خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

داستان من چیه؟

راستش مدتها بود که میخواستم از خودم بگم... بارها بوده وقتی دنبال موضوعی برای نوشتن می گشتم انگشت اشاره ام رو به خودم بود و بارها دلم میخواستم از "مریم" ای که تقریبا چهار ساله اینجا داره می نویسه، نفس می کشه، می خنده، غصه میخوره، اشک می ریزه، شادی می کنه و ... بهتره بگم زندگی میکنه براتون بنویسم و حالا چه فرصتی بهتر از این که دعوتی* رو بپذیرم  و به آرزوی چندین ماهه ام برسم 

خب بریم سر اصل مطلب: 

من مریمم، یه مریم مث همۀ مریمای دنیا، پُر از حس های مختلف و آخرش یه طعم گس مونده ته دل 

راستش رو بخواین خیلی خیلی از اسم خودم خوشم میاد،طوریکه میگم کاش میشد اسم دخترم رو بذارم مریم :دی 

توی آخرین روز زمستون شب آتیش ترقه و فشفشه و در اوج سال تحویل و عید به دنیا اومدم... 

شاید بخاطر همینه زمستون رو دوست دارم... شایدم برا اینکه من به شدت از گرما زبونم و خیلی راحت با سرما ترین هوا کنار میام زمستون رو دوست دارم نمیدونم شایدم برا سفیدی فوق العادۀ برف باشه... نمیدونم...  

بچگیام به بازی و مدرسه و یه خاطرۀ خیلی خیلی تلخ (فوت خواهرم :(( ) گذشت 

یادمه از همون بچگی حس مسئولیتم خیلی زیاد بود! و همیشه توی بازیا من نقش مامان بازی میکردم، یه مامان با یه دنیا مسئولیت و عشق به بچه هاش!!! :))) 

نوجونیم هم هی پُر بود از دوستهای فوق العاده خوب و دوست داشتنی که هنوزم با همیم... معمولی گذشت 

بعد از اون کنکور و علاقۀ شدید به رشتۀ جامعه شناسی و قبول شدن بعد از دو سال همون رشته ایی که خیلی دوستش میداشتم... و دانشگاهی که خیلی سریع به سرعت برق و باد گذشت!!! 

خاطره ای از دانشگاه ندارم جز پیدا کردن چندتا دوست فوق العاده دوست داشتنی و عالی و مهربون... که بعضیاشون الان یا ازدواج کردن یا در حال تحصیلن یا نی نی دارن حتا! :)

فوق العاده آدم ساده ای هستم... بارها شده کسی حرفی رو به طعنه و کنایه بهم گفته و من از رو سادگی برداشت دیگه ای کردم، و اون حرف رو به خودم نگرفتم... البته فقط و فقط از رو سادگـــی، بعدش که فهمیدم طرف چی گفته دربرابرش سکوت کردم 

شاید تعریف باشه که بگـــم آدم مهربونی هستم و بیش از حد هم مهربونمـ... اما بارها و بارها شده چوب سادگی و مهربونیم رو خوردم اما دست بردار هم نبودم... گاهی از دست خودم و این اخلاقم غصه ام میگیره اما کو گوش شنــــــوا؟! :دی 

بارها شده کسی غیر عمد و حتا عمدی دلم رو شکونده اما من دربرابرش یا سکوت کردم و یا اگه خودش عذرخواهی کرده خیلی راحت بخشیده ام!... لقبِ : "دیر قهر و زود آشتی" رو بهم دادن حتا!!! :)))) 

سادگی در ظاهر و لباس پوشیدنم هم هست... اصلا برام مهم نیست که لباسم مورد پسند دیگران باشه یا نه (که با وجود سادگیِ اکثر لباسهام نود و نه درصدشون مورد پسند دیگران قرار گرفته)... سادگیِ لباس و همینطور راحت بودن و خوش پوش بودنش برام مهم تره، اصلن دوست نداشتم ظاهرم طوری باشه که جلب توجه کنم،چه مجردی هام و چه الان در حد یه آدم معمولی تمیز و مرتب و ملایم آرایش میکنم ، برای جشن نامزدیِ خودم آرایشگرم پُرسید چجور آرایشی رو دوست داری؟ من اینقدر بر سادگیش تاکید کردم که همۀ مهمونا می گفتن با وجود ملایم بودنش خیلی هم قشنگه 

من اعتقاد دارم که ماندگاری و جاودانگی هر چیزی توی سادگیشه! و به خودم هم ثابت شده... 

