خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

پسر عمو ، دختر عمو

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

به غم مبتلایم ، خدا شاهد است !



در آتش رهایم ، خدا شاهد است !
به غم مبتلایم ، خدا شاهد است !
شب است و دل و بیکسی ، وای من !
به درد آشنایم ، خدا شاهد است !
دگر صبر و تابی ، دگر طاقتی
نمانده برایم ، خدا شاهد است !
دلم میگدازد در آتش ، دریغ !
به غم همنوایم ، خدا شاهد است !
شکسته است آیینه های مرا
غم دیر پایم ، خدا شاهد است !
رسیده است تا نا کجا ، نا کجا
طنین صدایم ، خدا شاهد است !
بگو جان ما را ز غم چاره چیست ؟
اسیر بلایم ، خدا شاهد است !
به شعر غریبم به شبهای غم
ترا میسرایم ، خدا شاهد است
پی بغض نوشت:بغض هایم را به آسمان سپرده ام ، خدا به خیر کند باران امشب را

پی مریـــمی نوشتـــ: وقتی نگاهت را در دلم ورق می زنم بزرگترین چراغ خاطره ام روشن می شود! چی بگم؟ ...بگم لعنت به چشمات که منو عاشق کرد؟... یا نه ... بهتره بگم لعنت به دل خودم... که هی بیراه میره و هی باید برم بگردمو بگردم بعد ببینم اومده تو یاد تو و اون اولین نگاهت همون لحظه ای که صدام زدی:"مریم" و من تمام هستی ام رو به این آهنگ صدات باختم و اولین باری که اسممو نوشتی میون هزاران هزار واژه ... می بینی؟! خودمم به جاده خاکی زدم انگار حق با دلمه ...هیچ جور نمیشه از یاد تو و اون چشمای سیاهت بر حذر بشمـــــــ... لعنت به من به دلم و به این غرورم که هیچوقت نذاشت بهت بگم چقدر دوستت دارم...

به تو قشنگی خال تو صلوات هر دم و ساعتی

لب ما و قصۀ زلف تو، چه توّهمی چه حکایتی

تو و سر زدن به خیال، چه ترحمی چه سخاوتی

به نماز صبح و شبت سلام، به نور در نَسَبَت سلام

به خال کنج لبت سلام، که نشسته با چه ملاحتی

وسط «الست بربکم» شده ایم در نظر تو گم

دل ما پیاله لب تو خُم، زده ایم جام ولایتی

به جمال، وارث کوثری بخدا حسین مکرری

به روایتی خود حیدری چه شباهتی چه اصالتی

«بلغ العلی به کمال» تو «کشف الدجی به جمال» تو

به تو قشنگی خال تو صلوات هر دم و ساعتی

شده بر دو چشم تو در ازل یکی از شراب و یکی عسل

نظرت چه کرده در این غزل که چنین گرفته حلاوتی

تو که آینه تو که آیتی تو که آبروی عبادتی

تو که با دل همه راحتی تو قیام کن قیامتی

زد اگر کسی در خانه ات دل ماست که کرده بهانه ات

که به جستجوی نشانه ات ز سحر شنیده بشارتی

غزلم اگر تو بسازی ام و نی ام اگر تو بنوازی ام

به نسیم یاد تو راضی ام نه گلایه ای نه شکایتی

نه مرا نبین رصدم نکن و نظر به خوب و بدم کن

ز درت بیا و ردم نکن تو که از تبار کرامتی


پی نوشت1:شعر از غلام صرافان بود

پی نوشت 2:خوشا به سعادت آنهاییکه اهل سحرند و در قنوت نماز شبشان ناله کنان و با اشک الهی العفو می گویند و ذکر هر دم نیم شبشان "هذا مقام العائذ بک من النار یا رب" است و خوشتر آنهاییکه در قنوت نماز وترشان اللهم عجل لولیک الفرج گویند و به روی جمال همچو ماه یار لبخند می زنند

پی نوشت 3:من هم به بلاگ اسکای کوچ کردم البته قبلا آمده بودم اما از اونجاییکه با مدیریتش مشکل داشتم بازم برگشتم بلاگفا اما اونجا واقعاً کلافه شده بودم (به دلایل فنی و امنیتی و شخصی و ...) و بازم برگشتم بلاگ اسکای؛ حالام از تمامی دوستای بلاگ اسکاییم میخوام که برای اداره ی وبلاگم تو این محیط کمکم کنن ، مثلا الان با درج عکس تو پروفایلم مشکل دارم و میخوام یه عکس و نوشته هم زیرش بذارم و درجش کنم گوشه وبلاگم اما راستش نمی دونم چجوری؟! بازم سئوال دارم اما فعلا این اولی و مهمه س

تفالی به حضرت حافظ

بی مهر رخت روز مرا نور نمانده ست

وز عمر مرا جز شب دیجور نمانده ست

هنگام وداع تو ز بس گریه کردم

دور از رخ تو چشم مرا نور نمانده ست

میرفت خیال تو ز چشم من و میگفت

هیهات ازین گوشه که معمور نمانده ست

وصل تو اجل را ز سرم دور همی داشت

از دولت هجر تو کنون دور نمانده ست  

  


پی تعجب نوشت:تفالی به حضرت حافظ زدیم و اما نمی دونم این فال چه ربطی به اون چیزی که من تو ذهنم بود داشت؟ و اما بعد برای غیبت سه هفته ایم که خیلی خوب تونستم اعتیادم رو تا شصت هفتاد درصد به اینترنتم رو کم کنم!!!

احساس نوشت:صدای پای باران آرام آرام می آمد و تو آمدی چشمانت خسته و دلگیر بود و من انعکاس عشق را در آن حس کردم و دلم لرزید و تو را تا عمق قلبت آنجا که حالا حس می کنم که دیگر جایی برای من نیست بوییدم .....

پی تشکر:نوشت:ممنونم بسیار زیاد و سپاسگزارم به وفور!!! برای نگاه خالصانه و سرشار از مهربانیتان!!!برای نظرهای حاکی از عشقتان همان نظرهایی که پای رفتنم را سست کرد قلب مطمئنم را دچار شک کرد و کفشهای رفتنم را از من دزدید!!!

حالا نمی دانم چه کنم! نه دل رفتن دارم نه تاب ماندن!!! مانده ام در برهوت تردید و دودلی ... شاید رفتم بی خبر برای همیشه و شاید ماندم با مهر الی الابد ... نمی دانم ... اصلا شاید به وبلاگ قبلیم برگشتم... ورودم به بلاگ اسکای با خاطرات بدی همراه شد که وقتی به آن روزها فکر می کنم تند چشمانم را می بندم و چندین نفس عمیق می کشم (کجایین خانم تنفس عزیز؟!) بخاطر همین می خوام از اینجا از این کوی از این دیار کوچ کنم و به کلبه قدیمی خودم بازگردم ... بازهم دقیق نمی دانم؟ شاید هم ...

گله ای ساز کنم تا دل سنگ بسوزد

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.