خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

نمی دانـم چـرا چندیـســت به شب ها خواب بر چشمم نمی بارد؟!


طبق معمول یه تک زنگ و کلید انداختم و درو باز کردم و رفتم داخل چشمم به حیاط افتاد برف مثل چلواری سفید تمام حیاط و تک درخت باغچه را پوشانده بود،یاد دوران کودکی ام برایم زنده شد و خنده بر لبانم نشاند. مثل همیشه به طرف طاقچۀ کوچک ته حیاط رفتم اما خبری از یاکریما نبود انگار به خاطر برودت هوا از آنجا رفته بودند؛ حیاط را دور زدم و وارد خانه شدم ناخودآگاه نفس عمیق و کشیدن رایحه خوش بهارنارنج خونه مادربزرگ به داخل ریه هات مادربزرگی که برات از تمام دنیا عزیزتره و نفساش بهت امید میده راهرو رو که رد کردم وارد هال میشم طبق معمول همونجای همیشگیش نشسته و داره نماز میخوونه بخاطر پادرد و کمر درد شدیدش نمازشو نشسته میخوونه آروم و بیصدا میرم پشت سرش میشینم و یه گوشه از چادر نمازشو می گیرم تو دستامو می بوسم و میذارم رو چشمام و اشکامو مهمون گلای چادرش می کنم همینکه سلام نمازشو میده تند صورت خیسمو پاک می کنم و میرم جلو و میگم:سلام بر مهربونترین مامانبزرگ دنیا قبول باشه مامانی!

با مهربونی نگام می کنه وجواب میده:سلام مریم گلم!قبول حق؛ تو ده دیقه میشه زنگ زدی چرا اینقدر دیر اومدی توو؟باز رفتی سراغ یاکریما؟ از اونجا رفتن بخاطر سردی هوا نمیگی سرما میخوری دختر خوب؟

صورتشو می بوسمو میگم الهی من قربونتون برم خودتون میدونین من چقدر اون یاکریما رو دوست دارم بعد بلند میشم و در همون حال میگم من برم لباسمو عوض کنم برمیگردم که تند دستمو میگیره و میگه:بشین مریم یه لحظه کارت دارم؛

دوباره سر جام میشینم و میگم:چیزی میخواین براتون بیارم مامانی؟ مهربونترین نگاهشو به صورتم می پاشه و میگه:مریم به من نگاه کن!

سعی می کنم آروم باشم و نگامو از روی گلای قالی برمیدارمو به چشمای مهربونش خیره میشم؛ بعد همونجور که سعی می کنه دقیق تر نگام کنه میگه: درسته چشمام دیگه درست نمی بینه و سو نداره اما نه اونقدر که حرف دلتو از چشمات نتونم بخونم،چی تو دلت میگذره مریم؟اینهمه غم از کجا اومد توچشمات؟ چیزی شده؟کسی چیزی گفته؟

ای وای من میدونستم بالاخره پی به بیقراریم می بره با تمام وجود سعی کردم آروم باشم و صدام نلرزه لبخند زورکی زدمو گفتم:آخه من قربون اون چشماتون برم باور کنین هیچی نیست مامانی همه چی آرومه همه چی عالیه همه چی خوبه!من خوبم دلم خوبــ...

ای لعنت به این بغض ناموقع و این اشکای دم مشکم

با دستای لرزونش اشکامو پاک کردو گفت: اگه من از دل بچه هام و نوه هام بیخبر باشم که به درد دربدری می خورم حالا خودت بگو چی شده؟

و من همچنان ساکت بودم حتی خودمم نمی دونستم چه مرگمه؟!چرا اینقدر به قول خودش غم؟!بعد سرشو آورد جلو و آروم گفت:این حس تو چشمات داره به من میگه هنوزم که هنوزه مثل اون روز بارونی مریمِ من عشق صاحبخونه دلش شده درسته؟

و اینبار دیگه طاقتم طاق شد و بیقراتر از قبل سرمو گذاشتم رو پاهاشو هق هق گریه من بود که سکوت آروم اتاق رو بهم زد

و داشتم به این می اندیشیدم:آیا به واقع هنوزم که هنوز است من عاشق شده ام؟


نمی دانـم چـرا چندیـســت بی وقفه
دلـم در بارگاه سینه می لـــرزد
چه حالی در میان چشم من پیداست
 که پیش روی من آیینه می لرزد

نمی دانم چرا چندیست دستانم 
پر از سرمای سوزان زمستانیست
نمی دانم چرا ژرفای احساسم 
پر از اندوه و حسرت های پنهانیست

به شب ها خواب بر چشمم نمی بارد 
و تا صبح از شرار غصه می سوزم
نگاه اشک ریز و غرق رازم را
به چشم ساکت دیوار می دوزم

  مرا ای کوچه های سرد در یابید
منم خاکستری در پیشگاه باد

منم افسانه ای از ذهن ها رفته 
منم ته مانده خاموش یک فریاد

نظرات 19 + ارسال نظر
امیر چهارشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 07:30 ق.ظ http://www.amirrzm.mihanblog.com

سلام (یا بهتر بگم علیک سلام)
چیکار کردید تو این پست: خونه مادربزرگ < حال و هوای عاشقی و شعر اخر. راستی این شعر از کیه؟
خونه مادربزرگ همیشه برام پر از خاطرات شیرین بوده.

علکیم سلام
بله اونم مادربزرگی که خودش بزرگت کرده باشه و با تمام وجود دوسش داری
باور کنین نمیدونم
من تو فایلهای شخصیم یه فایل به اسم مطالب وبلاگی دارم
دیشب که فایل مذکور رو زیرو رو کردم این شعر به چشمم خورد و دوست داشتم بذارم شما هم بخوونین
خونه مادربزرگه هزار تا قصه داره
خونه مادربزرگه شادی و غصه داره
الهی برای من که امن ترین جای دنیاس

مهرداد چهارشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 07:33 ق.ظ http://kahkashan51.blogsky.com

سلام به دختر خوب و زحمت کش بلاگستان
اینو داشته باش تا سر فرصت پست جدید و قطعا" زیباتو بخونم...
پیروز باشی و شاد...

سلام مهردادی
زحمت کش؟ نه بابا چه زحمتی! هر چی بوده وظیفه بوده
اما واقعا چرا زحمت کش؟
دارم این کامنت پر از مهرتو منتظر میمونم تا بیای و بخونی و نظرتو بگی
که خیلی برام مهمه
شما هم پیروز باشی و شاد

ماهان چهارشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 10:02 ق.ظ

ای الهی درد بگیری دختر!
یعنی تو اینقدر به این اینترنت و دنیای مجازی معتادی که نتونستی یه شب دندون رو جیگر بذاری؟ و برگشتی خونه؟
مریم واقعا که خیلی خیلی بچه ایی؟
من فهمیدم سرکار رفتی به حاج خانم سربزنی و خیالم بابت ایشون راحت بود و گفتم تو پیشش می مونی خب اگه میگفتی لپ تاپم رو برات می آوردم دیگه مجبور نشی برگردی
بعضی وقتا آدم رو تا مرز جنون می کشونی آبجی خانم

سلام ماهان
داد نزن پسرخوب زشته لاقل سر من دلنازک که زود گریه ام میگیره داد نزن مخصوصا این روزای دلتنگیم
دیوانه تو باز زود قضاوت کردی؟
زرنگ خان!من رفتم که بیارمش خونه خودمون با هزار خواهش و التماس و عشوه دخترونه و اشک و آه ازش خواستم که یه امشب که بابا خونه نیست و ما تنها هستیم بریم خونۀ ما که قبول کرد
تازهشم موامو ریز ریز بافت و شب هم قبل از خواب برام قصه تعریف کرد
بخدا مامان راست میگه من هنوز تو سن پنج سالگی گیر کردم مونده تا بزرگ بشم
فدای خودت بشی با این زود قضاوت کردنت

سایه چهارشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 11:44 ق.ظ http://shadowplay.blogsky.com/

عاشقی که بد نیست مریمم !!
دل هم باید گرم باشه به مهر و عشق اگر نه یخ می زنه توسینه ...

سلام عزیز دلم!
بله بد نیست به شرطی که غرور نباشه
عشق یه طرفه نباشه
ترس تو دلت نباشه
دلت به بودنش خوش باشه
نگاهش مال تو باشه
تپش قلب عاشقش قشنگترین آهنگ زندگیت باشه
بازم بگم؟
فدای شما بشم من

سایه چهارشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 03:27 ب.ظ http://shadowplay.blogsky.com/

اینایی که گفتی آسون به دست نمیاد ! گاهی همه عاشقی می شه حسرت یه نگاه ...و باید بنشینی و نگاه کنی معشوقی رو که شاید از عاشقی تو چیزی نمی دونه . ولی اون هم زیباست ...می دونی چرا؟! چون پی عشقهای بزرگتر ساخته می شه . عشق پایه گذاری می شه تا دل تو کار سخت زندگی پاش نلغزه غفلت نکنه به قدر کافی مشق عشق کرده باشه ...تا بتونه بهترین عاشق و زیباترین معشوق باشه ...بازم بگم مریم جون ؟! ... فدای دل عاشقت

اخه عزیز دل مگه عشق رو میشه آسون به دست آورد؟
خب نمیشه دیگه
غزلهای حافظی که بچه بودم بابا تو گوشم میخوند هنوز یادم نرفته
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
ولی حسرت تو عشق خیلی دردآوره مهربونم عذاب و سخت
اول اینکه بشینی و حسرت بخوری ببینی اونیکه یه زمانی بهت میگفت تمام دنای منی نگاهش و حرفاش و دلش بشه مال دیگری
یا اینکه بعدش تو حسرت اینکه چرا غرورم نذاشت بهش بگم دوسش دارم مثل یه داغ بمونه رو دلت که ای دل غافل
اما وقتی پای یه نگاه دیگه بیاد وسط دیگه حسرت معنی نداره
فقط باید بشینی و تو خلوت و تنهاییات برای رفتنش گریه کنی
ولی هیچی بدتر از لغزیدن تو عشق نیست
مشق عشق من از بعد از تابستون هفت سالگیم وقتی تونستم بخونم و بنویسم شروع شد اما الان انگار دارم رفوزه میشه انگار نه انگار اینهمه سال مشق عشق کردم و تنرین عاشقی
دارم فنا میشم مهربان سایه ام
دارم ذره ذره آب میشم و هیشکی نیست به داد دلم برسه
دارم به خودم و دلم شک می کنم که اینهمه لاف عشق زدم پس کو؟ چرا الان غزلهیا ناب حافظ و لیلی و مجنون نظامی به دادم نمیرسن من چیکار کردم اینهمه مدت؟ نکنه فقط یه آدم بی دل بودم که برای اینکه فقط رفوزه نشه مشق عشق میکردم
اما هنوز دستانم بوی جوهر ناب عشق میدهند و هنوز هم هنوز است من از بوی خوشش مست میشوم پس چرا دلم دارد نقاشی حسرت می کشد؟
فدای مهربانی ات عزیزدل

مادمازل شرور چهارشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 08:39 ب.ظ http://madmazelsharur.blogfa.com

وای چه متن قشنگی نوشتی.
مریم خونه ی مامان بزرگ پدر بزرگ یه چیز دیگه ست. منم که شمال رفته بودم خونه یبابا بزرگم کلی بوی مهربونی میداد تموم خاطرات قشنگ کودکیم زنده شد اصلا دنیای یه جور دیگه ست اونجا.
قربون دلت بشم که اینقدر نازکه مواظبش باش :-*

متن نیست خانمی خاطره ست
خیلی هم داغه مال همین دیروز پریروز هم هست
پدربزرگ؟ من دلم بابا بزرگ هم میخواد
خوش به حالت من تو همین شهرمون ساله به دوازده ماه اگه شد یه بار مگه اینکه گذرم بیفته نمیشه برم
نمیشه
کاش میشد بعضی حرفا رو راحت زد کاش (که چرا نمیشه برم؟)
فدای تو بشم من خانمی
شکسته دیگه دلی نمونده مواظبش باشم آخه

جوجه اردک زشت چهارشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 10:04 ب.ظ

سلام خواهرم
آه آدما منهی یاکریم وموسیقی وبارون و خونه مادربزرگ و ماه و خدا چیه می مونه؟
عشق فرصت دیدن دنیاست فرصتی که به غم گوشه چشم مادر بزرگها گره خورده
خونه مادربزرگم رو وقف کردیم به هیأت حسینی وهمیشه توش تعزیه برگزار میکنن هروقت دلم براش تنگ میشه میرم اونجا یه دل سیر باهاش حرف میزنم

سلام برادرم
به نظر من هیچی میشه یه آدم هیچ و پوچ و بی هویت
اونم برای منی که اونجا بزرگ شدم تو دامن مهربون و پاک مادربزرگ
عشق فرصت دیدن معشوق هم هست
و غم گوشه چشم مادربزرگها برایم از هر رودخانۀ زلالی مقدسترند
خوش به حال مادربزرگتون چقدر ثواب میره طرفش خدایش بیامرزد

طهورا چهارشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 10:43 ب.ظ

یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب
کز هر زبان که می شنوی نامکرر است

عمه جان همچنان دوستت دارم.
خوش به حالت با نجوایی که با مادر بزرگت داری

قصۀ عشق
تلخی نگاه یار
سردی لبهایش
دوگانگی حرفهایش
و غم بروی دلش
همۀ آنچه که مرا و دل مرا ویران کرده همینهاست
منم دوستتون دارم عمه طهورا
تمام زندگیم و نفسامه
اگه بگم از بابا و مامانم بیشتر دوسش دارم باور می کنین؟

فرداد پنج‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 09:42 ق.ظ http://ghabe7.blogsky.com

سلام دایی جان
وقتی از این چیزای دوست داشتنی می نویسی ...اگه بدونی چه قلم شاهکاری پیدا می کنی.....هر کلمه ات میشه عین ثواب.
قدر دلتو بدن گل مریمی...
قدر خونه مادر بزرگ رو بدن....
قدر یاکریم ها رو بدون...
....
خسته نباشی از داوری گروه سرود...خوب گذشت که؟
همیشه سربلند باشی.

سلام دایی جونم!
الهی فداتون بشم کجایین شما؟! من موندم که شما چرا نمیای که این پست مختص دل شماست و به یاد شما نوشتم که باید بترکونین کامنتدونی این پست رو که من رفتم و به مادرتون سر زدم (آیکون یه دختر ریاکار)
ثواب ... ثواب ... ثواب... هه و کاش میشد می گفتین از کباب شدن بعد از این ثواب از حرفهای بی حساب از دلشکستگی های بی جواب
قدر دل؟مگه دلی هم برام مونده دایی؟ مگه نشکستنش؟ مگه پا رو خرده شیشه های دل نذاشتن؟ مگه له نکردن غرورمو؟
ای جانم که خونه مادربزرگ می ارزه به تمام دنیا و حرفای بی سرو تهش
چشمای مهربونش، سفیدی موهاش، چادرنمازش،...
آی نگو دایی که به شدت خسته ام الان دیگه درست درمون نمی تونم موسیقی گوش بدم از بس صداها تو مغذم پیچیده هنگ کردم
همیشه دایی مهربون من باشی

دانیال پنج‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 11:23 ق.ظ http://www.danyal.ir

داستان خوبی بود مریم خانوم ...
فقط کریم کیه خواهری ؟!

داستان نبود که!بابا خاطره س مال همین سه چهار روز پیش بود
کریم نه! یاکریم! "یا" شو انداختی
احیاناً یاکریم که میدونی چیه داداشی
فکر کنم شما بهش بگین قٌمری

دانیال پنج‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 11:27 ق.ظ http://www.danyal.ir

عشق دردی است که در هر گوشه او را طالبی
و در هر افق او را مجنونی ...
فرقی نمیکند عاشق پیر باشد یا جوان
نوه باشد یا مادر بزرگ ، عاشق که شوی همه به قلب خونینت قسم میخورند

و اما عشق
این کلمه "عـ شـ ق" سه حرف است اما دنیایی را زیر رو می کند وقتی وارد قلبت شد دیگر خودت را فراموش خواهی کرد هر چه هستی و هر چه باشی عاشق میشوی و خود را نگاه معشوق خواهی دید
دل را به دیدنش خوش می کنی و همه هستی ات معشوق می شود
نگاهت نگاه و نفست نفسهای او
و اینجاس اگر خود را فنا شده در عشق ببینی باید به قلب خونی ات قسم بخورند
بازهم استادانه خواهر کوچکت را درسی دیگر دادی برادرم

دانیال پنج‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 12:15 ب.ظ http://www.danyal.ir

خاطره بود مریم ؟!
یعنی مادر بزرگت عاشق شده بود ؟!
حالا اون پدر بزرگ خوشبخت کیه خواهری ؟!

بله دیگه خاطره بود
ای خدا چرا امروز تو همه چیو اشتباه میخوونی؟
مامانیم از حس تو نگاهم فهمیده بود من عاشق شدم
پدربزرگ؟واااااااااااا چه جسارتا دیگه چی؟!

فریناز پنج‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 04:50 ب.ظ

مامان بزرگا همیشه همه چی رو خیلی خوب متوجه میشن...

حتی اگه باهاشون صمیمی نباشی وقتی میبیننت حتی می تونن بهت بگن الان مریضیت چیه!

بهترین دکترای بیماری های مخفی عالمند...

سلام مریمی

سلام عزیز دل خودم به به گفتم چه بوی خوبی میاد نگو ماه من اومده اینجا
آخه خانمی شما که خبر نداری خودش منو بزرگ کرده دیگه از صمیمیت هم گذشته اونم مامانی من که با همه مهربونه اما با من مهربونتر
فریناز! مامانی تمام عشق و امید و زندگیمه وای که نمیدونی چقدر دوسش دارم یعنی دیگه هیچی هر چی بگم کم گفتم
بهترین تسکین دهنده های عالمند

فریناز پنج‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 04:54 ب.ظ http://delhayebarany.blogsky.com

چه شعر عجیبی!!!

یع شعرایی هست تو هیچ وقت نگفتی ولی حرف دلتن


دلت کاش شاد بشه وباشه مریمی
از ته دل

برای خودمم عجیب بود و به دلم نشست
به قول خودت حرف دلم بود
کاشـ... اما نیست خانمی شاد نیست بغض مهمون لحظه های اینروزام شده کی تموم میشه این تلخی این سختی این...
فکر کنم همین روزا عروسی دعوتیم فرینازم.عروسیـِ
فدای تو خانم گلم ببخش که ناراحتت می کنم تو ببخش منو

جوجه اردک زشت پنج‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 08:44 ب.ظ

سلام
این روزها هیچکس نمی تونه حرف دل نفر مقابل رو بخونه اما ماددر بزرگهابه خاطر صفای باطنشون سریع می فهمن چی توی دل میگذره ونمیشه بهشون دروغ گفت
خداوند سایه بزرگترها رو از سر آدم کم نکنه
من که همه تنهام گذاشتند از پدربزرگ گرفته تا مادر وپدر و برادر و...

سلام برادر مهر و اندیشه نابم
اینروزا هیچکس نمی تونه حتی با حرف زدن منظور طرف مقابلشو درک کنه چه برسه به خوندن حرف نگاه و چشمها
راست میگین خواستم به دروغ بگم هیچی نیست اما نگاهش بهم فهماند که نمیتونم دروغ بگم و به قولی مچمو گرفت
خداوند منو پیشمرگ بزرگترا کنه
خدا رفتگانتونو بیامرزه... اما برادرتون؟ بگین که بخاطر زندگی در یه شهر دیگه تنهاتون گذاشته مگه نه؟

جوجه اردک زشت پنج‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 10:28 ب.ظ

متأسفانه....
هرچند من بر این باورم مثل همیشه بازیگوشی کرده و قایم شده

دوسال از من بزرگتر بود مغز بود در چندین المپیاد رتبه اول داشت
همه اش از تشخیص اشتباه یک دکتر احمق شروع شد و تجویز اشتباه دارو 2 سال خانه نشین اش کرد
خدا شفایش داد تصمیم گرفت ساعت 8 صبح بره مشهد بعد نماز صبح گفت سرم درد می کنه خوابید ساعت 7 هرچه کردم بیدار نشد
تمام خاطرات کودکیم به شیطنت اوگره خورده است
سال 82 سال بدی برایم بود 9 نفر از بستگانم رو ظرف چهارماه از دست دادم یکی پس از دیگری

خدای من!
زبانم قفل شده است از اینهمه غم
خدا به داد دلتان برسد
خودتان که میدانید من هم داغ خواهر دیده ام اما اگر بگویم درکتان می کنم دروغ محض است برادرم دروغ محض

جوجه اردک زشت پنج‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 10:58 ب.ظ

خواهر مهربانم
اسم خواهر که می آید دلم کبود می شود چون پشتوانه مردان خواهرانشان هستد
خدایش با بهترینها محشور گرداند
صدای درک ومهرتان تا سقف دلم رسید
ممنون
راست گویی تان را بردیده می نهم

برادر دل غمینم
کوتاه سخن می گویم چرا که لرزش دستانم اجازه حرکت بروی کیبورد را به من نمیدهند از بس که غم دارم و غصه خوردم امشب
از بس که بغض دارد این گلویم امشب
سقف دلتان همیشه به خنده های الیاسینتان و نگاه مهربان مانایتان مزین باد
من هم ممنونم برای درد دلتان که مرا آرام ساخت و پر بغض!!!!!!!!
دیده تان همیشه روشن باد برادرم

فریناز جمعه 5 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 08:08 ق.ظ

سخته ولی باید قبول کرد...
خدا وقتی یه چیزی رو ازت بگیره مطمئن باش خیلی بهترشو بهت میده


مریمی
وقتی دعا میکنم خدا بهترین سرنوشتو واست رقم بزنه، بهش با تمااااام وجودم ایمان دارم
خیالت تخت تخت عزیزم

قبول کرد که برای مراسم نامزدیش هم دعوتت کن و اگه بری یه چیزه اگه نری یه چیزه دیگه
آره اونو ازم گرفت و ازش میخوام بجاش مرگ رو بهم بده دیگه خسته شدم فرینازم خسته
مرسی عزیزم که برام دعا می کنی و بفکر هستی مرسی خانمی

فریناز جمعه 5 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 08:10 ق.ظ http://delhayebarany.blogsky.com

قدر مامانیتو خیلی بدون....هیچ کس نمیتونه جاشونو بگیره...

مامانی من شیش ساله تنهام گذاشته.منم خیلی پیشش بودم.الان اگه بود شاید زندگی من خیلیی قشنگ تر میشد

از طرف منم مامانی رو ببوس
قدرشونو خیلیییی بدون مریمی

بله قدرشو میدونم ... البته اگه بذارن بعضیا
ای جان خدا رحمتش کنه
الانم زندگیت قشنگه فریناز! مگه میشه یه دختر به مهربونی و خوش قلبی تو زندگیش خوب نباشه
الهی که خوشبخت بشی عزیزدلم
چشم اما منم دلم میخواد روی ماه ندید ات رو ببوسم چیکار کنم حالا؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد