خوش به حال نازنین رقیه ات
با اشک هاش دفتر خود را نمور کرد
در خود تمام مرثیه ها را مرور کرد
ذهنش ز روضه ها ی مجسم عبور کرد
شاعر بساط سینه زدن را که جور کرد
احساس کرد از همه عالم جدا شده است
در بیت هاش مجلس ماتم به پا شده است
در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت
وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت
وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت
مثل همیشه رخصتی از مُحتشم گرفت
باز این چه شورش است که در جان واژه ها ست
شاعر شکست خورده طوفان واژه هاست
بی اختیار شد قلمش را رها گذاشت
دستی زغیب قافیه را کربلا گذاشت
یک بیت بعد ، واژه ی لب تشنه را گذاشت
تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت
حس کرد پا به پاش جهان گریه می کند
دارد غروب فرشچیان گریه می کند
با این زبان چگونه بگویم چه ها کشید
بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید
او را چنان فنای خدا بی ریا کشید
حتی براش جای کفن بوریا کشید
در خون کشید قافیه ها را ، حروف را
از بس که گریه کرد تمام لهوف را
اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت
بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت
این بند را جدای همه روی نیزه ساخت
"خورشید سر بریده غروبی نمی شناخت
بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود"
اوکهکشان روشن هفده ستاره بود
خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن ...
پیشانی اش پر از عرق سرد و بعد از آن ...
خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن ...
شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن ...
در خلسه ای عمیق خودش بود و هیچکس
شاعر کنار دفترش افتاد از نفس...
اجازه سکوت بدهیدم برادرم
بگذارید اشکها خودشان سخن میگویند
سپاس بابت این شعر
http://static.cloob.com//public/user_data/gen_thumb/n-13-11-11/23/5a2c6961412091bda98dbe99d5454847-425
مــرد بـودن بـ ه جـنـسیـت نـیـست،بـ ه مـعـرفـت استܔ✿
مـریم هاشـمی قهرمان کرمانشاهی ووشوی جهـان کـ ه استـخوان گونـ ه
اش شـکـسـت ولی ادامـ ه داد و طـلا بـدسـت آورد
✔او خـواست هـویت و استقامت یک زن مسلمان ایرانی را بـ ه رخ جهان
بکشدمدال طـلایش وقتـی رنگ گـرفت کـ ه تـقـدیم امـام خـامنـ ه ای شـد
✔امام خامنه ای در وصـف وی فرمـود:【شما با نمایش شخصیـت و هویـت زن
مسلمان ایرانی نشان دادید که در میادین ورزشی نیز یک زن مسلمان
میتواند با حفـظ حجاب و حـدود دینی، حضوری مقـتدر و عـزت آفرین
داشتـ ه بـاشـد.】
سلام عمو سلامت
خوش اومدین
سلام
سلام بر شما..
که اشتیاق نوشتن را ایجاد میکنید...
با انتظارتان..با سخنان از دل برامده...
....
وقتی شرمنده ام ..پشت دیوار قایم میشوم!
و حالا که کمی از شرمندگی بدر امده ام...
سلام میکنم...
توفیقی پیدا کردم..چند سطری...
در این روزها و ساعات باارزش...
از خدای بزرگ میخواهم ..
که سلوک زینبی بشما عنایت فرماید...
و ما شرمنده مولایمان قرار ندهد..
التماس دعا
سلام استاد
انتظار جزیی از زندگی یه شیعه اس
همیشه باید منتظر بود و امیدوار
دشمنتون شرمنده... پشت دیوار هم بیاین بیرون ما دلمون خودتون رو میخواد
عجب دعای زیبایی
سپاس مهربانم
سلام . خیلی نوشته ی عجیبی بود تا حد سوررئالیستی .
من تا این حد مذهبی نیستم. حسین را دوست دارم.ولی این روزها بیشتر حرص و جوش می خورم از دست خیلی ها. کاش می دانستیم حسین که بود ؟ واقع گرایانه و تاریخی .
سلام ویس عزیزم
تا حد سورچی چی؟
منم مذهبی نیستم... فقط گاهی دل کوی یار رو میخواد که باید اجابت کنم خواسته اش را
دقیق درک میکنم چی میگی
واقع گرایانه و تاریخی... نه برای اینکه گریۀ مردم رو در بیارن دروغ میبندن ناف روضه ها
درست نمیگم؟
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت :
بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت :
آری من مسلمانم.
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ،
پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد .
پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد.
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :
آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند .
پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت :
چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود ..