خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

روحش کبود شده طفلک...

خب چیکار می تونستم بکنم؟... آخه هی بهونه می گرفت... هی پا می کوبید... هی خودش رو می زد به درُ دیوار

هی گریه می کرد... بغض میکرد... گریه میکرد... بغض میکرد...

هی من سکوت کردم... هی اون غُر زد...

هی من خودم رو زدم به اون راه... هی اون گوشۀ لباسم رو می کشید...

هی من لب گزیدم... هی اون جیغ کشید...

هی من...

اما نشد... بخدا راست میگم نشد...

خب دست خودم نبود... نه یعنی بود اما ...خُب آخه منم آدمم... طاقتم تموم شد...

هر کسی تا یه حدی ظرفیت داره...

خب جیغ آخرش باعث شد دستشو بگیرم و بذارم جلوی خودمو تا میخوره کتکش بزنم...

هر کتکی که میخورد دلِ من آتیش میگرفت...

هر کتکی که میخورد انگار اون آروم میشد و من بیقرار...

هر کتکی که میزدمش انگار اون لبخند میومد رو لبش آروم آروم و من بغض میکردم آروم آروم...

هر دستی که میومد روی تن نحیفش انگار اون پرواز میکرد و من گریه...

حالا نوبت من بود بیقرار بشم و بغضم بشه هق هقِ گریه های پشیمونی...

لپای سفیدش قرمز شده بود... و با مظلومیت نگام میکرد و من اونقدر پشیمون شده بودم که به خودکشی فکر میکردم...

دست بُردم و خواستم بغلش کنم... هر چی بیشتر فکر میکردم می دیدم طفلک حق داشت که ناراحت بشه

که بغض کنه... که پا بکوبه... که بیقراری کنه... که... آخ دلمـ... آخ...

آخه بهش توهین شده بود... ولی چون کسی رو پیدا نمی کرد اعتراض کنه... سرِ من غُر میزد...

آره هر چی بیشتر فک میکنم می بینم حق با اون بود و من باید خودداری میکردم اما حیف...

حیف که پشیمونی سودی نداره و جای جای بدنش کبود شده و به قول خودش روحش بیشتر آسیب دیده تا جسمش...

من رو ببخش "کودک درونم" که تو رو زدم... چاره ای نداشتم اما الان پشیمونم... :((


+ این غمناک ترین پُستی بود که از سه سال پیش تا کنون نوشته ام!!!!!!!!!!