خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

مجنون لیلی


لیلی دلش میخواست ماه شود و برود در آسمان آنقدر بدرخشد تا شاید مجنونش او را ببیند

اما چ سود که نمی توانست...

ماه شدن کار هر کسی نبود...

و لیلی این را خوب میدانست

و حتی وقتی به مجنونش می اندیشید که ممکن است باز او را نبیند بیشتر پشیمان میشد

یک شب دل لیلی آنقدر گرفت که بغضش ترکید و مجنونش را صدا زد

مجنون اما نبود... آن دور دستها فارغ از لیلی سرش به بازی روزگار گرم بود

لیلی اینبار با دلش مجنون را صدا زد و مجنون شنید صدای لیلی اش را

مجنون گفت: از چ روی اینقدر دل گرفته ای

لیلی دلش میخواست بگوید دلم گرفته از این روزگار... اما فقط گفت نمیدانم!

مجنون گفت: مگر میشود که ندانی از چ روی دلت گرفته؟؟؟!!!

لیلی اما گفت:شاید چون از دل خود بی خبرم...

مجنون بی مقدمه گفت:تو کیستی؟!

لیلی گفت:نام من چیز دیگریست اما تو مرا لیلی بخوان!

مجنون گفت:من هم نام خود را مجنون می نهم

لیلی چشمانش از تعجب گرد شد و بعد از لحظه ای مکث گفت: واقعا تو خودت را مجنون می نامی؟؟؟

مجنون گفت: نامم را دوست دارم

و غریبانه و زمزمه وار نام خودش را تکرار کرد: مجنون

لیلی حالا آنقدر دلش از ذوق بودن مجنون پُر از شادی شد که دلش میخواست سر بر شانه مهربان مجنونش بگذارد و از روزگار همچو رنگ موهایش برای مجنون بگوید اما خجل تر از همیشه فقط سکوت کرد

مجنون دست برد و شاخه ای از بیدهای خیالی دل لیلی را از شاخه جدا کرد و گفت: تو چرا اینهمه آشفته ای لیلی

و لیلی باز همچو هر لحظۀ بودن در کنارش گفت: نمیدانمـ چرا گاهی اینگونه دلتنگ و نزار و غریب گوشه ای کز میکنم

مجنون اما قانع نشد و باز پرسید یعنی وقتی در کنار من هستی اینگونه آشقته ای؟!

لیلی متعجب و وحشت زده از اینکه مجنونش را آزرده لبخندی زد و گفت:همۀ لحظه های با تو بودن را دوست دارم

من دل عاشق خدا روی زمینم و باید از دلهای عاشق مراقبت کنم...

من باید غمهایشان را با اشک چشمانم شست و شو دهم و سنگ صبورشان باشم

مجنون لبخند زد و دل لیلی هزار بار از اینکه مجنونش را شاد می دید خندید!


بی هیچ پی نوشتی فقط میگویم تقدیم به مجنونِ قصه های دل لیلی

لیلی ... پروانه... خدا

شمع بود اما کوچک بود؛نور هم داشت اما کم بود

شمعی که کوچک بود و کمـ برای سوختن پروانه بس بود...

مردم گفتن شمع عشق است و پروانه عاشق...

و زمین پُر از شمع و پروانه شد

پروانه ها سوختند و شمع ها تمام شدند

خدا گفت: شمعی باید دور،شمعی که نسوزد؛شمعی که بماند.

پروانه ای که به شمع نزدیک میسوزد عاشق نیست

شب بود خدا شمع روشن کرد؛شمع خدا ماه بود؛شمع خدا دور بود

شمعِ خدا پروانه میخواست؛لیلی پروانه اش شد

بال پروانه های کوچک زود میسوزد زیرا شمع ها زیادی نزدیکند

شمعِ خدا ماه است؛ ماه روشن است ولی هرگز نمی سوزد

لیلی تا ابد زیر خُنکای ماه می رقصد

«عرفان نظر آهاری»


پی نوشت دلِ سوخته:به غُبار حرمِ کرب و بلایت سوگند/دوست دارم که شبی در حرمت گریه کنم

+ این پُست تقدیم به لیلیای عزیزم به پاس محبتهای بی دریغش، و تلنگر و یادآوریِ این پست زیبایش