انگار همین دیروز بود که بچه های مدرسه ای از آخرین امتحانهای خرداد که برگشتند کیف و کتابشان را برای سه ماه بوسیدند و گذاشتند کنار...
انگار همین دیروز بود که باورم نمیشد تیر ماه دارد خداحافظی میکند و من شوک زدۀ آمدن مرداد بودم...و شهریوری که منتظر بود انگار... منتظر یک تلنگر... یک نگاه... یک سبکبالی...
انگار همین دیروز بود!!! نه... واقعاً همین دیروز بود که که شهریور تسلیم سردیِ از راه نیامدۀ پاییز شد...
و... پاییز آمد!!!
دستش را گرفتم... پاییز را میگویم... آری دست پاییز را گرفتم و با هم رفتیم روی آن نیمکت خنک وسط پارک...
فقط دلم میخواست سئوالی را که مدتها بود در نی نی جشمانم جا خوش کرده بود بپرسم... انگار نگاهم را خواند؛ لبخندی زد و گفت بپرس حرف دلت را...
آرام گفتم: میشود برای دلم بگویی که تو سلطان فصلها زیر منت کدام چشم مانده ای که اینگونه زار و بیمار شده ای؟!
به پشتی نیمکت تکیه داد و به دور دستها خیره شد و گفت: بگذار از اول همه چیز را برایت بگویم، از همان بهار!!!
بهاری که با غرورش دلم را شکاند و نیلوفری ضریح چشمانم را پرپر کرد... اردیبهشتش یکپارچه درد بود و حسرت، از خردادش هیچ نگویم بهتر است... و تابستان مهربانم که آنقدر غصۀ دردهای دلِ بیچاره ام را خورد که آخرش تب کرد و به شهریور رسیده پاییز شد... مهر که بر دلم نشست چشم گشودم و دیدم عاشق شده ام... "کمی صدایش را پایین بُرد و بعد دوباره گفت": بین خودمان باشد راستش من عاشق آن آذر آتش به جان گرفته شدمـ..
اما همین آذر که تمام وجودم از اوست چشم بر عشق پاک دلم بست و عاشق آن دیِ دیـ... ـوانه شد!
برای همین است که از آخر پاییز و اول زمستان متنفرم...
حالا فهمیدی من چرا اینگونه قدم خمیده گشته؟!
غم به درون چشمهای پاییز دوید... همان لحظه بادی سرد وزیدن گرفت و نم نم باران شروع به باریدن کرد...
حالا دیگر فهمیدم پاییز بهاری نبود که عاشق شده بود... پاییز هم برای خودش دل دارد و عاشق میشود...
پاییز هم خودش فصلیست... فصل مفصل حدیث عشق و دلدادگی…
شاید همین باشد که پاییز را فصل عشاق می نامند
پس به رسم دیرینه~~~> پاییز مبارک
پی نوشت دل:دوباره پاییز؟ ... اما نه فصل خزان ِ زرد؛ دوباره پاییز؟... اما نه فصل اندوه و درد؛ دوباره پاییز؟... فصل زیبای سادگی؛ دوباره پاییز؟... فصل موسم شدید دلدادگیـــــــ... پاییزتون قشنگ دوست جونیای عزیزم
پی نوشت دلتنگی: دلتنگی رو با کدوم "" می نویسن دایی؟؟؟... فقط پونزده روز مونده تا مهر به نیمه برسه... فقط پونزده روز دایی فردادم
پی نوشت خاطره: بشنوید خاطره های بچه های بلاگستان را با صدای خودشان از رادیو جوگیریات :)
عاقا اصن خودشیفته نوشت:) ~~> متنمون که هویجوری فی البداهه آن تایم نوشتیمش جز متون برگزیده انتخاب شده... اینجا
چکه چکه خنده هایم را گذاشتم لای دستمال حریر سفید و بعد گذاشتمش توی جیب پالتوی پاییزی قلبم
نباید بگذارم گم شود، تمام دارایی من همین لبخندهایند و خاطره هایشان...
و همین حس های نابی که گاهی دلم را احاطه میکنندو نمیگذارند لحظه ای تبسم از لبهایم دور شوند
جایتان خالی، آخر پُرم از حسهای قشنگ جوانه زدن و تازه شدن
مث حس کسی که تازه از زیارت برگشته باشد... مث حس نوزادی که تازه پا به دنیا گذاشته باشد
آرام و شاد و سبکبال...
آنقدر که دلم پرواز میخواهد...
و پروانه شدن...
و رسیدن به ابرهایی که تو را با خدا پیوند میزنند
پی نوشت دل: وقتی "تو" در من هر لحظه مرور میشوی چگونه بی خیالت شوم "ای بهترین خیال من"
+شاعر چشمان تو شدن عجب عالمی دارد!!!
ستارۀ نگاهت که چیدن ندارد!
وقتی هیچ داسی در دستانِ من نیست
حتی اگر ماه داس شود در دستانم
تو را...
نگاهت را...
نخواهم چید!
تو تُردی...
جوانه ای...
تو را فقط باید در مزرعۀ دل نگاه داشت!
شمع بود اما کوچک بود؛نور هم داشت اما کم بود
شمعی که کوچک بود و کمـ برای سوختن پروانه بس بود...
مردم گفتن شمع عشق است و پروانه عاشق...
و زمین پُر از شمع و پروانه شد
پروانه ها سوختند و شمع ها تمام شدند
خدا گفت: شمعی باید دور،شمعی که نسوزد؛شمعی که بماند.
پروانه ای که به شمع نزدیک میسوزد عاشق نیست
شب بود خدا شمع روشن کرد؛شمع خدا ماه بود؛شمع خدا دور بود
شمعِ خدا پروانه میخواست؛لیلی پروانه اش شد
بال پروانه های کوچک زود میسوزد زیرا شمع ها زیادی نزدیکند
شمعِ خدا ماه است؛ ماه روشن است ولی هرگز نمی سوزد
لیلی تا ابد زیر خُنکای ماه می رقصد
«عرفان نظر آهاری»
پی نوشت دلِ سوخته:به غُبار حرمِ کرب و بلایت سوگند/دوست دارم که شبی در حرمت گریه کنم
+ این پُست تقدیم به لیلیای عزیزم به پاس محبتهای بی دریغش، و تلنگر و یادآوریِ این پست زیبایش