زندگی یعنی زنده بودن و نفس کشیدن؟؟؟!!!
یعنی اینکه من صبح بیدار بشوم و به روزی نو سلام بدهم و بعدش بروم دنبال روزانه هایم؟؟؟
گاهی در میمانم توی این واژۀ پنج حرفیِ لعنتی!
گاهی مسیرش را یک نفس میدوئم و گاهی آرام و آهسته راه میروم و گاهی به ناگاه می ایستم؛ کمر خم میکنم و دست به دیوار میگیرم... و گاهی حتی کم می آورم و زانوهایم لرزان و لرزان خم میشود...
بعد که خدا می بیند و از همان بالا دستانش را به سویم میگیرد و من پژمرده و گریان دستانم را میگذارم لای دستانش و خدا هم لبخندزنان می کشاندم سوی مهربانی اش... سوی قادر مطلق بودنش... سوی پشت و پناه بودنش...
آخرش هم من میمانم و یک دنیا بغض و حرفهای نگفتۀ دل و روزهایی که قرار است بیایند و بار مسئولیتی که باید به دوش بکشم و تا به امروز در هیچ مدرسه و دانشگاهی نه درسش را خوانده ام و نه واحدهایش را گذرانده ام،،،
راستش را بخواهید می ترسم... از روزهایی که قرار است من خانم یک خانه با تمام مسئولیت هایش بشوم... می ترسم... از تمام آینده ایی که پیش روی ماست و من نمیدانم قرار است چه بشود؟؟؟!!!
اینروزها که دارم وسایل زندگی مان را میخریم فکر میکنم:یعنی من میتوانم؟
و هیچ پاسخی نمی یابم برای این سئوالِ بی نهایت استرس زا
ایشالا که میتونین. توکل کنین به خودش
سلام
ما کاره ای نیستیم همه اوست ...
با نام او آغاز کن...
سلام مریمی
تو می توااااانی
منم کم کم دارم شروع میکنم به خرید
ولی استرس ندارم فعلا
چون میدونم که میتونم
اره عزیزم تو میتونی
)
وقتی همسر مهربونت پشتتت باشه تو هرکاری ازت برمیاد ، خونه داری که هیچ
سعی کن از همون اولش با عشق بهش نگاه کنی نه به عنوان یه وظیفه که زود خستت کنه و خسته بشی!
مبارک باشه خرید وسایل خونه (حس خوبیه
انشالله از دونه دونه وسایلت به خوشی استفاده کنی!
از برنامه Wedding (دانلود برای اندروید از بازار گوشیت) استفاده کن ، به دردت میخوره!
راستی تا عروسیت چقد مونده؟