نم نم باران بود و هوای آمدن مسافر از سفر بهشتـ...
بوی بهشت می آمد... بوی شقایق... بوی حرم... بوی سیب...
دیدمش... پشت شیشه های اتوبوس برایمان دست تکان داد و چشمانمان پر از اشک شد
همه پر کشیدن به سویش من اما... همانجا خشکیده بر جای ماندم... مسافران یکی یکی در آغوش عزیزانشان دیدار تازه میکردند و مسافرِ دلخستۀ من هم ...
در میان پروانه هایی که به گردش می چرخیدند چشمان مهربانش را گرداند و مرا در میان انبوه جمعیت پیدا کرد...
چادرم در میان مشت های گره کرده ام چروک شده بود و اشک بود که در تار و پودش گم میشد... آهسته و لرزان قدم برداشتم... زانوانم میلرزید و سکندری میخوردم...
آخرین لحظه یک قدم مانده به عشقــ...
تاب نیاوردند و یاری ام نکردند... زانو زدم...
آخرین قدمش را پُر شتاب برداشت و در آغوشم گرفت و بغض بود شکست و سد اشک ها هم... سر بر شانه اش هق هق گریه امانم را برید
-:رسیدن بخیر عموی مهربانم... زیارت دلت قبول!!!
-:قولت یادت رفت مریمی؟؟؟
-:نه از شوقه دارم گریه می کنم فداتون بشم!
نفس عمیق کشیدم و مست شدم از بوی بهشتی حضورشـ...
پی نوشت نفس عمیـــــــــــق: دود این شهر مرا از نفس انداختـــ ه است... به هـ ـــوای حرم کربُ و بّلا محتاجم
پی نوشت نگاه:در میانۀ میدان نگاه ها هم که باشی.... هزاران هزار چشم هم تو را بپایند... دلت که عاشق باشد... در می یابی بی تابی یک جفت نگاه به طعم عسل را... وقتی او هم پا به پای تو... شانه به شانه ات... بی خیال دردها و طعنه ها... چشمانش از نم اشک پر و خالی میشوند و قرمزی خون هم حتی ذره ای از زیبایی و غرورش کم نمیکند... چشمانت دلم را اسیر کرده است انگار!!!
خُرم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد
آرزومند نگاری به نگاری برسد
پــرنــده ای نـفــریــن شــده ایـــم
کــه سـهـمــمـانـــــ از پـــــریـــدنــــ
تـنـهـا در بــازی کـــــلاغ پــــــر اسـتــــــ
کلاغ پر هم که باشد
باز همه می ماند و آنکه می پرد عشق اساطیری ماست
سلام افسانه جانم
سلام مریم جون.





چطوری ؟!
نم نم باران بود و هوای آمدن مسافر از سفر بهشت..
(چه قشنگ گفتی مریم ...)
بوی حرم...بوی سیب....
....
دود این شهر مرا از نفس انداختـــ ه است... به هـ ـــوای حرم کربُ و بّلا محتاجم
--------------
پی نوشت نگاه...برام خیلی جالب بود..
تصویرتم دوست دارم..قشنگه...
زیارتش قبول...
مثل همیشه خوووووووووووووووب نوشتی مریم عزیز..
سلام لیلیا
خوبی؟
داشت آروم آروم بارون میومد خیلی صحنۀ قشنگی بود
خوشحالم که هستی لیلیا
خیلی خوشحالم
سلام
سفر..مسافر..چه کلمات پر رمز و رازی
یکی از دلایلش اینستکه ما خود مسافریم
سفری دائمی.. و رو بسوی مقصدی ابدی..
و بهشت..چه زیبا جایگاهی است..
و بوی بهشت..چقدر دلنواز است..
برای شما در این ایام بهشتی ماه رجب استشمام بوی بهشت را ارزو میکنم
سلام مهربان استادم
فعلاً یه نفس عمییق برای حضورتون مهربانم
التماس دعا
خیلی قشنگ نوشتی ...
آورین...آورین ...
خودت قشنگ خووندی
آورین هم به خودت
چشم و دلت روشن عزیزکم
چشم و دل شما همــ
اینو واسه عموت نوشتم
فقط به عشق اینکه منم راهی این سفر بشم
به تو هم کاری ندارم
بازگشت شما را از کربلا شهر عشاق و نجف اشرف و کاظمین و سامرا شهر غریبان را خدمت شما و خانواده محترمتان تبریک و تهنیت عرض می نمایم.
سلام

یا خدا چرا اینقدر عصبانی هستی تو؟؟؟
ایشالله سه نفر راهی میشین
هزااااااااااااااار بار نگفتم حرص نخور برای نی نی خوب نیست؟؟؟
مرسی از پیامت
_ یکی بود...
تو بودی!
...
می امدی،
خواب از سرم می پرید!
نمی آمدی،
تا صبح برایت می نوشتم!
دلم تنگ می شد،
خیره می ماندم،
به عکست!
گاهی شعر سراغم را میگیرد
گاهی هوای تو
تفاوتی نمیکند ،
هر دو ختم میشوید به دلتنگی من
زیارتشان قبول
انشالله نصیب مریم شود
زیارت دل بود و قبول هم شد
دعایتان را همـ...
سلام
چه توصیف قشنگی بود از لحظه ی دیدار...
اندکی صبر سحر نزدیک است...
و ما همچنان منتظر رسیدن یار اصلیمان هستیم...
سلام هاتف عزیز
عشق توصیفش کرد و من نوشتمش
اللهم عجل لولیک الفرج
سلام.

خوبم.تو چطوری مریم جونی!؟
منم خوشحالم که میام اینجا..
این پرها چه با نمکن..
و علیکم
شب ولادت آقا مگه میشه حالت خوب نباشه؟؟؟
قربونت عزیزم
و خیلی خوشحالم که تو هم هستی مریم...

خداروشکر..
تو چقدر مهربونی لیلیا جونم
خدا رو شکر
خودت مهربونی مریم عزیز..
دیشب حرم خانم حضرت معصومه بیادت بودم.
عززززززززززززیز دلم
مرسی
ان شاا... قسمتت بشه و عمو رو خدا حفظ کنه .
قسمت جمیع آرزومندان بشه
ممنونم برادرم
سلام.امشب تونستم قسمتی از بلاگ رو بخونم...اگه بخوام الکی حرف بزنم {که دوست ندارم}باید بگم که قشنگ بود...{البته واقعا هم قشنگ بودن مطالبتون ولی قصد من حرف زدن الکی نیست}ولی نمیدونم شاید بدلیل اینه که من از اخر به اول بلاگتون رو دارم میخونم!...اما یجورایی گنگه برام...اخه گاهی نمیشه فهمید کجاش حرف خودتونه وکجاش قطعه دیگران...حتی تو قسمت استاد غزل تو پی نوشتش من اول فکرکردم که پدر خودتون بوده!خب از این که بگذریم میرسیم به اینکه تعجب میکنم که هنوزم ادمهایی هستن که نازک باشن...که غول نشده باشن...انشالا با بیشتر خوندن بلاگتون بیشتر حالیم بشه...
سلام
ممنونم که نظرتون رو با راستی و رُکی گفتین
منتظرم دوباره بیاین و حرف بزنین
تو پروفایلتون خوندم که عاشق اهل بیت هستین...راستش خیلی حرفها تو دلمه از اهل بیت...اخه خودم هم زنده به لطف وکرم اون بزرگواران هستم...ولی مدتهاست که دلم ناامیده...دیگه قلبم انگار سفید نیست...غبار ناامیدی بدجوری نشسته به دلم...
همۀ ثروت دنیام همین اهل بیتن
حرفای دلتون رو توی یه نامه بنویسین و بدین دست آب تا برسه دست اونیکه باید
ناامید شیطانه
توکل کنین به خدا و یه یاعلی بگین و غبار نامایدی رو با ذکر و یاد خدا از دلتون پاک کنین
از وبلاگتون هم میشه فهمید چقدر غمگین و دلشکسته این