کاش می شد خاطره ها را مثل پنبه، زد...
کاش اصلا یک آدم هایی بودن مثل همین پنبه زن ها
که با کمانشان می آمدند
توی کوچه پس کوچه ها...
سر ِظهرِ خلوت شهر....
و دست شان را می گذاشتند کنار دهانشان
و داد می زدند:
آآآآآآآآآی خاطره می زنیم ...
بعد تو صدایشان می کردی،
می آمدند توی حیاط، لب حوضی ، باغچه ای ، جایی می نشستند و تو بغل بغل خاطره می ریختی جلوی شان
خاطره ی مرگ عزیزهایت....
تنهایی هایت....
گریه هایت.....
غصه خوردن هایت....
خاطره ی رفتن دوست و آشنایت....
همه را می ریختی جلوی خاطره زن!
و او هی می زد و هی می زد ؛
آن قدر که خاطره ها را تکه تکه می کرد، تکه تکه.....
آن قدر که پودر می شدند، ریز می شدند توی هوا...
مثل غبار که باد بیاید برشان دارد و با خود ببرد به هر کجا که می خواهد...
بعد تو یک لیوان چای خوش رنگ تازه دم
می آوردی برای خاطره زن و می گفتی :
نوش جان!
سبک شدم!
راحتم کردی از دست این همه خاطره...!
و از خاطرات خوش، برای شبهای سردمان رواندازی گرم میدوخت پر از امنیت...
پر از آرامش...
پ.ن١:نمیدونم چ سّریه خاطره های تلـــخ میشن ملکهء ذهن؛ اما خاطره های خوب رو هر چقدر فکر کنی یا یادت نمیاد یا یه چیزی مث یه خواب یه تصویر دور میاد جلو چشمت
پ.ن٢:آیدی اینستاگرام بنده bozorgimaryam92 هستش؛ اگه دوس داشتین سر بزنین
شبیه پست قبلی منه
من بندزن میخوام
تو خاطره زن
فرقش از زمین تا آسمونه
ولی هر دوتاشون می زنن
بندزن فقط خداس فرینازی
فقط خدا میتونه مرهم دلهای شکسته باشه
فقط خدا میتونه دل شکسته رو آروم کنه
فقط خدا میتونه قرار بده به دل
اما خاطره زن میتونه مثلا یه دوست باشه
یه رفیق قدیمیـ
خوش بحال تو که کارت رو خدا راه میندازه
خدا بهت صبر بده...محکم باش...زندگی پستی و بلندی زیادی داره....برای کم نیاوردن فقط باید صبور باشی و محکم...
به خاطرات تلخت هر چقدر فکر کنی محکمتر میپیچن به دور دست و پای زندگیت...به خاطرات خوبت فکر کن...به روزای با هم بودنتون...کنار هم بودنتون...به اون همه انرژی و امنیت و آرامشی که از وجودشون می گرفتی...قرار نیست اون انرژی و آرامش قطع شده باشه...اونا هنوزم کنارتن و دعاشون بدرقه ی راه توئه...کافیه صبور باشی و بخوای، تا بتونی این آرامش و امنیت حضورشون توی لحظه لحظه ی زندگیت رو دریافت و حس کنی...
فقط یه شب؛ فقط یه شب از رفتنم گذشت که بابا برای همیشه چشمای منتظرشو بستن
کاش یه شب دیگه میموندم
سه هفته روز و شب خونه باباینا بودم
فقط یه شب... از رفتنم گذشت
همه یه هفته ایی که مامان بیمارستان بستری بود من درگیر مراسم بابا بودم؛تهران بستری بود
من شهرستان بودم و خونه بابا تند وتند مهمون میومد؛ هرکس که به مامان سر میــــزد میگفت ذکر شب و روز و خواب و بیداریش تویی مریم
همش میگه مریـــــــم
رفتم؛بالاخره مهمونا دست برداشتن و من تونستم برم پیش مامان؛یه هفته منتظر من بود
منو دید؛یه ساعت بعد رفت پیش بابا
حالا این یه گوشه از اون یه ماه و اندیه که لحظه به لحظه اش برای من جون دادن بود
میشه آروم باشم علیرضا؟
ببخش اگه ناراحتت کردم
میدونم مریم...من که خودم گفتم خیلی سخته و خدا بهت صبر بده...
ولی نمیتونی با سرزنش کردن خودت یا غصه خوردن اونا رو برگردونی...من فقط می گم با اذیت کردن خودت اونا رو هم اذیت می کنی...سعی کن محکم باشی و بتونی از پس خودت بربیای...خیلی کار سختیه...ولی شدنیه...مسلما هم اونا مثل هر پدر و مادر دیگه ای تو رو جوری بار آوردن و بزرگ کردن که بتونی رو پای خودت بایستی و محکم باشی...
خدا خودش بهت صبر بده...
ولی می تانی داستان احساسی تر بسازی