زمستان سرد، زمستان سوز، زمستان سنگین و سالخورده و سخت.
و بهار در همه زمستان صبوری آموخت و صبر و سکوت.
و چه روزها گذشت و چه هفته ها و چه ماه ها. چه ثانیه ها،سرد و چه ساعت ها، سخت.بی آنکه کسی از بهار بگوید و بی آنکه کسی از بهار بداند.
رازها در دل بهار بالیدند و بارور شدند و بالا آمدند، و بهار چنان پر شد و چنان لبریز که پوستش ترک برداشت و قلبش هزار پاره شد.
و زمین می گفت: عاشقی این است که از شدت سرشاری سرریز شوی و از شدت ذوق، هزار پاره.عشق آتش است و دل آتشگاه.اما عاشقی آن وقتی است که دل آتشفشان شود.
زمین می گفت: رازهای کوچک و عاشقی های ناچیز را ارزش آن نیست که افشا شود.راز باید عظیم باشد و عاشقی مهیب . و پرده از عاشقی آن زمانی باید برداشت که جهان حیرت کند.
و بهار پرده از عاشقی برداشت، آن هنگام که رازش عظیم گشت و عشقش مهیب.
و جهان حیرت کرد.
عرفان نظرآهاری
کاش بدانی چقدر از دوشنبه هایی که از صدای تو تهی است متنفرم :(
دل که بهاری شود زمستان می رود ...ای کاش
سلام مریمی
دقیقا موافقم عمــــه جانم...
زمستانِ دلِ من دقیقا از ساعت 20:30 روز جمعه دوم اسفند ماه امسال رفت و بهار به جاش نشست...
آقای همسر یه عمه دارن که فوق العاده مهربون و دوست داشتنی هستن... وقتی ازشون حرف میزنیم (آخه خونشون تهرانه) یاد شما و مهربونیتون می اُفتم
بهار حلقه ایست روی انگشت دستت...گوشم لبریز آواز توست درست سر ساعت 5
بهار لبخندیست روی لبهای مهربانش... مِهری ست توی نگاهش... عشقی ست توی دلهامان...
چقدر دلتنگ صدایت بودم... بخند مریم، بخند...
خب شاید منم خودم نمیدونم
خوشبختی یه اتفاق ساده است
اتفاقی به نام عشق
من همه ی عمرم زندگی رو نفس کشیدم اما از وقتی قلبی برام تپید و شدم فرشته زندگی مردی که دوستش دارم دارم زندگی میکنم , زندگی ای با طعم عشق که عجیب شیرین و سادس
با خوندن پستات نازنین مریم دارم خودمو مرور میکنم!
تو دیروز و هر روز منی
خوشبختی یه نگاهه... نگاه مهربون کسی که در تو خلاصه شده باشه...
همۀ عمر... اما این سه هفته تازه فهمیدم معنی و مفهوم زندگی رو... نفس کشیدن رو... بودن رو...
فهمیدم محبت مامان و بابا و برادرا یه چیز دیگه اس اما محبت همسر یه چیز دیگه... ورای تموم محبت های دنیا...
فدات بشم خانمی... دعا میکنم تا آخرین لحظات عمرتون در کنار بچه هاتون و همچنین نوهاتون شاد باشین و خوشبخت و عاقبت بخیر