دارم هی پا به پای نرفتن صبوری میکنم
صبوری میکنم تا تمام کلمات عاقل شوند
صبوری می کنم تا ترنم نام تو در ترانه کاملتر شود
صبوری میکنم تا طلوع تبسم، تا سهم سایه، تا سراغ همسایه
صبوری مکنم تا مَدار، مُدارا، مرگـــ...
تا مرگ خسته از دق الباب نوبتم
آهسته زیر لب... چیزی، حرفی، سخنی بگوید
مثلاً "وقت بسیار است و دوباره باز خواهم گشت"...
هِه مرا نمی شناسد مرگ
یا کودک است هنوز یا شاعران ساکتند
حالا برو ای مرگ، ای برادر، ای بیم سادۀ آشنا
تا دوباره باز آیی
من هم دوباره عاشق خواهم شد!...
سید علی صالحی:کتاب دیر آمده ای ری را! باد آمد و همۀ رویاها را با خود بُرد
پی نوشت عکس: من هر سال توی درست کردن تُرشی به مامان کمک میکنمـ... امسال اما به دلایلی نتونستم همراه باشم... مامان هم متعجب هی می پرسید چرا امسال اینجوری شدم... منم برا اینکه نگران نشه و هی پیگیری نکنه و خیالش راحت باشه گفتم:"چشم مامان، اما امسال تصمیم گرفتم خودم تنهایی ترشی درست کنم"؛ برا همین مجبور شدم یه چی سر هم کنم بگم اینم مال منه، ده تایی پرتغال کوچیک توی یخچال مونده بود که از بس ترش بود هیشکی نمی رفت سراغش، منم زد به کله ام و بر داشتم حلقه حلقه شون کردم و اندختم توی شیشه ایی که در تصویر مشاهده می نمایید و بعدش هم سرکه ریختم روش... همینجور الکی الکی شد یه ترشیِ خیلی بامزه و فانتزی
پی نوشت دل: گاهی دلمـ تفریح ناسالم میخواهد؛ مث فکر کردن به "تو"...
باران خسته شده بود از اینهمه کوبیدن بر شیشۀ دل
چقدر آرزو داشت کاش میشد پا به درون اتاق پُر از مهربانی دخترک میگذاشت
اما از سرزنش ستاره های سوسو زن تاریکی میترسید
دخترک از آرزوی دل باران خبر داشت
اما منتظر بود باران آنقدر شجاعت داشته باشد
که بی هیچ هراسی از هر رد نگاهی بیاید و بنشیند در دل اتاقش...
باران شبی آنقدر دلتنگ و خسته بود که به دخترک گفت باز کن پنجره را...
دخترک اما دید که ابرها روی ستاره ها را پوشانده اند و او هنوز شجاع نشده است
او هنوز ترس در دل دارد
او هنوز وحشت دارد از رد نگاه ها
پنجره را نگشود...
باران متعجب پرسید:چرا پلک پنجره ات هنوز بسته است؟؟؟ نمی بینی آشفتگی ام را؟؟؟
دخترک اما گفت:تو هنوز میترسی باران
برو... هر آن که شجاعت بر دلت مهمان شد بازگرد
من با آغوش باز تو را میپذیرم
باران غمزده رفت
ماه شاهد بود... هم از دل باران خبر داشت... هم از دل دخترک قصه
بر این شد کاری برای دل عاشقشان به سرانجام رساند
و هیچ راهی بر ذهنش خطور نکرد الا آتشـ...
باید آتشی در دل دخترک می انداخت که جز با باران آرام نمی گرفت...
باران با آنهمه سردی اش تب کرد... چشمانش از درد تیر میکشید و سرش هم...
باورش نمیشد این بی مهری دخترک را...
دخترک اما حتی ذره ایی از عشقش کم نشده بود... او عشق میخواست و رسوایی...
داشت به چشمان به غم نشستۀ باران می اندیشید که لحظاتی درد تمام وجودش را لرزاند...
صدای باران را می شنید که از درد ناله میکرد... دل در سینه اش فرو ریخت
لحظه به لحظه درد بیشتر میشد و تب و هذیان چون دو کودکی سمج و بازیگوش تمام وجودش را گرفتند...
آنقدر تب کرد که بیقرارتر از همیشه فریاد باران بر آورد...
طاقت از کفش رفت... پلک پنجرۀ اتاقش باز شد... باران هنوز میبارید
دستانش را بیرون برد... به طرف باران... پنجه هایش پر شد از باران... باز کم بود... راضی نشد...
لحظاتی بعد باران تمام صورتش را بوسید...
پی نوشت دل:برای دلم بخوانم یا برای دلت؟! ... چه فرقی میکند وقتی قرار دلم به قرار دلت بسته است
ئه و هِسارَگ گه ل که دونن شَه و لَه ناوِ ئاسمان----- آن ستاره بین دوران که می بینین شب در آسمان
ئاگِر ناو دل مِنِن سَه ر کیشیانُ چین وه بان----------- آتش درون دل من است که زبانه کشیده و رفته به آن بالا
هه ر وه ک دالی مِه ل ئشقم له به رزی بال دیا---- درست مثل بال پرنده، عشقم در بلندی بال بال می زند
چَرخ بد ره فتار هات و وَه جفا بالی شِکان---------- چرخ نامرد روزگار آمد و به جفا بالش را شکست
پیَه ک له ده س چیم ئه و قه رَه هاوار کِردِم ورهُ خوا- از دست رفتم آنقدر فریاد زدم به سوی خدا
تا بولیزۀ ئاگر ئشق دلم مالم سوزان------------------- تا اینکه شعله های آتش عشقِ دلم هستی ام را سوزاند
وَه م وِتِن دل وهُ و جه فاکارَ مه وه س بستم و دیم--- به من گفتند دل به این جفاکار مبند بستم و عاقبت دیدم
خه یل بِرژانی وَه یَه ک دا ئاخری خونم رِشان------- خیل عشیم مژگانش با یک حرکت جانم را گرفت
مِ هه ره و چیمه ن خوه نِ ئازاده ای باغ و چه مِم-- من همان چمنزار خواهانِ آزادیِ باغ و چمنم
کا یَه مَه ناو قَه فَه س مینیاگَمَه بی هَمزوان------- که الآن در قفس مانده ام بی همدم
مَه همِل مَه ئشووق سَه د مَه نزِل وَه ئَه و لا پانیا-- محمل معشوق صد منزل آن طرفتر رفت
ئاشق بیچاره مایَه چَه و لِه شوُن کاره وان------------ عاشق درمانده هنوز چشم به دنبال کاروان مانده
ئشقه ئشق ئه ی ئاگر دیوانه بی مُروه تَه------------- عشق عشق این آتش دیوانۀ بی مروت
که ی دِپِرسی کافر و دین دار که ی پیر و جوان-------- کی می پرسد کافر یا دیندار و می می پرسد پیر و جوان
دَمچَو خونین سَر بَرز و زوان ئاگرین------------------- صورت خونین،سربلند و زبانی آتشین
ئاری ئاری یَه س ئَه ساس مَه کتب ئازدگان--------- بله اینست اساس مکتب آزادگان
خُوَل نشین و بی کَس و بیچاره مایِم وه ک «سوفه ن»-- خاک نشین و بی کَس و بیچاره مانده ام
ئه و قَر شَو نالَه کِردِم بیمَه شِمشال شوان-------------- آنقدر شب ناله کردم که شده ام مثل نی چوپان
پی نوشت مریمی: زبان مادریِ من زبان زیبای گروسیه؛ ... اما میخواستم بگم این زبان داره ذره ذره از بین میره و میترسم در آینده بچه ها و نوه های نسل سوم و چهارم کلاً برن تو کار زبان فارسی... من خودم به این موضوع فوق العاده حساسمـ... مادری که نسل سومی هستش و با بچه اش فارسی حرف میزنه چ انتظار میشه داشت که این زبان زنده بمونه... گاهی وقتی بابا و مامانم با هم حرف میزنن و میگن مثلاً کدوم واژه از بین رفته و کدوم واژه جایگزین شده فقط یه آه از ته دل میکشم و برای خودم و هم نسلام و نسلای آیندۀ شهرم افسوس میخورمـ... و با خودم قاطعانه تصمیم میگیرم روزی که ازدواج کردم و بچه دار شدم با بچه ام با زبون زیبای گروسی حرف بزنم و تا اونجا که در توان دارم نذارم رو ب زوال بره... البته این نابودیِ ذره ذرۀ الفاظ رو هم میشه در زبان فارسی هم دید وقتی به عشق میگن عجق،به عزیزم میگن عجیجم،... چ میتوان گفت جز افسوس؟؟؟
پی نوشت عکس: نمایی از شهر زیبایِ من
+این پُست به پیشنهاد بانوی مهربانی های آفتاب عمه طهورایم بود... تقدیم به ایشان
اونروز مامان شُله زرد درست کرده بود (دلتون نخواد یه وقتی) همینطور که داشتم به قل قل آروم برنجای زرد و خلال بادوما نیگا میکردم یهو برگشتم که به مامان یه چیزی بگم که خندید و گفت: توام به اون چیزی فکر میکنی که من؟؟؟... با خنده گفتم: مگه شما به چی فکر می کنین؟...