خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

دلم تنگه!

اینروزا دلم گرفته... خیلی هم گرفته تر از همیشه اس... اصلا یه جوری سوای روزهای دلگرفتۀ دیگه!!!

یه جور بغض عمیق و گریه ایی که نیست... یعنی دلم میخواد گریه کنم اما گریه ام نمیاد... دلم برای روزای گذشتۀ بلاگستان... برای شادی هامون... برای تولدامون... برای بودنمون... برای دل نگرانی هایی که نسبت به هم داشتیم... برای کامنتای پُر از شیطنتمون... برای آتیش بازیامون... برای سر یه سرگذاشتنامون... برای گریه کردن بخاطر غصه های همدیگه... برای خندیدن بخاطر شادی های هم... برای...

اینروزا دلم برای همه تون چه اونایی که قبلن بودن و الان نیستن و چه حتا اونایی که قبلن نبودن و الان هستن تنگ شده

دلم برای عکسای محشر دایی فردادم تنگ شده... برای نوشته های زیر عکساش... برای سلام و صبح بخیرهای اول هفته اش... برای آرزوی داشتن هفته ای خوش... برای شیداش... برای قلندرش... برای رهاش... تنگ شده

دلم برای خانم ثنایی فر عزیزم که با نوشته های قشنگش ما رو می بُرد به یه خلسۀ قشنگ مث نوازش نسیم دم صبح... تنگ شده

دلم برای نوشته های گاه و بی گاه استاد عزیز بلاگستانم مشتاق بزرگوار تنگ شده

دلم برای خاطره نوشت های قشنگ بابای عزیزم جناب مهین خاکی عزیز تنگ شده...

دلم برای دل نوشته های سعیده نازنینم تنگ شده

دلم برای نوشته های طولانی داداش دانیال و حضور تقریبا هر روزه اش توی بلاگستان تنگ شده

برای نوشته های کهکشانی مهرداد... عاشقانه نوشت های خونۀ خیالی رف ی ق عزیز... نوشته های پُر از احساس ریحانۀ عزیزم... برای کوتاه نوشتهای نگین... تنگ شده

دلم برای افسون غزل... زمزمه های گاه گاه... سهبای بلاگستان... برای خنده هاش تنگ شده...

چقد بلاگستان سوت و کور شده... دنیا پیشرفته تر شده!!!!!!!!!!!... بلاگستان و وبلاگ نویسی خز شده و وایبر و واتس آپ و لاین و کوفت و زهرمار و ... جای این چیزها رو گرفته...

چقدر حضورمون توی وبلاگهای همدیگه باعث شادیمون میشد... اما حالا...

اما من همیشه و همیشه اینا مینویسم و خواهم نوشت... هزاااااااااااار تا مشغله و سرگرمی دیگه هم داشته باشم من به اینجا وفادار خواهم بود...

من بلاگستان و وبلاگ عزیزم رو با هیچ وسیلۀ ارتباطی دیگه ای توی دنیا عوض نمیکنم

بهترین و نازنین ترین و بهاری ترین دوستام رو مدیون اینجا هستم...

اینجا برام حکم یه خونۀ قدیمی ای رو داره که توش بزرگ شدم... قد کشیدم... خندیدم... گریه کردم... غصه خوردم... شادی کردم... من نه میخوام و نه میتونم اینجا رو با یه پست مثلا خداحافظی بذارم و برم

من عاشق اینجا و همۀ آدمای اینجام...


مریمی نوشت:خیلی دلم میخواد بلاگستان مث قبلش بشه... شلوغ و پر از پست و کامنت و چالش و برو بیا... خیلی دلم برای آتیش سوزوندن های شبهای بلند زمستون و شلوغ بازی ها و قایم باشک های روزهای بلند تابستون تنگ شده... اما حیف همه چی ناگهانی و یهویی غیب شد... انگاری از قبل وجود خارجی نداشته...:(

من بی تو، حتی توی شهر خودم هم غریبم!!!

barf (10)


سلام پسرم!

کاش یه روزی عاشق بشی و درک کنی که چقدر دلم برای بابات تنگ شده

برای لبخند مردونه اش، برای مهربونی نگاهش، برای اخمش، برای سر به سر گذاشتناش...

برای آغوش مهربونش...

دلم برای بابات بدجور بدجور بدجور تنگ شده!!!

نشستم گوشه اتاق دخترونگی هام و دارم برای هزارمین بار فیلمهایی که ازش تو گوشیم دارم و همچنین عکساش رو نیگا میکنم...

من اینجا توی شهر خودم و بابات توی اون شهر دودگرفتۀ بزرگ لعنتی!

من اینجا بغض کرده درسام رو مرور میکنم و بابات اونجا غصه نبودن مامان رو میخوره(خودش بهم گفت)

دلم یه جورِ خیلی بدی میگه بیخیال درس و دانشگاه و مدرک و گوربابای تحصیلات عالی بلند شم تا خود تهران یه نفس بدوئم...

دلم پُره از بهونه های الکی... که بابات اینقد بهش عادت کرده بود؛همیشه میگفت:بهونه بگیر مریمی... من عاشق غر زدناتم... عاشق بهونه گیریاتم... بهونه گیر خوشگلم...

بغض دارم پسرعزیزم...

بغض روزهای نبودنش... لحظه های ندیدنش... ثانیه های رفتنش و اون لبخند لرزون آخرین نگاهش...

و دستایی که جلوی درب ویرون شدۀ دانشگاه از هم جدا شد:((( ای خدااااااااااااا

من هیچی توی این دنیا نمیخوام... هیچی

من فقط بابا شهرامت رو میخوام

مریمی دیگــــــر!

نگاهم کرد به مهربانی و گفت:تو دیگه بزرگ شدی مریمی! باید قوی باشی و محکمـ... باشه؟؟؟

بغض مانده در گلو را قورت دادم و گفتم:ب ا ش ه...

...

ماشین که همسفر جاده شد من به یاد قولی که به مامان داده بودم بغضم را قورت دادم و کیسۀ حاوی آجیل و تخمه را بیرون کشیدم و مغز میکردم و به همسر عزیزم تعارف میکردم...

گاهی بر میگشت و خندان و مهربان نگاه میکرد و گاهی در میانۀ عاشقانه نگاه کردنهایش دستم را که به سویش دراز میکردم تا خوراکی یا لیوان چایی را بگیرد سرش را خم میکرد و می بوسید و میدانستم که آینده زندگی با یک دختر یکدانه و کمی تا قسمتی لوس را توی ذهن بزرگوارش ترسیم میکند...

میدانستم اذیت خواهم شد اما نه تا این حد!!!!!!!!!!!!

میدانستم نمیتوانم با غم داغ غربت کنار بیایم اما نه تا این حد!!!!!!!!!!!!

میدانستم زندگی دور از عزیزانِ جانت سخت خواهد بود اما نه تا این حد!!!!!!!!!

باید صبوری میکردم اما مگــــــر میشد؟!

باید به قولم وفا میکردم اما مگر میشد؟!

سخت بود... باور کنید سخت بود و جانفرسا!

من نمی توانستم؛ نه من آدمش نبودم... من آدم غربت و دوری و غریبی نبودم!

دلمـ را دو نیمه کرده بودم و نیمش را اینجا خانۀ پدری ام جا گذاشته بودم، و نیمی دیگر در میانۀ دستان شهرام عزیزم!

اما باید بزرگ میشدم باید روی پای خودم می ایستادمـ... باید مریم دیگری میشدم!!!

باید تمام قلبم را در دستان مهربانش می گذاشتمـــ....

میدانستم از گریه های شبانۀ من... از الکی بهانه گرفتن هایم... از اخم های بی دلیلیم... از... از... از... خسته خواهد شد اما دم بر نمی آورد...

هر شب درست مث کودکی که از مادرش دور مانده و بی هیچ منطقی بهانه اش را میگیرد شروع می کردم به گریه و گاهی آرام و گاهی به هق هق...

و مهربانی های بی حد همسر عزیزم... صبوری هایش... قلب مهربانش همراه لحظه به لحظه دلتنگی ها و بیقراری های من بوده و هست...

درست مث کودکی بازیگوش و لوس سر بر شانۀ سترگ و مردانه اش میگذارم و او با صدای زیبایش برایم لالایی میخواندو من از اینهمه مهربانی و صبرش خجل و شرمگینم...

در برابر همه کج خلقی ها... بیقراری ها... حتی بی غذا ماندنش... صبوری میکند و من بازهم شرمگینم!

میدانستم سخت است و طاقتفرسا اما نه تا این حد!!!

حالا کمی آرامتر و صبورتر و به قول آقای همسری بزرگ تر شده ام!!!

حالا کم کم تمام قلبم را به نام خودش زده ام!

حالا کمتــــــر بهــــــــــانۀ خانۀ پدری را میگیرم...

دارم آرام آرام توی خانۀ خودم قد میکشم!!!!! بزرگ میشوم و به قول بابا "خانم خانۀ خودم" میشوم...

و چقدر سخت بود این بزرگ شدن و قد کشیدن!


پی نوشت دلتنگی: راستش نمیدونم چجوری به اینجا رسیدم... اگه لطف خدا نبود؛ اگه مهربانی های شهرام عزیزم نبود؛ اگه صبوری نمی کرد من به معنای واقع تنها بودم؛ اوایل خیلی زودرنج و حساس شده بودم و هر یه ساعت یه بار به مامان زنگ میزدم و به قولی اونم کلافه شده بود و نگران... اما حالا کم کم پوست انداختم و رسیدم به اینجا که همین دیشب به آقای همسری گفتم دلم برای خانۀ کوچک خودمان تنگ شده" که با نگاه عاقل اندر سفیه ای گفت: واللا پدرم در اومد تا تو اینو بگی... و بعدش خندید... خدا رو شکر که فعلا تونستم به یه درجه از صبر و تحملِ دوری برسم...

از شما دوستای گل و عزیزم میخوام برای دلامون دعا کنین،برای خوشبختی همۀ جوونا!

سپاسگزار مهربانی و بودنتون هستم:)

... ولی قولش نه!

روی دستش "پسرش" رفت ولی قولش نه

نیزه ها تا "جگرش" رفت ولی قولش نه

این چه خورشید غریبی ست که با حال نزار

پای "نعش قمرش" رفت ولی قولش نه

شیر مردی که در آن واقعه هفتاد و دو بار

دست غم بر کمرش رفت ولی قولش نه

هر کجا می نگری نام حسین است و حسین

ای دمش گرفت سرش رفت ولی قولش نه

تسلیت باد بر دلهای مهربانتان ایام سوگواری سید و سالار شهیدان ابا عبدالله الحسین،امید که روزی برسد که بتوانیم ذره ای کوچک هم شده از اقیانوس بیکران وفاداری و عشق عباسش را در دل داشته باشیم

و زندگی اینگونه آغاز میشود!

پاییز بود... سلطان فصل ها...

آری آنروز که من از خانۀ پدری ام برای همیشه خداحافظی کردم پاییز بود...

عصر یک روز نیمه سرد پاییزی... نزدیک به غروب روز جمعه...

آنروز که من می رفتم باران داشت برایم عشقبازی میکرد...

دوست داشتنش را به من نشان داد و گفت:عشق که یکطرفه نمی شود...

آنروز.... پاییز... عصر دلگیر... نزدیک به غروب جمعه... و باران

بابا بغض کرده بود و هی پوست لبهایش را می جوید... مامان آرام گریه میکرد و کمی هم حال ندار شده بود

و حسین برادر کوچکم هق هق در آغوشم گریه را سر داد طوری که همه را به گریه انداخت...

و مریمِ قصه اما... خوددار بود... باید خودداری میکرد... به قول مادرش الان دیگر وقت گریه نبود... الان باید نشان میداد بزرگ شده است... اما...

اما مگر میشد توی آغوش مهربان بابا... سر بر شانه های مردانه و تکیده اش گذاشت و گریه نکرد...

مگر میشود سر در آغوش مادر نهاد و خودداری کرد؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!

چشم که گرداندم دیدم همسرمهربانم نیست... بابایش با خنده میان گریه گفت:عاشقه باباجون،طاقت گریه ات رو نداشت رفت پایین!

بابا دلش قرص بود و قرص تر شد... مامان خیالش آسوده بود؛آسوده تر شد!

خیالشان کمی آرام گرفت به قول خودشان دسته گلشان را میگذارند توی یک گلدانی که امن است و مهربان...

اما شاید نمی دانند که گلشان از غریبی می ترسد و به روی خودش نمی آورد...

از آب و هوایی که با ریه های حساسش سازگار نیست...

از آدم هایی که شاید بیشترشان گرگ باشند در قالب انسان و نه اخلاقشان و نه خودشان را ... نمی شناسد

فردای آنروز... مریمِ قصه توی خانۀ خودش بود...

و زندگی اش شروع شده بود...

قصۀ ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید


پی نوشت مریمی:همه چی عالی بود الحمدلله... مشهد ، حرم آقا ، مهربانیِ بی حدش... خوش گذشت؛ سفری متفاوت تر از همۀ سفرهای عمرم... هوای مشهد آنقدر سرد بود که هر لحظه انتظار بارش برف می رفت... از مشهد که برگشتیم برای دید و بازدید دوباره به شهر خودمان آمدیم و همین فردا صبح دوباره بازمی گردیم... و اینبار واقعا زندگی شورع میشود

الهی به امید مهربانی و رحمتت

یا علی