یه اخلاق دیگه ای هم که دارم اینه که آدم برونگرایی هستم... توی هر حسی که باشم؛خوشحال، ناراحت، عصبانی ... هر حسی که باشم و هر چقدر بخوام ظاهرم رو ریلکس و خنثی حفظ کنم نمیشه و میشه قصۀ "رنگ رخسار خبر دهد از سر درون" ... یعنی به طرز وحشتناکی از این اخلاقم متنفرمـ... بهتره بگم دلم همیشه کف دستمه!!!

چیزی که خیلی برام سخت و غیرقابل تحمله "تهمت زدن" و "توهین و تحقیره"... فرقی نداره؛ چه کسی منو تحقیر کنه و یا تهمتی بزنه و چه دیگران رو تهمت بزنن و یا تحقیر کنن؛ به نظرم هر کسی یه امتیازای داره و وجودش برای خدا عزیزه پس لزومی نداره ما با حرفهامون و یا حتی با نگاهِ بدمون تحقیرش کنیم... و یا کاری رو که مطمئن نیستیم انجامش داده رو بهش نسبت بدیم. 

شاید باورتون نشه اما از طلا و جواهرات و هر چیزی که به قولی ارزش مادی داره  متنفرم... 

اگه روز تولدم یکی بهم طلا کادو بده و یکی دیگه کتاب یا یه شاخه گل حتا من از اونیکه کتاب رو بهم داده بیشتر ممنون هستم... 

آدم فوق العاده اجتماعی ای هستم... هر جایی که پا بذارم یکی دوتا دوست پیدا می کنم حتماً... 

با آدم بزرگا آدم بزرگم... با بچه ها بچه ام... با هر کسی مث خودش هستم اخلاق خودم رو هم دارم 

به حریم خودم و دیگران فوق العاده حساسم و به طرز عجیبی حرمتها و حریم ها برام مهم هستن... 

صبر رو در حد خودم (کمه :دی) دارم... اما خدا نکنه کسی نسبت به حریمم بخواد بی احترامی کنه اونوخته دیگه من اون آدم مهربونه قصه نیستم... می کُشمش و عواقبش رو هم به جون میخرم...:)))) 

آهان تا پای جون هلاک رفیقم... اما اگه بفهمم این علاقه و دلبستگی یه طرفه اس رابطه رو سر جیک ثانیه کاتــــــ  می کنم 

بچه ها رو دوست دارم... البته تا قبل از به دنیا اومدن هلینا هیچ کدوم از بچه ها رو دوست نداشتم و با خودم عهد بسته بودم ازدواج میکنم اصلن نی نی نمیارم (اصلن تا مدتها یکی از شروط ازدواجم بود حتا :دی) اما کم کم بعد از هلینا انگار بچه های دیگه هم جلو چشمام جون گرفتن... الان عااااااااااشق بچه ها هستم... خواهرزادۀ اقای همسری رو چنان میگیرمش تو بغلم و میچلونمش که گریه اش میگیره و برعکس قدیما به آقای همسری میگم باید چارتا!!!!!!!!!!! نی نی داشته باشیم دوتا پسملی دوتا دخمل گلی :دی ... اسماشون رو هم انتخاب کردم حتی:))) که البته ایشون میگن همون یه دونه هم زیادیه...:( 

به عقاید و اعتقادات دیگران خیلی احترام میذارم... به هیچ وجه دوست ندارم کسی رو مسخره کنم به خاطر اعتقاداتش و و معتقدم عقاید خودم برای خودم هستش و لزومی نداره به کسی تحمیلش کنم... 

عاشق هنرم و موسیقی رو بیشتر دوست دارم و دلم میخواد یه ساز (ترجیحاً سه تار) رو به طور حرفه ایی یاد بگیرم... به عکاسی هم علاقه دارم و دلم میخواد از هر چیز و جایی که خوشم میاد عکس بگیرم و یادگاری برا خودم حفظش کنم 

به طرز دیوانه ای از بارون و قدم زدن زیر بارن خوشم میاد... حتا عواقب بعدیش مث سردرد و سینوزیت و سرماخوردگیش هم به جون میخرم... 

آب رو دوست دارم... اصن شنیدن صدای برخورد آب با سنگ های وسط رودخونه منو مجنون می کنه... برا همین زیاد میرم استخر... آب برام یه آرامش داره که هیچ چیز و هیچ کسی نمیتونه این آرامش رو بهم هدیه بده... 

آشپزی رو هم دوست دارم و خیلی خیلی لذت میبرم که یکی از دست پختم تعریف میکنه و خوشش میاد 

هیچ وقت دوست ندارم کسی ازم دلخور باشه... و همیشه دوست دارم همۀ آدما از من راضی باشن که این یعنی به جنون رسیدن محض :| 

هیچ وقت به هیچ وجه تحت هیچ شرایطی نمی تونم از کسی متنفر باشم و نهایت حس بدی که نسبت به یکی که با من دشمنه داشته باشم اینه که نسبت بهش حس خنثایی دارم... 

متاسفانه آدم فوق العاده حساسو احساساتی ای هستم و دوست ندارم کسی بخاطر من به سختیو مشقت بیفته... حتی اگه وظیفه اش باشه!!! 

مونده هنوز باز از مریم بگم اما نه من وقت دارم نه شما حوصلۀ خووندن... بذاین شاید بعدها بازم براتون بگم از قصۀ دل مریم 


پی نوشت(*): رفته بودم تا به قاب خانوم لبخند نگاهی بندازم که دیدم از داستان حانیۀ قصه نوشته و بعدش همینجوری کوچه به کوچه و کلیک به کلیک رفتم و تا رسیدم به "اینجا دنیا مال من است" و دلم خواست من هم داستانم را بنویسم 

 + داستان شما چیه؟؟؟ شما رو هم دعوت میکنم به این بازی قشنگ وبلاگی

نظرات 11 + ارسال نظر
freemAn جمعه 7 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 05:27 ب.ظ http://freew0rld.blogfa.com/

اول سلام!
بعدشم یکم تعجب! اصن فک نمیکردم یه دیالوگ فیلم اینجور بین وبلاگ ها پخش بشه که باعث شه همه حرف دلشون رو بزنن!
داستان قشنگتون رو خوندم و مرسی که بهم گفتید تا بتونم بخونمش :)
لینک میکنم بقیه دوستان هم بتونن بخون

سلام
دیالوگ چه فیلمی بوده حالا؟؟؟
بعدش انگار همه مون منتظر یه تلنگر بودیم که شما زنگش رو زدین
منم از شما ممنونم که اومدین و خووندین
دستتون درد نکنه :)

مشتاق شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 12:59 ب.ظ

سلام...
فکرمیکنم منظورتون از ادرس جدید اینه...درسته؟
اخه من یادم میره قبلات چه اتفاقی افتاده..
شرح حالتون جالبه..اصلا یه نقطه قوت شما همینه که خیلی خوب میتونین حالاتتون رو با قلم بیان کنین...و البته در قلمتون هم یه صداقتی هست که همون ادمو تحت تاثیر قرار میده..بهرحال همین صداقته یه دنیا مهمه...
خیلی از خصلتهایی که از خودتون گفتین خصلتهای واقعا انسانیه..انشاا..که همیشه موفق باشید...

سلام
بعله این آدرس جدیدم بود استاد
این تعریفتون رو میذارم پای تعارف... چون در مقابل دوستان دیگه من فقط مشقای شبم رو می نویسم همین :)
سپاسگذار حضورتون

خانوم ِ لبخند :) یکشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 01:25 ق.ظ

سلام مریمی.. اول ببخشید که دیر به دیر میام.بابا یه سر پاشو بیا بلاگفا

فوت ِ خواهرت :( خدا رحمتشون کنه..انشاالله که جاش خوبه مریم جان

من تاکید کنم که از اون مهربونای شیطونی..نمیدونم چرا اما حس میکنم شیطنت تو چشمات برق میزنه!..
ممنون که قصه ی مریمو برامون تعریف کردی رفیق جانم :*

سلام هانی جانم
دیر به دیر میای و منم نگران میشم خُ... خانوم خوشگله
خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه عزیزم
شیطون که هستم و مهربونم که آره... اما مهربون شیطون نمیشه...
گاهی مهربون و گاهی شیطون...
اما آقای همسری همیشه میگه هر چقد هم بخوای شیطنت کنی باز اون مهربونیو معصومیت توی نگاهت موج میزنه :)
خواهش میکنم عزیز دل

مژگـــان یکشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 03:23 ب.ظ http://banoye-ordibehesht.blogsky.com

سلام مریمی
خصوصیاتت خیلی شبیه منه! یعنی خیلی ها
فقط من خیلی صبورم ، فک کنم خیلی بیشتر از تو
و آدم درونگرایی هستم!
حرفات به دل نشست چون انگار خودمو مرور کردم!
از آشنایی بیشتر با مریم خوشحالم

سلام مژی جانم
بعله دیگه دو تا رفیق جون جونی مث همیم
من صبرم خیلی کمه و زود جوش میارم و زودم آروم میشم
مثلا وقتی از دست شهرام عصبانی باشم و تند عصبانی میشم و اونم وقتی سر به سرم و میذاره و شروع میکنه به معذرت خواهی من تو دلم از خنده مردم و حتی گاهی میخوام بخندم اما جلوی خودم رو میگیرم
خیلی بیش از حد برونگرا هستم
قربون شما عزیز

فریناز دوشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 07:20 ب.ظ

خیلیییی باحال بودا خدایی از ایده تا اجرا

ولی خب منم آدم درونگراییم و نمیتونم راحت خودمو بنویسم

حالا اگه تونسم و نوشتم که خبرت می کنم اگرم نشد که دیگه نشده:دی


میگما اون 4 تارو منم موافقم ینی کلا هر وقت فکر کردم به این نتیجه رسیدم دوتا دختر دوتا پسر:))))))))))))))


خدا رحمت کنه خواهرتو...
من که کلا از اولشم نداشتم:(((
خیلی بده واسه همین همیشه به خدا می گم خدایا آینده دختر بم بده چون همدم ندارم! ولی دو تا بده که مث من اینقد اذیت نشه از بی خواهری...

می گما من نفمیدم داستان زندگیمو بنویسم یا نه خصوصیاتمو
الان قاطیه اینا:دی

سلااااااااااامت کو دختر؟
یهو بگو نمیشه و خلاص چرا ملت رو میذاری سر کار بچه؟
منم دوتا دوس میدارم اما آقای همسری خوشش نمیاد و میگه فقط یه دونه
خوش به حالت که نداشتی چون دور از جونت خیی درد داره آدم یکی مث خواهرش رو از دست بده... خیلی خیلی بهش وابسته بودم فریناز... خیلی دوسش میداشتم و الان هم هر وقت هر چی بشه میرم سر خاکش و براش تعریف می کنم،انگار رو به روم نشسته
ولی دوست خوب مث خواهر برای آدم میمونه
اسمش هست"داستانت چیه" اما تو خصوصیاتت رو بنویس
خواه ناخواه میشه همون خصوصیات اخلاقی دیگه

طهورا دوشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 11:51 ب.ظ

قصه آدما نوشتنش سخته...

سلام مریم جان

سلام عزیز مهربانم
قصۀ آدما گفتنش سخت تره...

فاطمه سه‌شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 02:41 ب.ظ http://lonely-sea.blogsky.com/

ایده ی بامزه ای بود...

اسم دخترت رو هم بزار مریم..عب نداره که

آخ آخ اونجا که گفتی دلم کفه دستمه ... من آرزوم بوده ی بار اینطور باشم...یعنی عمرا کسی از ظاهرم بفهمه چه خبره تو وجودم...شده از درون در حال انفجار باشم و اصلا کسی ندونه حتی!!! حتی نزدیک ترین آدمای زندگیم...

راستش دوس ندارم در آینده خدا بهم پسر بده...اما از هر کدوم بهم داد دلم میخواد دوتا بهم بده... چون دوس ندارم تنهایی رو بچشه...کلا دختر نباید تک باشه...پسر تک باشه اذیت نمیشه...ولی دختر که تک باشه خیلی اذیت میشه...

+ جالب بود این پست...ممنون

بامزه تر هم میشه!!!
آخه اونوخت باباش صداش بزنه ما دوتا از کجا بدونیم با کدوممون کار داره؟
من از این اخلاقم خوشم نمیاد فاطمه... خیلی هم خوب نیس که همه پی به درونت و افکارت ببرن... من گاهی با صدای بلند فکر میکنم، یعنی تا اون حد
سالم باشه و صالح... پسر و دختر فرقی نداره
ممنونم که اومدی و خووندی بانو

فاطمه جمعه 14 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 04:18 ب.ظ http://lonely-sea.blogsky.com/

خب تو مریم بانوی باباشی

اما دخترت مریم کوشولوی باباییشه

به همین سادگی و خوشمزگی

پس باید به من بگه مریم بانو و به دخملیمون بگه مریم کوشولو
به همین سادگی

فریناز دوشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 08:08 ب.ظ

سلام علیکم

ولی ی لایک گنده به نظر عمه

قصه آدما رو نوشتن خیلی سخته

علیکم سلام
لاییییییییییییییییییییییییکـــــــــــــــــ... اینم لایک گنده! خوب شد؟
قصۀ آدما رو نوشتن سخته درست اما قصۀ خودمون چی؟

دل آرام جمعه 21 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 07:38 ب.ظ http://delaramam.blogsky.com

به نظرم اینکه بشه داستانت رو توی چند پاراگراف خلاصه کنی خیلی جالبه. کاری که من شاید نتونم انجامش بدم. زندگی تو هم مثل بقیه هم رنگ تیره داشته و هم شاد. شادی هات روز افزون

سلام دل آرام جان
گفتم که این همۀ زندگی من نبود، اما خب باز هم جای بحث داره
ممنونم عزیز

محمدرضا دوشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 06:08 ب.ظ http://mamreza.blogsky.com

سلام به آبجی مریم گرامی
اولا ببشخید که دیر به دیر میام
دوما مگه ادر داده بودی که زود به زود بیام هان؟
سوما از داستانت کلی به خودم افتخارکردم که چنین خواهرخوبی دارم. ماشا الله چشم نخوره ان شا الله
چهارما خدا ان شا الله روح خواهرت روشاد و همنشین خواهر حضرت اربابمون کنه
پنجما تو این مریمنامه ای که نوشتی حرفی از لواشک و چیپس و پفک نمکی نبود یعنی این مریم قصه شما از این هله هوله ها دوست نداشته بوده؟
شیشما ان شا الله خدا نیم دوجین بچه بهتون بده. غصه آقای همسری رو نخور وقتی لذت بالارفتن بچه از سر وکولش رو بفهمه خوشحالم میشه .
رفتارهای خوبت رو تقویت کن و سعی کن به اینی که هستی راضی نباشی.
این یه پندحکیمانه از بنده بود دیدم خالی از لطف نیست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد