خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

دمت گرم آرامش پنهان

میدانی چیست رفیق؟!

بعضی ها شبیه یک انجیر رسیده می مانند که یکهو از آسمان می افتند توی دامان رنگ و وارنگ زندگی ات

آنقدر بی هوا که نمیدانی چه شد... چگونه شد... اصلا خودت را میزنی به بی خیالی و از بودنش لذت میبری

بعضیها شبیه عطر بهارنارنجی هستند در کوچه پس کوچه های پیچ در پیچ دلت، نفس که میکشی به عمق جانت و عطر بودنشان را تا آخرین ثانیه عمرت در ریه هایت ذخیره میکنی

بعضی ها شبیه ماهی قرمز کوچکی هستند که افتاده اند توی تنگ بلورین روزگارت و تو جانت را با جان و دل تازه میکنی در هوایشان

بعضی ها...

اصلا چرا از این و آن مثال بزنیم، بعضی ها آرامش مطلقند

لبخندشان...

تلالو برق چشمانشان...

حرفهای دل مهربانشان...

از خدا حرف زدنشان...

اصل کار طپش قلب پرمهرشان

آرامش مطلق است؛ همان آرامش پنهان کنج دلشان که گاهی حتی سکوتشان دنیایی حرف دارد، و تو دل میدهی به مهربانی نهفته در واژه هایشان

انگار یک دنیا آرامش تزریق کرده باشند به رگ و ریشه قلبت

و آنقدر عزیزند که انگار خدا کل بهشت را یکجا حواله کرده باشد به نامشان

بعضی ها... بودنشان... همین ساده بودنشان... همین دوست مجازی بودنشان یک عالمه لبخند می نشاند گوشه لبمان

اصلا خداجان به خودت میگویم دستت درد نکند که در خلقت همین بعضی ها سنگ تمام گذاشته ای سایه شان کم نشود از روزگارمان


پی نوشت:واژه ها قهرن، من که با واژه ها قهر نیستم هرکار کردم همه دلتنگی و بغض رو بذارم کنار شاید بتونم بهتر ازین بنویسم نشد دختر گل؛ خودت میدونی بیقراریای این روزهامو، پس منو ببخش اونطور که باید نشد

ساده مث همیشه میگم تولدت مبارک فریناز عزیزم

خاطره زن...

کاش می شد خاطره ها را مثل پنبه، زد...

کاش اصلا یک آدم هایی بودن مثل همین پنبه زن ها 

که با کمانشان می آمدند

توی کوچه پس کوچه ها...

سر ِظهرِ خلوت شهر....

و دست شان را می گذاشتند کنار دهانشان 

و داد می زدند:

آآآآآآآآآی خاطره می زنیم ...

بعد تو صدایشان می کردی،

می آمدند توی حیاط، لب حوضی ، باغچه ای ، جایی می نشستند و تو بغل بغل خاطره می ریختی جلوی شان

خاطره ی مرگ عزیزهایت....

تنهایی هایت....

گریه هایت.....

غصه خوردن هایت....

خاطره ی رفتن دوست و آشنایت....

همه را می ریختی جلوی خاطره زن!

و او هی می زد و هی می زد ؛

آن قدر که خاطره ها را تکه تکه می کرد، تکه تکه.....

آن قدر که پودر می شدند، ریز می شدند توی هوا...

مثل غبار که باد بیاید برشان دارد و با خود ببرد به هر کجا که می خواهد...

بعد تو یک لیوان چای خوش رنگ تازه دم

می آوردی برای خاطره زن و می گفتی :

نوش جان!

سبک شدم!

راحتم کردی از دست این همه خاطره...!

و از خاطرات خوش، برای شبهای سردمان رواندازی گرم میدوخت پر از امنیت...

پر از آرامش...


پ.ن١:نمیدونم چ سّریه خاطره های تلـــخ میشن ملکهء ذهن؛ اما خاطره های خوب رو هر چقدر فکر کنی یا یادت نمیاد یا یه چیزی مث یه خواب یه تصویر دور میاد جلو چشمت

پ.ن٢:آیدی اینستاگرام بنده bozorgimaryam92 هستش؛ اگه دوس داشتین سر بزنین

سهبا

چقدر دلم میخواست با واژه ها آشناتر بودم

یا لاقل قرار داشت این دل نابسامان

آرام بود این بیقرار دل

تا بنویسم از مهربانی ات...

از آنچه لایق است...

یاد سالهای پیش بخیر، این شبها... دورهمی های مجازی... دلهای هر چند دور اما نزدیک بهم... لبخندها...

ببخش مرا نرگس مهربان

فقط خواستم بدانی همیشه به یادت هستم

مینوشتم تبریک زادروزت را حتی اگر نمی آمدی بلاگستان

تولدت هزاران هزار بار مبارک سهبای جان

دلبستگـــــی یا رهایی؟!

بند ناف را بریدند و گریستیم از ترس جدایی. 

اما رازش را نفهمیدیم. 

به مادر دل بستیم و روز اول مدرسه گریستیم و رازش را نفهمیدیم.

به پدر دل بستیم و وقتی به آسمان رفت گریستیم و باز.... نفهمیدیم.

به کیف صورتی گلدار...

به دوچرخه آبی شبرنگ...

بارها دل بستیم و از دست دادیم و شکستیم و باز نفهمیدیم.

چقدر این درس "تنهایی" تکرار شد و ما رفوزه شدیم.

این بند ناف را روز اول بریده بودند ولی ما هرروز به پای کسی یا چیزی گره زدیم تا زنده بمانیم و نفهمیدیم.....

افسوس نفهمیدیم که قرارست روی پای خود بایستیم

نفس از کسی قرض نگیریم

قرار از کسی طلب نکنیم

عشق بورزیم اما در بند عشق کسی نباشیم

دوست بداریم اما منتظر دوست داشته شدن نباشیم

به خودمان نور بنوشانیم و شور هدیه کنیم.

دربند نباشیم....

رها باشیم و برقصیم و آواز عشق سر دهیم.

عزت انسان بودنمان را به پای کرشمه کسی قربانی نکنیم.

بند ناف را خوب نبریده ایم....

به مویی بند ست...

تمامش کنیم!

___________________________________

پی نوشت مریم:چقــــــدر دلم برای اینجا تنگ شده بود

پی نوشت آرامش:سلام، حال دلم خوب است،لاقل بهتر از قبلترهاست.

زنده ام هنوز...

همیشه از اتفاق های یهویی متنفر بوده ام...

حتی اگر مسبب خوشحالی ام بوده اند...

و حالا اتفاقهای یهویی اینروزها به مرز جنون رسانده مرا...

اینروزها تلخ میگذرد... تلخ و سرد و آرام

کلید می اندازم و در را باز نکرده بغض میکنم.کفش های بابا هنوز توی جاکفشی منتظر صاحبش لم داده... جا کلیدی مامان هنوز میهمان کلیدهایش است... وارد خانه میشوم, دلم میخواهد مامان را صدا بزنم و جواب بدهد جونم مریم,من تو آشپزخونه ام

دلم میخواهد نرسیده به آشپزخانه بابا ناگهان جلو م سبز شود و من بترسم و بعد بغلم کند و بگوید نترس دخترم, منم بابا

دلم دارد میترکد,باور اینهمه دوری برایم سخت است, دارم دق میکنم نبودنشان را

هر دختری بعد از ازدواجش خانه امیدش خانه پدری اش است و حالا من خانه امیدم خالی شده است... و این یعنی غربت و غریبی توی زادگاه خودت

------------------------------

١.میدونم پراکنده گویی کردم,دست خودم نیست ببخشین

٢.نوشتم تا بدونین هنوز زنده ام

٣.یتیمی درد بی درمان یتیمی