خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

خاطره زن...

کاش می شد خاطره ها را مثل پنبه، زد...

کاش اصلا یک آدم هایی بودن مثل همین پنبه زن ها 

که با کمانشان می آمدند

توی کوچه پس کوچه ها...

سر ِظهرِ خلوت شهر....

و دست شان را می گذاشتند کنار دهانشان 

و داد می زدند:

آآآآآآآآآی خاطره می زنیم ...

بعد تو صدایشان می کردی،

می آمدند توی حیاط، لب حوضی ، باغچه ای ، جایی می نشستند و تو بغل بغل خاطره می ریختی جلوی شان

خاطره ی مرگ عزیزهایت....

تنهایی هایت....

گریه هایت.....

غصه خوردن هایت....

خاطره ی رفتن دوست و آشنایت....

همه را می ریختی جلوی خاطره زن!

و او هی می زد و هی می زد ؛

آن قدر که خاطره ها را تکه تکه می کرد، تکه تکه.....

آن قدر که پودر می شدند، ریز می شدند توی هوا...

مثل غبار که باد بیاید برشان دارد و با خود ببرد به هر کجا که می خواهد...

بعد تو یک لیوان چای خوش رنگ تازه دم

می آوردی برای خاطره زن و می گفتی :

نوش جان!

سبک شدم!

راحتم کردی از دست این همه خاطره...!

و از خاطرات خوش، برای شبهای سردمان رواندازی گرم میدوخت پر از امنیت...

پر از آرامش...


پ.ن١:نمیدونم چ سّریه خاطره های تلـــخ میشن ملکهء ذهن؛ اما خاطره های خوب رو هر چقدر فکر کنی یا یادت نمیاد یا یه چیزی مث یه خواب یه تصویر دور میاد جلو چشمت

پ.ن٢:آیدی اینستاگرام بنده bozorgimaryam92 هستش؛ اگه دوس داشتین سر بزنین

نظرات 5 + ارسال نظر
فریناز دوشنبه 28 دی‌ماه سال 1394 ساعت 07:57 ب.ظ http://arameshepenhan.blogsky.com

شبیه پست قبلی منه
من بندزن میخوام
تو خاطره زن


فرقش از زمین تا آسمونه
ولی هر دوتاشون می زنن

بندزن فقط خداس فرینازی
فقط خدا میتونه مرهم دلهای شکسته باشه
فقط خدا میتونه دل شکسته رو آروم کنه
فقط خدا میتونه قرار بده به دل
اما خاطره زن میتونه مثلا یه دوست باشه
یه رفیق قدیمیـ
خوش بحال تو که کارت رو خدا راه میندازه

علیرضا سه‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1394 ساعت 12:46 ب.ظ http://www.chakaavak68.blogsky.com

خدا بهت صبر بده...محکم باش...زندگی پستی و بلندی زیادی داره....برای کم نیاوردن فقط باید صبور باشی و محکم...
به خاطرات تلخت هر چقدر فکر کنی محکمتر میپیچن به دور دست و پای زندگیت...به خاطرات خوبت فکر کن...به روزای با هم بودنتون...کنار هم بودنتون...به اون همه انرژی و امنیت و آرامشی که از وجودشون می گرفتی...قرار نیست اون انرژی و آرامش قطع شده باشه...اونا هنوزم کنارتن و دعاشون بدرقه ی راه توئه...کافیه صبور باشی و بخوای، تا بتونی این آرامش و امنیت حضورشون توی لحظه لحظه ی زندگیت رو دریافت و حس کنی...

فقط یه شب؛ فقط یه شب از رفتنم گذشت که بابا برای همیشه چشمای منتظرشو بستن
کاش یه شب دیگه میموندم
سه هفته روز و شب خونه باباینا بودم
فقط یه شب... از رفتنم گذشت

همه یه هفته ایی که مامان بیمارستان بستری بود من درگیر مراسم بابا بودم؛تهران بستری بود
من شهرستان بودم و خونه بابا تند وتند مهمون میومد؛ هرکس که به مامان سر میــــزد میگفت ذکر شب و روز و خواب و بیداریش تویی مریم
همش میگه مریـــــــم
رفتم؛بالاخره مهمونا دست برداشتن و من تونستم برم پیش مامان؛یه هفته منتظر من بود
منو دید؛یه ساعت بعد رفت پیش بابا
حالا این یه گوشه از اون یه ماه و اندیه که لحظه به لحظه اش برای من جون دادن بود
میشه آروم باشم علیرضا؟
ببخش اگه ناراحتت کردم

علیرضا شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 02:06 ب.ظ http://chakaavak68.blogsky.com

میدونم مریم...من که خودم گفتم خیلی سخته و خدا بهت صبر بده...
ولی نمیتونی با سرزنش کردن خودت یا غصه خوردن اونا رو برگردونی...من فقط می گم با اذیت کردن خودت اونا رو هم اذیت می کنی...سعی کن محکم باشی و بتونی از پس خودت بربیای...خیلی کار سختیه...ولی شدنیه...مسلما هم اونا مثل هر پدر و مادر دیگه ای تو رو جوری بار آوردن و بزرگ کردن که بتونی رو پای خودت بایستی و محکم باشی...
خدا خودش بهت صبر بده...

مهدی شنبه 29 آبان‌ماه سال 1400 ساعت 07:59 ق.ظ

مهدی شنبه 29 آبان‌ماه سال 1400 ساعت 08:01 ق.ظ

ولی می تانی داستان احساسی تر بسازی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد