روز بود یا شب؟... باران می امد انگار!... یا شاید چیزی شبیه برف... با دلشوره ای که به روزهای ابری نمی خورد... چیزی شبیه دغدغه های آخر زمستان... چند شنبه بود خوب نمی دانم... با غمی که چشمهایم را تیره کرده بود.. نه دستهایم یارای نوشتن داشت نه واژه هایم روان بود... چرا؟ هیچ نمیدانم این نقش بیرنگ را چه کس برایم ترسیم کرده بود؟فقط میدانم که دارم آرام نفس می کشم زیر چتر آسمان سرم را بالا گرفته بودم... یک نوع سر به هوایی... یک نوع خلسه با آسمان... با ستاره ها... گفتم ستاره...شاید شب بود...
ماه که می درخشید اما در روز هم ماه می درخشد... شاید من چشمانم همه جا را تیره و تار میدید نمیدانم...! دلشوره ام داشت کار دستم میداد و چشمهایم به سوزشی غریب افتاده بود... کم کم واژه هایم داشتند در هیاهوی بی صدای ذهنم گم می شدند و کاری از دستان لرزان من بر نمی آمد... آرام بر جا نشستم... پشت بام هم عجب صفایی داشت من تا الان نمی دانستم... ناخودآگاه زانوهایم مث جنین در مقابل تنم جمع شد و دستان نحیفم آنها را به آغوش کشید... چانه ام را فقط چند ثانیه بیشتر نتوانستم بروی زانوهایم بگذارم... ناخودآگاه محو آسمان و ستاره هایش شدم... مراقب بودم حتی لحظه ها را هم از دست ندهم... به ثانیه هم پلک نزنم... اما انگار مژه هایم تاب دوری از هم را نداشتند و با به هم نشستن پلکهایم به معاشقه مشغول شدند و حاصل این عشق قطره اشکی شد گوشه چشمانم... غوغایی به پا بود در دلم... و سکوتی دل انگیز که تا عمق جانم نفوذ میکرد... آنقدر این سکوت و سکون را دوست داشتم که حتی نفس نکشم تا مبادا برهم شکند این خلسه باور نکردنی.... اشک ها هنوز مهمان این تنهایی ام بودند بی صدا و آرام می آمدن و روی گونه هایم مث اسکی بازان ماهر سُر می خوردند و در زیر چانه ام محو می شدند... کاش آخر دنیا همان لحظه باشد... من به آسمان نزدیکترم و آسمان دستان با سخاوتش را برویم گشوده تا در آغوشش گیرم... کاش تلسکوپی به راه بود تا چشمان عاشق آسمان را هم از نزدیک میدیدم... شهابی متولد و به ثانیه نکشید افول کردو من ذوق دیدن چنین رخدادی با گریه لبخند زدم... تکیه ام به دیوار بود اما خوب میدانستم یک تکیه گاه بزرگ دارم که همین حالا نظاره گر حالو روزم است... خوب میداند که دارم به جاده خاکی میزنم و میخواهم سر به هواتر از این که هستم بشوم... دستانم را از هم میگشایم... اشک ها هنوز هم هستند... اما آرام تر از این لحظه هایم تا بحال نداشته ام... ستاره ای چشمک می زند... و من باز لبخند تحویل آسمان می دهم... اشک و لبخند عجب هوایی ات می کند برای یک هق هق بی وقفه اما خوب میدانم نباید صدایم بلند شود تا مبادا همسایه ها شاکی شوند... نفس عمیق می کشم اما هنوز ان توده بزرگ نفسگیر قصد ندارد خانه گلویم را خالی کند... همان توده عظیمی که همه بغض صدایش می کنند و من ... همان توده عظیم بهتر است... بغض برای آنهایی است که طعم تلخ دلتنگی را بهتر از من چشیده اند همانها که حال روزی شبیه فروریختن در انزوای ناامیدی... مثل جا ماندن از قافله ای که به سر متزل خوشبختی می رود... یا بهتر است بگویم مثل تنها شدن در میان موج عظیمی از انسانها... انگار نشستن خسته ام می کند... آرام بلند میشوم و پای خواب رفته ام را کمی نوازش می کنم... دوباره سر به آسمان بلند میکنم... دستانم را از هم می گشایم و سعی می کنم به جای اشک لبخند را مهمان چهره ام کنم اما شکست میخورم... اما برای آرامشی که بدست آورده ام... دلم به این اشک ها هم رضا میدهد... حالا دیگر آنقدر سبک شده ام که میدانم می توانم از همین بلندا تا آسمان پرواز کنم... و تصمیمم را بگیرم...گوشی مبایلم را بر میدارم و وارد کارت حافظه اش می شوم... و صداها رو زیر و رو می کنم... بالاخره پیدایش می شود و من دکمه پلی را می زنم
+ این پست رو با همه آرامش و اشک های روانش مدیون ریحانه جانم هستم... ممنونم گل نازبویَم
+ رفتنها زنجیری شده است... دیگه طاقت رفتن کسیو ندارم ... نفر بعدی را خدا بخیر کند
انگار از جناب جوجه اردک زشت هم خبری در دست نیس... نکنه اونم رفته باشه بی خبر!!!
هنوز هم دلتنگ نبودن دایی فرداد و نرگسی هستم
+ یادت می اید؟ گفتی ام: مریم خودت باش...خودِ خودِ خودت...من همان مریم را می شناسم که خودش بود... بی تملق بی حرف بی کنایه بی ریا... حالا خودم شده ام نور ِ دلم!... اما باز با خودم درگیرم... حالا باید خودم را نصیحت کنی و بگویی اش:خودت! مریم باش... همان مریم (سه نقطه) امان از این ... ها
+ و اینم هفتادمین پستم
خب لازم به توضیح نیست که بگم این پست رو روی پشت بام خونمون در دل تاریکی شب نوشتمش و بعد هم گذاشتمش توو چرکنویسا تا موقع اش بشه و انتشار رو بزنم
حالا وقتش شده
دقیقاً دوشنبه شب بود که مهمان آسمان بودم
سلام مریم جان وبلاگ زیبایی داری.... از رفتن دوستات دلگیری ولی عزیزم باید بپذیری که هر اومدی یه رفتی هم داره... امیدورام که همیشه شاد باشی... اگه مایل به تبادل لینک هستی خوشحال میشم من لینکت میکنم
salam maryam jooni... webet kheyli naze vali chera in matlabet enghadr ghamgine ? man koli ashk rikhtam....
ahange webet kheyli kheyli ghashange ......
age doost dari mano ba esme pussy-cat link kon o be webe manam biya ta linket konam
montazeretam doost joooooooooooni
bye bye
وای مریمی عالی بود...هم عکس هم نوشته

امیدوارم این تصمیمت بهترین لحظه های زندگیتو برات رقم بزنه
سلام نازبو خانمم
ما فقط شاگردی کردیم و از رو سرمشق شما نوشتیم
بهترین؟... این تصمیم لاقل تا چن سالی داغونم می کنه ریحونی
ولی خب باید تصمیم رو بگیرم وگرنه ممکنه دیر بشه و دست رو دست بمالم
سلام گل مریمی
زیبا نوشتی
چطوری؟ دلتنگ نباش عزیزم
دلم میگه هم سهبا و هم فرداد بر می گردن
امیدوارم خداوند بهترین هارو واست رقم بزنه
سلام آوای خوش
ممنونم... چشمای تو زیبا می خوونه
بد نیستم ولی دلتنگم
امروز داییم اومد خونه مون، اونم مث دایی فرداد بهم میگه گل مریمی
وقتی صدام زد داغ دلم تازه شد و بیقرار دایی فرداد
مامانی (مامانبزرگم) دورا دور دایی فرداد رو می شناسه و همیشه از طریق من بهش سلام می رسونه اونروز گفت به داییت سلام برسون و بگو مادر همیشه براش دعا می کنه... بغضم گرفت و دلم نیومد بگم که دیگه نمی تونم سلامتو به دایی فردادم برسونم
ایشالله که دلت پاکه و اتفاق می افته همونی که میگی
ممنونم خانوم گل
میام میخونمت
الان اصلا تمرکز ندارم
سلام مریمی
راستی می تونم رمزتو داشته باشم ؟؟؟
تو پستای قبلی خوندم قراره عروس بشی ...درسته !!!
سلام زندگی
تو قرار بود عروس خانوم بشی نه من چی شد بله رو گفتی؟
خوبی ؟... چ خبرا؟
سلام
" برای خدایی شدن از کجا شروع کنیم؟؟!! " جواب این سوال رو در بلوغ بخانید . با تیتر مطلب :
تعمیرگاه مکانیکی بلوغی
Wwo0owW
تعمیرگاه مکانیکی برای خدایی شدن؟؟؟؟
چ شود؟!
گفت سیگار را ترک کن... سیگار را ترک نکردم اما در عوض کبریت را ترک کردم... سیگار را با سیگار روشن میکنم


من میرم پشت بوم تا با خیال راحت میون هق هق گریه هام سیگار دود کنم
کار به کجا رسیده مجتبای تودار اینجوری اعتراف کنه گریه می کنه
حالا هی بگین لحن من دخترونه اس و مث دخترا گریه هم می کنم
کبریت را ترک کردم... سیگار را با سیگار روشن میکنم
این چقدر درد داشت پسرعمو
گریه چرا آخه؟؟؟؟
تو چرا گریه می کنی؟
گفتم ک بچگونه اس
...
زبونم قاصره از کلمه ای حرف!
چرا اونوخت؟
آره گل مریمی
یادمه همیشه به دایی فردادت درباره مادر بزرگت می گفتی . از خونه ی قدیمی مادر بزرگ که دیوارش شبیه دیواری بود که کبوتر توی عکس روش نشسته بود ...
حداقل یه کمی از اون خاطراتو باید می ذاشت..
ولی اشکالی نداره، در عوض به قول خودش با دست پر بر می گرده ...
شبت به خیر عزیزم
ای جان...
فدای تو که خوب همه چی یادته
مگه من دستم به این دایی فرداد نرسه... یه جیغی بکشم سرش بنفش که چ عرض کنم قرمز
بگو آخه تو دلت میاد چپ نگاش کنی؟
وای یعنی برمیگرده آوا جانم؟
شب تو هم خوش
منم ایضاً مث فریناز
توام عزیزی مث فریناز
اما یه حرفی هم از خودت بگی بد نمیشه ها
خوبی؟
من بیاد سهبا جان از تکه کلام ایشون استفاده می کنم و بیاد آسمان سیاه و امپراطوری بهار ... :
آسمان سیاه بود و مریم بود و ستاره های فیروزه ای نظاره گر و من لال می شوم
وای عمه معلومه شما کجایین؟!
دلم براتون تنگ شده بود
شما یهو یاد سه عزیز رو برام زنده کردین
داداش دانی که کلاً نیست...
داداش امپراطور که بی خبر رفته...
و نرگسی که ... هیچی نگم بهتر
نباید بذارم بغضم بشکنه
مریمی چطور می تونم برات نظر خصوصی بزارم ؟؟؟؟
همین بالای صفحه
نوشته تماس با من
برو روش کلیک کن و نظر خصوصیت رو بنویس
به همین راحتی
سلام خوبی؟!
آخی همه دوستات دارن میرن؟!
چرا؟!
عیب نداره خودتو عشقه که یه تنه جاشونو پر میکنی...!
سلام!... میسی
دونه دونه دارن میرن... بعضیا بی خبر و بعضیا هم خبر میدن
نینیدونم
من؟ یه تنه؟ واعجبا
من حتی یه ثانیه هم نمی تونم جای سبز اونا رو پر کنم
ایشالله خودشون برگردن و دل منو شاد کنن
خودت خوبی ویکی؟
نمیدونم چرا.. ولی متن رو که خوندم یه حس ِ معلق بودن بهم دست داد...
هر ادمی یه جوری واسه خودش برداشت میکنه دیگه! یجورایی میتونم بگم هر پست میتونه یه محکباشه واسه مخاطب ها...
محک ِ دلامون
جدی؟ یعنی اینقدر مطلبم تاثیرگذار بود؟
چی بگم...شاید چون از ته دل نوشتن بر دل نشسته شاید
سلامی به گرمی افتاب دوست عزیزوبلاگ جالبی داریدخوشحال میشم سربزنی
حق یارت
التماس دعا
امیدوارم برگرده...
اگه احساسم اشتباه نکنه، بر می گرده...
من همیشه فکر می کردم فرداد و سپهر مذابها ، بیرون از دنیای مجازی هم از همدیگه اطلاع دارن ...
حالاخودت چطوری؟ درست تموم شده؟
امروز هی به سه تارم نگاه میکردم و هی با دایی فرداد حرف میزدم
منم اسم سه تارم رو شیدا گذاشتم
دلتنگشم
میدونم که خواهرزاده نالایقی بودم آواجانم
خوبم و سرشار از حس زیسای دلتنگی
نه هنوز مونده فارغ التحصیل بشم
سلام
گاه حرفی برای گفتن نداری..
و فقط میخواهی بگویی
سلام...که سلام خودش یک دنیا سخن است..
از مهر و محبت و صفا..
سلام
گاه که قدم بر دیده ام می گذارید حس بهار در دلم زنده می شود
و من چقدر این حس را دوست دارم
فدای مهربانیتان استاد
خوندمت...
تو پنج شنبه نوشتی اینو
من چهارشنبه ش روی پشت بوم خونه مون بودم
اذان مغرب...
حست چقدر آشنا بود مریمی
راستی چشمت روشن
سلام
وای فریناز نمی دونی چ حسی داره
آخه من از بچگیه نرفتم پشت بوم
اولین بارم بود و یه حس قشنگی داشت
چشم توام روشن
به افتخار هفتادمین پست بزن
خوش به حالت من بروم رو پست بوم ته تهش یه ماه و ببینم. عمرا چیز دیگه ای معلوم باشه.
می دونم زندگی با آدم چی کار می کنه ولی من فکر نکنم بتونم این دنیای مجازی رو ول کنم. وقتی دلم می گیره این جا می نویسم یکم چرتو پرت می گم خوبه . ولی آدم نباید جلو جلو بحرفه.
بزن کف قشنگه رو به افتخار حضورش

تهرانی؟ خب حق داری
اما اینجا آسمون صاف صافه
وقتی بری پشت بوم هی با خودت میگی کاش یه دونه سبد آورده بودم و ستاره ها رو می چیدم
حالا کی جلو جلو حرفید؟
لینکت کردم عارفه نیگا
پستت یه آرامش خاصی داشت
آخراش احساس کردم داره خوابم می بره..
سلام سایلنت عزیز
ممنونم از تعریفت
ولی نخوابی دم ظهری... بذار نهارتو بخور بعد بخواب عزیزم
مریمی ممنونم از لطفتت....ولی کامنت خصوصی نیست ...میشه دوباره بزاریش لطفن
ظاهراً خووندیش که دختر خوب
من توو اون کامنت رمز رو برات گذاشته بودم
سلام...قلم خوبی داری.....تجربه ی شخصیت رو خوب به قلم اوردی....آفرین....
سلام علیرضای گل گلاب
ممنونم از تعریفت
ابجی! اینجا هم شده محل اعلام گمشدهگان؟!
هر وقت میام اینجا خبر از رفتن بعضی دوستان است
ترا بجان بلاگ اسکای به اندوه مان غم نیافزایید
اعلام گمشدگان؟!... بهتر است بگویک اعلام رفتگان از دنیای مجازی
من شرمنده ام ببخشین
ولی طاقت ندارم ببینم یکی نیست
کم مونده بود غیبت شما رو هم بنویسم
چون جون بلاگ اسکای رو قسم دادین چشم
خیلی دلگیر کننده بود ..........
دلم گرفت
شرمنده ام استاد
میدانم دلتنگی داشت اما از دلم برآمده بود
برای خودم آرام کننده بود
سلام نام خداست
حاضر
سلام
کجایین شما؟
سلام
آدم هوس گریه میکند ...
سلام
گریه کن سبک بشی
بار گناهات هم کم میشه
کودک آزاری کم گناهی نیس
یعنی بخدا از اون موقعه ای که گفتی کارم کودک آزاری و از اینجور چیزها بود همش عذاب وجدان دارم ... دیشب خواب دیدم دارند محاکمه ام میکنند به جرم کودک آزاری و ...
ای خدا .....
جدی؟ تو خواب هم قیافه اونیکه داشت محاکمه تون می کرد رو دیدین؟


شاید من بودم
تا شما باشی فکر سوپرایز یا غافلگیری یه بچه به سرتون نزنه
در ضمن شیوه تربیتی تون هم اشتباهه
بچه که نباید بخاطر اینکه باباش ممکنه براش لپ لپ بخره منتظر باباش بمونه
بچه باید از رو عشقی که به باباش داره تا آخر شب هم شده منتظر برگشت باباش باشه
احتمالاً شما در هر برگشتتون به خونه براش یه چیزی خریدین که عادت کرده
این شیوه درستی نیس
باید تغییرش بدین
البته به مرور زمان
ببخشین دیگه قصدم نصیحت نبود بخدا
خلاصه حلال کنین
واااای مریمی انگاری میدونسی من چقد عاشق آسمونم یه حس خوبی بهم دادی ممنون:)

قلم خوبی هم داریااااا
اوا راستی سلام
سلام خانوم
خوبی؟ چ خبرا؟
همه اونایی که دلاشون پاکه عاشق آسمونن
خوشحالم خوشت اومده
اوا علیک سلام
سلام مریم جون
چه خبر؟؟
سلام آوای خوش
خواب دایی فرداد رو دیدم
و از اونجایی که من خوابامو برا کسی تعریف نمی کنم نمی تونم برات بگم چ خوابی دیدم
آرامش و تنهاییت زیباست....به رشته تحریر در آوردن احساس خیلی سخته..
خب خانم فمنیست اعلام جنگ نمودین؟
تنهایی فقط برای آرامش زیباس وگرنه تنهایی مطلق زیبا نیست حتی اگه با آرامش همراه باشه

برای یه مدت کوتاه و تجدید قوا بخوای تنها باشی خوبه... نه برای همیشه
هر چند به قول سحر تنهایی بهتر از گدایی محبت است
اعلام جنگ اونم بدجور
برو توو سنگر خودت وگرنه یه هفت تیر خالی می کنم تو مغزتا
هر کی بخواد علیه خانما شعار بده و خانما رو ضعیف نشون بده با من طرفه
شیر فهمیدی؟
اشکالی نداره عزیزم
ایشالله خیر باشه
ایشالله