خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

با این دل بیقرارت مگر میشود از تو باران طلب کرد پاییز؟!


از همان روز اول مهر با دلم قراری نانوشته گذاشتم که دیگر از پاییز ننویسم

دیگر کاری به کار دل عاشقش نداشته باشم

کمتر به پَر و پایش بپیچم و زخم دلش را نمک نپاشم

اما مگر میشود؟؟؟... پاییز باشد و حرفی از باران نزد

مگر میشود بوی مهر تمام سرزمین دلت را پر کند و تو بی خیال نم نم باران بشوی

هر چقدر هم که بخواهی مراعات حال نزار پاییز را داشته باشی اما دلت بی طاقت قطره ای باران میشود

و هی با خودت دل دل میکنی که سراغ باران را از پاییز بگیری یا نه؟!

لحظه ای سکوت را ترجیح میدهی و دقایقی بعد ابرهای آسمان تو را میخوانند برای دعای باران

دوباره بیقرار میشوی . دلت میخواست الان زادگاهت مهمان نم باران میشد

تو بارانی ات را -که وقتی چند روز مانده بود به پاییز از توی کاورش در آورده ای- را به تن کنی

جسم خسته ات را به پذیرایی سخاوتمندانۀ آسمان ببری...

اما باز یاد نگاه غمگینِ پاییز، دلت را به سکوت وامیداری و بهتر میدانی که باید صبور باشی

تا شاید خودش مثل همیشه از نگاهت بخواند چه میخواهی!!!

تا شاید از خط به خط التماس گونه چشمانت بخواند که چقدر دلت برای باران پاییز تنگ شده است

همان بارانی که بوی باران پنجمین فصل سال را میدهد

اما غم نشسته در نی نی چشمانش تو را وادار میکند پا برروی خواسته دلت بگذاری

شاید حق با دل خسته و عاشق پاییز باشد

... تو زودتر از رسم همیشگی باران طلب کرده ای!


پی نوشت دلتنگی: دیشب توی خواب... با بارون مسابقه دادم! اون بارید من گریه کردم؛ باهاش از تو حرف زدم... اون دلتنگ خورشید بود و من دلتنگ تو!


اینروزها نه زهرا جانم! برای همیشۀ عمرم به دلم خواهم گفت:هی فلانی چه طاقتی داری تو....