خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

و زندگی اینگونه آغاز میشود!

پاییز بود... سلطان فصل ها...

آری آنروز که من از خانۀ پدری ام برای همیشه خداحافظی کردم پاییز بود...

عصر یک روز نیمه سرد پاییزی... نزدیک به غروب روز جمعه...

آنروز که من می رفتم باران داشت برایم عشقبازی میکرد...

دوست داشتنش را به من نشان داد و گفت:عشق که یکطرفه نمی شود...

آنروز.... پاییز... عصر دلگیر... نزدیک به غروب جمعه... و باران

بابا بغض کرده بود و هی پوست لبهایش را می جوید... مامان آرام گریه میکرد و کمی هم حال ندار شده بود

و حسین برادر کوچکم هق هق در آغوشم گریه را سر داد طوری که همه را به گریه انداخت...

و مریمِ قصه اما... خوددار بود... باید خودداری میکرد... به قول مادرش الان دیگر وقت گریه نبود... الان باید نشان میداد بزرگ شده است... اما...

اما مگر میشد توی آغوش مهربان بابا... سر بر شانه های مردانه و تکیده اش گذاشت و گریه نکرد...

مگر میشود سر در آغوش مادر نهاد و خودداری کرد؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!

چشم که گرداندم دیدم همسرمهربانم نیست... بابایش با خنده میان گریه گفت:عاشقه باباجون،طاقت گریه ات رو نداشت رفت پایین!

بابا دلش قرص بود و قرص تر شد... مامان خیالش آسوده بود؛آسوده تر شد!

خیالشان کمی آرام گرفت به قول خودشان دسته گلشان را میگذارند توی یک گلدانی که امن است و مهربان...

اما شاید نمی دانند که گلشان از غریبی می ترسد و به روی خودش نمی آورد...

از آب و هوایی که با ریه های حساسش سازگار نیست...

از آدم هایی که شاید بیشترشان گرگ باشند در قالب انسان و نه اخلاقشان و نه خودشان را ... نمی شناسد

فردای آنروز... مریمِ قصه توی خانۀ خودش بود...

و زندگی اش شروع شده بود...

قصۀ ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید


پی نوشت مریمی:همه چی عالی بود الحمدلله... مشهد ، حرم آقا ، مهربانیِ بی حدش... خوش گذشت؛ سفری متفاوت تر از همۀ سفرهای عمرم... هوای مشهد آنقدر سرد بود که هر لحظه انتظار بارش برف می رفت... از مشهد که برگشتیم برای دید و بازدید دوباره به شهر خودمان آمدیم و همین فردا صبح دوباره بازمی گردیم... و اینبار واقعا زندگی شورع میشود

الهی به امید مهربانی و رحمتت

یا علی

نظرات 5 + ارسال نظر
مژگان چهارشنبه 23 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 03:46 ب.ظ http://banoye-ordibehesht.blogsky.com

اشک نشست تو چشام
تصور دوری از خونه پدری و اینکه دیگه خونت جای دیگس و فقط گاهی مسافر خونه بابا بشی ، خودمو تصور کردم و منم که حساس ، فک کنم اون موقع نتونم خودداری کنم! ولی حس خوبیه

خداروشکر و خوشحالم برات عزیزم
انشالله که زندگی همیشه بر وفق مرادت باشه
مواظب خودت باش مریمی

قربون چشات!
نمیشه خودداری کنی مژی!خعلی سخته... آخرش بغضت می شکنه و میزنی زیر گریه
مرسی عزیز
چشم... شما هم مراقب خودت باش

طهورا چهارشنبه 23 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 05:32 ب.ظ

وای ....
خب ما الان بمون بر می خوره ها
از آدمهایی که بیشترشان شاید گرگ باشن !!!مریم؟!!!

حالا بیا بعد قضاوت کن ...
تهرانیا خیلی هم خوفن

امیدوارم خوشبخت باشی هر جای این دنیا که باشی.

ای جانم
نگفتم همه شون که... گفتم بعضیاشون... شما که ماهین... عشقین... شما رو که مشتاق دیدارمـــــــ...
ولی خب یه کمی می ترسمـ... همین!
ورگنه همۀ فامیل مادریِ من تهران می شینن و خیلی هم خوفن:))
امیدوارم که همیشه سلامت باشین و آرام

مقداد چهارشنبه 23 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 08:23 ب.ظ http://mazerouni.blogsky.com

زیارتتون قبول.
دوری از عزیزان همیشه سخت بوده و هست

مرسی... قسمت شما بشه
دوری از عزیزان مث جان کندن بوده و هست همیشه

علیرضا پنج‌شنبه 24 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 01:07 ب.ظ http://ghasedak68.blogfa.com

مبارکه...خوشبخت بشین:)

قسمت دخترخانوم شما...
ممنونم

مهدی چهارشنبه 30 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 03:49 ب.ظ http://catharsis.blogsky.com

سلام . احتمالا از این به بعد همش باید تو راه باشید .
چند روز دیگه احتمالا برای اجرای مراسم عزاداری به شهرتون خواهید رفت .
راستی مردمون این شهر اونقدر هم بد نیستند . شاید یه روز یه حکایتی در مورد نگاه مردم به یک موضوع واحد نوشتم .

سلام، البته اینطور هم نیست
به دلایل دوری راه و نبودن فرصت زیاد نمی تونیم برگردیم اما به قول شما برای مراسم عزاداری برخواهیم گشت
منتظر نوشته تون می مونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد