خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

لمس بودنت مبارک عزیزدل!


چشمانت را باز کردی و دنیا غرق نگاه زیبایت شد

زیبایی های دنیا از آمدن تو پیدا شد ، روزها گذشت و چهره زیبایت در آسمان دلم آفتابی شد
دریای زندگی به داشتن مرواریدی مثل تو می نازد ، همه زیبایی های دنیا با آمدن تو می آید و اینگونه زندگی با تو زیبا میشود ، اینگونه چشمانم با دیدن یکی مثل تو عاشق میشود
و امروز روز میلاد دوباره تو است ، در این هوای ابری نیز خورشید در لابه لای ابرها به انتظار دیدن تو  است
و این لحظه قشنگترین ساعت دنیاست ، و این ماه درخشانترین ماه دنیاست که تو را درون تصویر نورانی اش میبیند
آمدی به دنیا و دنیا مات و مبهوت به تو مینگرد ، همه جا را سکوت فرا گرفته تا خدا صدای تو را بشنود
صدای دلنشین تو در لحظه شکفتنت ، عطر حضورت فرا گرفته همه زمین را
تو یک رویایی که حقیقت داشتنت معرکه است ، داشتن یکی مثل تو معجزه است ،امروز روز میلاد دوباره تو است و من خیلی خوشبختم از اینکه دوست مهربان منی
جز این احساسات چیزی در دلم نمانده ، این هدیه تا آخر عمرم در دلم مانده که دوستت دارم و قلبت این شعر عاشقانه را تا آخرش خوانده ….
شعری با عطر احساست ، به لطافت دستانت، به زیبایی چشمانت ، هدیه من به تو در روز میلادت
تویی قطره بارانم که گلستان کرده ای باغ وجودم را و امروز یک روز مقدس است که مدتها به انتظار آمدنش نشستم
، تا بگویم خیلی دوستت دارم و بگیرم دستانت را ، تا احساسم را به تو هدیه دهم و تبریک بگویم روز تولدت را…. تولدت مبارک عشق من…. تولدت مبارک سعیدۀ من


تولدی دیگر

همینجا از سعیده عزیز اجازه می گیرم و تولد نادیای قشنگم مهربونترین دخترعموی دنیا رو تبریک عرض می کنم و میگم: در ستاره بارانِ میلادت میان احساس من تا حضور تو حُبابی است از جنس هیچ از دستان من تا لمس نگاه تو آسمانی است به بلندای عشق جشن میلادت را به پرواز می روم دراین خانگی ترین آسمانِ بی انتها آسمانی که نه برای من نه برای تو که تنها برای “ما” آبیست
نادی قشنگم الهی که من فدای چشمای مهربون و قلب پر دردت بشم تولدت مبارک
اینم کادوی تولدشه که تو جشن فرداشب قراره بهش بدمش

دلم تنگ تنگ است!




یک دنیا حرف داره این دل وامونده م برای تو، برای دلت ، برای چشمات که از همون شب منو اسیر خودش کرد ،
بذار حرفای دلمو بزنم و آروم بگیرم شاید، بذار بگم از دلتنگیامــ...، از بغضمــ... ، از هق هق آروم گریه هامــ...، از اینکه میگی و قسم میخوری دوسم داری اما میبینم با چشمای خودم که نگاهت مال دیگریه، عشقت و احساست مال دیگریه، که مریم گفتنات الکیه و اون حرفات دروغه ؛
نذار باور کنم حرفات دروغ محضه؛ نذار باور کنم که همه چی فقط برای دلخوش کردنم بوده و حتی قسمهایی که میدونی من چقدر روش حساسم قسمهایی که خوردی و گفتی هیچکسو به اندازه من دوست نداری ؛
حالا فهمیدی یه دنیا حرف دارم؟ یک دنیا پر از حرفای نگفته، یک دنیا پر از بغضای نشکفته. تو همیشه کنارمی ، هر جا و حالا اومدم تا بهت بگم که چقدر با تو بودنو دوست دارم و بهم آرامش میده

دلم به وسعت یه آسمون ابری گرفته .

صدایی نیست ،

مأوایی نیست ،

امیدی نیست ،

حتی عکسای یادگاریت هم نتونسته ذره ای از غمای دلمو کم کنه؛ من بودن در کنارت رو میخوام، کاش دوستم داشتی و فقط و فقط منو

من اومدم! اینجا ، کنار دلواپسی های لحظه هات،‌ کنار شعله ور شدن شمع نگاهت ،اما نمی دونم چرا هنوزم که هنوزه دلم آروم نمیگیره...
دلم گرفته، دلم سخت در سینه گرفته، با تمام وجود تو رو صدا می زنم ؛

از تو چیزی نمی خواهم جز نگاه خالص و نابت که فقط برای من باشه و بس، جز دستای مهربونت ، جز نگاه آرومت ،

قلب پاکت رو که مدتهاست در سرزمین نسیان دلم گم کرده ام.

این شبا حضورت رو در کلبه خیالم میآرم، وجودت رو با تمام هستی باقیمانده در نهانخانه قلبم پنهان می کنم ، چشمامو باز نمی کنم تا شاید بتونم تصویرت رو بر روی پلک های بسته ام حک کنم ، اما باز هم جای تو خالیستــ...

پی مریمی نوشت:عزیزم حسادت نکن ، این که بعد از تو بغل گرفته ام ، زانوی غم است!


نمی دانـم چـرا چندیـســت به شب ها خواب بر چشمم نمی بارد؟!


طبق معمول یه تک زنگ و کلید انداختم و درو باز کردم و رفتم داخل چشمم به حیاط افتاد برف مثل چلواری سفید تمام حیاط و تک درخت باغچه را پوشانده بود،یاد دوران کودکی ام برایم زنده شد و خنده بر لبانم نشاند. مثل همیشه به طرف طاقچۀ کوچک ته حیاط رفتم اما خبری از یاکریما نبود انگار به خاطر برودت هوا از آنجا رفته بودند؛ حیاط را دور زدم و وارد خانه شدم ناخودآگاه نفس عمیق و کشیدن رایحه خوش بهارنارنج خونه مادربزرگ به داخل ریه هات مادربزرگی که برات از تمام دنیا عزیزتره و نفساش بهت امید میده راهرو رو که رد کردم وارد هال میشم طبق معمول همونجای همیشگیش نشسته و داره نماز میخوونه بخاطر پادرد و کمر درد شدیدش نمازشو نشسته میخوونه آروم و بیصدا میرم پشت سرش میشینم و یه گوشه از چادر نمازشو می گیرم تو دستامو می بوسم و میذارم رو چشمام و اشکامو مهمون گلای چادرش می کنم همینکه سلام نمازشو میده تند صورت خیسمو پاک می کنم و میرم جلو و میگم:سلام بر مهربونترین مامانبزرگ دنیا قبول باشه مامانی!

با مهربونی نگام می کنه وجواب میده:سلام مریم گلم!قبول حق؛ تو ده دیقه میشه زنگ زدی چرا اینقدر دیر اومدی توو؟باز رفتی سراغ یاکریما؟ از اونجا رفتن بخاطر سردی هوا نمیگی سرما میخوری دختر خوب؟

صورتشو می بوسمو میگم الهی من قربونتون برم خودتون میدونین من چقدر اون یاکریما رو دوست دارم بعد بلند میشم و در همون حال میگم من برم لباسمو عوض کنم برمیگردم که تند دستمو میگیره و میگه:بشین مریم یه لحظه کارت دارم؛

دوباره سر جام میشینم و میگم:چیزی میخواین براتون بیارم مامانی؟ مهربونترین نگاهشو به صورتم می پاشه و میگه:مریم به من نگاه کن!

سعی می کنم آروم باشم و نگامو از روی گلای قالی برمیدارمو به چشمای مهربونش خیره میشم؛ بعد همونجور که سعی می کنه دقیق تر نگام کنه میگه: درسته چشمام دیگه درست نمی بینه و سو نداره اما نه اونقدر که حرف دلتو از چشمات نتونم بخونم،چی تو دلت میگذره مریم؟اینهمه غم از کجا اومد توچشمات؟ چیزی شده؟کسی چیزی گفته؟

ای وای من میدونستم بالاخره پی به بیقراریم می بره با تمام وجود سعی کردم آروم باشم و صدام نلرزه لبخند زورکی زدمو گفتم:آخه من قربون اون چشماتون برم باور کنین هیچی نیست مامانی همه چی آرومه همه چی عالیه همه چی خوبه!من خوبم دلم خوبــ...

ای لعنت به این بغض ناموقع و این اشکای دم مشکم

با دستای لرزونش اشکامو پاک کردو گفت: اگه من از دل بچه هام و نوه هام بیخبر باشم که به درد دربدری می خورم حالا خودت بگو چی شده؟

و من همچنان ساکت بودم حتی خودمم نمی دونستم چه مرگمه؟!چرا اینقدر به قول خودش غم؟!بعد سرشو آورد جلو و آروم گفت:این حس تو چشمات داره به من میگه هنوزم که هنوزه مثل اون روز بارونی مریمِ من عشق صاحبخونه دلش شده درسته؟

و اینبار دیگه طاقتم طاق شد و بیقراتر از قبل سرمو گذاشتم رو پاهاشو هق هق گریه من بود که سکوت آروم اتاق رو بهم زد

و داشتم به این می اندیشیدم:آیا به واقع هنوزم که هنوز است من عاشق شده ام؟


نمی دانـم چـرا چندیـســت بی وقفه
دلـم در بارگاه سینه می لـــرزد
چه حالی در میان چشم من پیداست
 که پیش روی من آیینه می لرزد

نمی دانم چرا چندیست دستانم 
پر از سرمای سوزان زمستانیست
نمی دانم چرا ژرفای احساسم 
پر از اندوه و حسرت های پنهانیست

به شب ها خواب بر چشمم نمی بارد 
و تا صبح از شرار غصه می سوزم
نگاه اشک ریز و غرق رازم را
به چشم ساکت دیوار می دوزم

  مرا ای کوچه های سرد در یابید
منم خاکستری در پیشگاه باد

منم افسانه ای از ذهن ها رفته 
منم ته مانده خاموش یک فریاد

تقدیم به جوجه اردک عزیز بخاطر دلشورۀ انارستانش

من بودم و یک شب تاریک و سرد

غریب بود اما توی ذوق نمیزد این غربت
مثل شکوفه های باغ انارستان دلم
از بوی خوش مهربانی خدا با نشاط بودمو سرزنده
بهار بود اما برگها هنوز سبز نشده بودند گلها هنوز غنچه نداده بودند
حتی درخت انار باغچۀ دلم شکوفه نداشت اما بهار بود
و اینها را همه مدیون بودن تو بودم
عشق هم بود چون تو بودی امید هم بود چون تو بودی نگاهت بود
مهربانی ات همیشه شرمنده ام می کرد مهربانی ات بیشتر بود
تو که رفتی بهار هم رفت تابستان نشد حتی پاییز هم نیامد
نمیدانم چرا اما سالِ تقویمِ دلِ من با رفتنت از بهار به زمستان رسید
دهانم طعم دوری ات را مزه مزه کرد
طعم تلخ و گس رفتنت
انارستانم دیگر شکوفه نداد
حتی مولانای دلم به حال شمس نگاهت خواند
بشنو از نی چون حکایت می کند / وز جدایی ها شکایت می کند
و من زیر انوار شمس نگاهت ذره ذره ذوب شدم
اما باز نیامدی

و جهان مهمان سکوت شد از این نیامدنت

و خدا دلشوره گرفت این را میشد از سکوت جهان فهمید

همه جا سکوت بود و سکوت نه زمزمه آبی نه شرشر بارانی نه خش خش برگی

نه صدای بال پروانه ای نه زمزمه عاشقانه بال زنبوری بروی گلها

حتی صدای هو هوی باد هم نمیآمد و اینها همه بخاطر نیامدن تو بود

و خدا انار را آفرید انار دانه دانه شد و بروی سر تنهایی من فروریخت مثل دانه های برف

و من خم شدم و دانه ای از یاقوت اناری را برداشتم و در دهانم گذاشتم و دلم گس شد از ملس بودنش

و آنجا بود که خدا تو را به من نشان داد فهمیدم که حوا تویی و بی هوا نتوان زیست

و فردای آنروز بود که هبوط سیب وارگی اتفاق افتاد

و شد آنچه که خدا خواست

حالا دیگر خدا دلشوره نداشت و همه جا زمزمه عشق بود و مهربانی


پی شرمندگی نوشت:آنقدر واژهایم (بجز نام خدا) حقیرند که نتوانم سخن بگویم دربارۀ این دلشوره ام برادرم میدانم آنقدر بزرگوار هستید که کوتاهی قلمم را به مهربانی دل کودکانه الیاسین تان خواهید بخشید آنچه که دستور فرمودید سمعاً و طاعتا بروی دیده انجام شد اگر قصوری در این دلنوشته ام می بینید {که حتما هست} مرا عفو بفرمایید بزرگوار

پی زیبا نوشت:کاش راهمان ختم می شد به انارستان و به عمد دانه ای پنهان میکردیم لای موهایمان جهان دلشوره انار را کم دارد

«شاید این سخن شما قدری به نوشته های من منزلت و شان بدهد»

پی عکس نوشت:عکسهایی که مشاهدت فرمودید عکسهای تنها گلدان پنجرۀ پر بغض اتاقم است

تولد آیه های عشق و مهربانی مبارک


اونروز خدا هم غمگین بود اما سعی میکرد به روی خودش نیاره بخاطر همین خیلی جدی و پرصلابت پشت میز شیشه ای تمام رفلکسش نشسته بود و داشت به امورات آیندۀ دنیا فکر می کرد اما در عوض فرشته ها همه شون داشتن گریه می کردن و هر کس به نوعی غم دل خودشو نشون میداد از اونجاکه هوا هم سرد بود اشکاشون تبدیل به دانه های برف میشد و روی سر زمینیا فرود می اومد

خدا دوتا فرشته هاشو صدا زد و سعی کرد صداشو صاف کنه و صلابتشو از دست نده گفت: - برین و بهش بگین حاضر شه درسته دو ماه از زمستون رفته اما هوا هنوز سوز سرما رو داره لباس گرم بدین بپوشه

همه ی فرشته ها مخصوصا دوستای صمیمیش دورش رو گرفته بودن و هر کس به نوعی ابراز دلتنگی میکرد اکثرشون اونو فری یا فری جون صداش میزدن اما بین همۀ اونا یه فرشتۀ خیلی مهربون و نازی بود که اونو فری ناز صدا میزد

هرکس یه چیزی بهش میگفت یه سفارشی میکرد: - فری مواظب خودت باش

ـ فری جون دنیا به هیشکی وفا نکرده زیاد دلبسته ش نشیا

ـ و اون فرشتۀ مهربون! اومد جلو و آروم فقط یه جمله بهش گفت: ـ فری نازم مواظب بالهای قشنگت باش

اما خود فریناز یه طورایی خوشحال بود و دلش میخواست یه دنیای جدید رو تجربه کنه درسته تو آسمون هفتم کلی خوش میگذروند و به نوعی یکی از فرشته های سوگلی درگاه خدا بود اما باز کنجکاوی و هیجان که فقط خاص خودش بود هی بهش هشدار تجربه  زمین رو میداد

بالاخره آماده شد و لحظۀ موعود رسید خیلی با وقار و متانت رفت و جلوی خدا برای لحظاتی دولا راست شد و بعد آروم خداحافظی کرد و رفت لبۀ آسمون هفتم ایستاد

دو تا فرشتۀ مامور هم رفتن و پشتش ایستادن و فری جون یا همان فریناز خودمون برای یه لحظه که برگشت به خدا نگاه کنه که نشد و پرت شد به طرف زمین و افتاد تو آغوش مهربون یه مادر که از قضای روزگار چهرۀ آسمونیش درست شبیه همون فرشته ای بود که فری ناز صداش می کرد

حالا بیست و دو سال (البته اگه درست گفته باشم) از اون روز میگذره فریناز قصۀ ما هنوز برای کبوتری که دلش میخواد جلد حرم امام رضا بشه اما توو دستای یه کفتر باز اسیره گریه می کنه. اون هنوزم برای همون مردی که بابای پنج تا بچۀ قد و نیم قده و همین یه ساعت پیش تو سانحه تصادف کشته شد زار می زنه و برای اون دختری که بخاطر بی وفایی دوستش مدتها افسردگی گرفت دل می سوزونه اصلاً انگار بعضی وقتا حافظۀ فرشته ایی فریناز میاد سراغش و دوست داره همونطور که اونوقتا تو آسمون هفتم برای فرشته ها جشن تولد میگرفت اینجا هم روی زمین برای دوستای زمینیش جشن تولد بگیره و متنای قشنگی هم برای تولدشون می نویسه

حتی گاهی وقتا دزدکی میره سر وقت کمد ته اتاقشو آروم و بی سروصدا درشو باز می کنه و از سر دلتنگی برای دوستای آسمونیش سری به بالهای فرشته ایش میزنه ودست میکشه بهشو نوازشش می کنه

فریناز همیشه لبخند میزنه و همیشه می خنده اما تو دلش غصه های دیگرانه و فراموش کردن غصه های خودش

من فریناز رو از نذرهای چهل جمعه ایش می شناسم اونوقتا که نذر کرده بود از اولین جمعه سال تا چهل جمعه دلنوشته های قشنگشو به امام زمان تقدیم کنه که هنوزم بعد از چهلمین جمعه هم ادامه داره

و حالا امشب شب تولد این فرشتۀ زمینیه و روزهایی که من شمردم تا به اینجا برسیم به امشب شب تولد مهربانی و دوستی

و حالا باید بگم فریناز عزیزم مهربونم خانم گل! به یمن آمدنت هزاران ستاره در آسمان دلم خندید

تنها برای تو که و اولین و آخرین حکایت بی انتهای دوستی هستی

مینویسم که به یادت هستم

و هزاران شاخه گل مریم را در روز تولدت تقدیمت میکنم

تولدت مبارک عزیز دل


به درخواست خود فریناز جون {که در پست به غم مبتلایم...ازم خواست کامنتدونیم رو باز بذارم} کامنتدونی این پست رو باز گذاشتم دیگه خودتون هر طور دوست دارین بهش تبریک بگین