خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

"درد"


اینروزها من متولد شده ام و تازه حیات گرفته ام... اگر بخواهم تمام عمر 25 ساله ام را بگذارم کنار هم و حساب کنم که من چقدر و کی زندگی کرده ام و خون در رگهایم جاری بوده؛ همین چند روز را تنها میتوانم حساب کنمـ... وقتی کتاب محشر "درد" از پدر مهربانم رسید؛ آنروز را خوب یادم است... یک سردرد وحشیانه ای تمام هستی ام را داشت به باد میداد، نه استراحت دو سه ساعته و نه حتی مُسکن های قوی کاری از پیش نبردند و من فقط داشتم میان بودن و نبودن دست و پا میزدم و از خدا نبودن را میخواستم... مامان که برای خوراندن آن دمنوش های تلخ لعنتی به بالینم آمده بود بستۀ پستی ای را به دستم داد و گفت توی پارکینگ بود و من حدس زدم مال تو باشد... با چشمهای نیمه باز و خسته پاکت را باز کردم و چشمم خورد به کتابها... لای کتاب را که باز کردم دستخط زیبای شان خودنمایی میکرد و من درست به سان شی مقدسی کتاب را بوسیدم و بروی چشمهایم گذاشتم... دمنوش مادر خواب اور بود اما وقتی به خودم آمدم که دیدم توی دوکوهه بین بچه های شناسایی و عملیات دارم نفس می کشم... اگر درد و خواب و مشغله نبود همان شب کتاب را تمام میکردم... اما افسوس... صبح ها که از خانه میزدم بیرون وقتی کارم تمام میشد و میخواستم به خانه بیایم شوق خواندن کتاب بود که به پاهایم قدرت راه رفتن میداد و تا خانه مشتاقانه میکشاند... درست شده بودم مثل مادری که فرزند کوچکش را خانه تنها گذاشته... و باید هر چه زودتر برسد... انگار آن هبوط شهید حسینی و آن سیب نیم خورده بر من نیز تاثیر گذاشته بود و داشتم لحظه به لحظه جانکاه هبوط را تجربه میکردم... اخر من هم مریمم... بگذریم... همۀ برنامه های فشرده ام برای خواندن منابع ارشد بهم خورد... قرارم بر این بود نظریه ها را تا قبل 15 دی ماه تمام کنم اما وقتی به خودم می آمدم که میدیدم کتاب "درد" در دستانم شیدایی میکند... باز منم و شهید حسینی و شهید ایزدی و رحیم و خاکی و شهرام و ... و دعا برای لو نرفتن عملیات... حرص برای رانندگی محشر شهید حسینی و خندیدن برای صلوات فرستادن بچه های گردان بدین گونه که می گفتند:برای سلامتی رزمنده های اسلام صلوات ... و در جوابشان می گفتند: می فرستیم... می فرستیم... و گریه کردن برای محاصرۀ آن سیزده تن از بچه های خودی و دلشوره برای رها شدنشان و باز بغض کردن برای شهید شدن ایزدی... گاه خندیدن و گاه گریستن... گاه مبهوت شدن و گاه خیره ماندن... گاه نفس در سینه حبس شدن و گاه رها شدن بازدم... دیگر چه بگویم مهربانم پدرم؟؟؟... وقتی گفته بودین نظرم را دربارۀ کتاب بگویم با خودم گفتم: چه حرفهای عجیبی میزند این بابامحمد... درست مث اینست که از مامانیِ من بخواهی نظرش را درباره نظریه های پولانزاس و دورکیم و گرامشی و آنتونی گیدنز و... بگوید. از من بیسواد اکابری چه توقعاتی دارید بابا... من حتی به سان قطره ای دربرابر اقیانوس صبر این عزیزان هم نمی توانم باشم... دردهایی که اینها میکشند کجا و دردی که من می کشم کجا؟؟؟... اما...

به خودم جسارت میدهم و فقط میگویم تمام کتاب یک طرف بغض کردن و هق زدن و دیوانه شدن و غرق شدن با دانه دانه آن ورقهای خاطره های علی یک طرف... آخرش دیوانه ام کرد... مگر آرام میشد این دل... نوشتم که شما هم همراه شوید در لحظه لحظه های اضطراب علی

اذان که تمام می شود حسینی قامت می بندد، از وقتی به یاد دارد هیچ وقت نماز اول وقتش را عقب نیانداخته، حتی وقت شناسایی یا بیمارستان و حتی کنار رود راین. اما هیچ وقت فکرش را نمی کرد مجبور شود، معلق میان زمین و هوا نماز اول وقت بخواند.باز خنده اش میگیرد و می گوید:خدایا از این که این قدر به من حال می دهی واقعاً ازت راضی ام!

رکعت اول که تمام میشود سر از سجده بر میدارد می بیند شهرام بالای سرش است، وقتی گوشی اش زنگ خورده بود و جواب نداده بود با مریم تماس گرفته بودو او هم گفته بود که دو ساعت پیش راه افتاده آمده دزاشیب. شهرام بیقرار آمده بود بیرون که حسینی را در آن حال دیده بود.

- یا قمر بنی هاشم!

و می دود به طرفش، وقتی بالای سرش می رسد و می بیند حسینی سر به زیر دارد فکر میکند بیهوش شده

- علی !

علی سربلند میکند و می گوید : الله اکبر!

می فهمد که دارد نماز می خواند، حرص می خورد، می گوید: همۀ کارهایت اعصاب خردکن است، به جای این کارها یک داد می زدی یکی بیاید کمکت!

حسینی دوباره سر به زیر می اندازد و به سجده می رود: سبحان ربی الاعلی و بحمده!

شهرام همانجا می نشیند و بغض را رها میکند. می داند تا نمازش تمام نشود هیچ کاری نمی تواند بکند. نگاهی به اطراف می اندازد و می بیند از در خانۀ رو به رو مردی همراه پسر بچه بیرون می آید......

- چی شده؟ چرا ایستاده اید و نگاه می کنید؟ کمک کن!

و میخواهد دست حسینی را بگیرد که شهرام می گوید: اینطوری نمی شود یک تکه طناب باید ببندیم به ویلچر و اگر چرخش در رفت خودش توی آب نیافتد.

مرد به پسرش میگوید:همین جا بمان من الان بر میگردم

و می رود چند لحظه بعد با طناب بر می گردد.حالا نماز حسینی تمام شده است.می گوید: بیا اول این پوشه ها را بگیرکه...

و بی محابا دستش را از میله آهنی پل رها میکند و میخواهد پوشه را از لای پایش بردارد که...


پی نوشت مریم: همین دیروز بود... مشکلی که امید به حل شدنش داشتم... با شکست مواجه شد... آنقدر دلم بیقرار شد که بغض نکرده اشکهایم جاری شد و آهسته گفتم:آخر چرا خدایا؟؟؟... کتاب روی قفسۀ کتابهایم داشت صدایم میزد... برداشتمش که صدای اذان ظهر به طرف سجاده ام کشاند... نماز ظهرم که تمام شد... کتاب را که کنار دستم بود برداشتم... دوباره همان قسمت آخر را خواندم... باز خنده اش میگیرد و می گوید:خدایا از این که این قدر به من حال می دهی واقعاً ازت راضی ام!... همین جملۀ کوتاه چنان حالم را زیر و رو کرد ک میان گریه به قهقهه خندیدم و جمله را تکرار کردم... خدایا واقعاً ازت راضی ام...

این کتاب بهترین هدیۀ عمرم بود بابای عزیزم