خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

زود قضاوت نکن

به قول عمه جانم تا سه نشه بازی نشه، اینم از سومین دردسر این زوج پرحادثه:)))

قرار گذاشتیم نهار ببریم بیرون و جمعه رو کنار هم باشیم... مامانها با هم قرارها رو گذاشتن و برنامه ها ردیف شد و رفتیم یه جایی که خیلی سرسبز بود و یه رودخونۀ بزرگ و قشنگ هم از اونجا رد میشد... خلاصه بساط پهن کردیم و منم که رگ شیطنتم همیشه هست و تا دسته گلی به آب ندم آروم نمیشینم داداش حسینم و محمد(داداش همسری) رو وادار کردم بریم وسطی... همسری که داشت جوجه ها رو برای نهارمون آماده میکرد و معاف شد؛ خلاصه شروع کردیم به بازی و از اونجایی که نمی تونستن با توپ منو بزنن لجشون در اومده بود و کار به جایی رسید که محمد با توپ افتاد دنبالم و من بدو،اون بدو... روی سنگ ریزه های لب روخونه میدوئیدم که یهو  

 حس کردم که چیزی از جلو پام رد شد که دیدن همانا و جیغ کشیدن همانا و دوئیدن همان... و پام لیز خورد و طوری افتادم زمین که سنگینی بدنم افتاد روی مچ پام... محمد بیچاره ترسید و داد زد:زندادااااااااش... که باعث جلب توجه مامانا و باباها و همسری به طرف ما شد... همسری که داشت جوجه ها رو به سیخ می کشید یهو همه چی رو نداخت زمین و به سرعت اومد طرفِ ما... مامان اینا هم بلند شدن و اومدن پیش ما... من که افتاده بودم توی یه چالۀ آب، سر تا پام خیس خیس شده بود، یه کم مچ پام درد میکرد اما به روی خودم نیاوردم و همسری که کنارم نشست تند دستم رو گرفتم زمین و روی پام ایستادم و گفتم:هیچی نشد عزیزدلم.ببین من خوبم... اما درد توی تمام تنم پیچید و سعی کردم به روی خودم نیارم؛ مامان همسری تند نشست و آروم شلوارم رو یذره تا کرد و که کبودی و زخم و خون خودشون رو نشون دادن... دستم رو گرفت ونشوندم و بعد رو به همسری که رنگ به صورتش نمونده بود گفت:برو وسایل کمکهای اولیه رو از توی ماشین بیار... اونم تند رفت و وسایل رو آورد و نشست کنار مامانش... مامان خودم نگران واستاده بود که بابا دستش رو گرفت و بردش بشینه... بابای همسری هم داشت وسایلی که ریخته بود روی زمین رو جمع میکرد... مامانش پام رو پانسمان کرد و گفت باید ببریم نشون بدیم شاید در رفته باشه... حالا درد بیشتر شده بود و منم نمی تونستم خودداری کنم،خواستم بلند شم که مامانش گفت:نه نباید پات رو بذاری زمین خطرناکه، بابا ماشین رو آورد نزدیک ما و خواستم بلند شم که همسری با یه حرکت از روی زمین بلندم کرد که همینکه کمر راست کرد یه صدایی شبیه شکستن قولنج از کمرش بلند شد، تند نگاش کردم که لبخند آرومی زد و آهسته گفت:فکر کردی خیلی سنگینی؟؟؟... من که قطره های عرق رو روی پیشونیش دیدم تند گفتم:شهرام من سنگینم دیوونه،کمرت درد گرفت... منو گذاشت روی صندلی جلو و رفت نشست پشت فرمون و در حین اینکه داشت ماشین رو روشن میکرد گفت:نه بابا واقعا فکر کردی من خیلی ضعیفم. دستتون درد نکنه بانو،من که از درد داشتم بیهوش میشدم هیچی نگفتم و اونم از مامان اینا خداحافظی کرد و رفتیم و پام رو نشون دادیم و بعد از معاینه گفت که ضرب دیدگیه و باید استراحت کنم و پام رو کمتر زمین بذارم... خلاصه همه چی بهم خورد و بقیه تفریحمون رو آوردیم خونه...

یه چند روزی از ماجرا گذشت؛ من فقط از طریق تلفن و اس ام اس با شهرام حرف میزدم، خیلی کلافه و بیحوصله و بهونه گیر شده بودم و تموم اینا یه دلیل داشت اونم این بود که چرا نمیاد بهم سر بزنه، تا اینکه نوبت به معاینه دوباره شد و مامانش اومد دنبالم؛ وقتی دیدم خودش نیست خیلی عصبی شده بودم... بهش اس دادم کجایی؟... جواب داد:خب معلومه سرکار... نوشتم:چرا خودت نیومدی دنبالم؟... نوشت:آخه سرم خیلی شلوغه مریمی... نوشتم:یعنی اینقدر برات کم اهمیت هستم؟... که هیچ جوابی نداد... مامانش ماشین رو پارک کرد و کمکم کرد و رفتم توی مطب و پام رو نشون دادم و خوشبختانه گفت:مشکلی نیست و نیاز به گچ نداره... وقتی نشستیم توی ماشین من که خیلی مشکوک شده بودم برای اولین بار با زبون خودم گفتم:مامان جان میشه من برای نهار بیام خونتون؟؟؟... که با من من گفت:خب راستش،چیزه، میخوایم بریم خونۀ عزیزجون... خیلی دلم گرفت... اما شَکم به یقین تبدیل شد که اتفاقی افتاده؛ حالا چی شده؟؟؟ من چه بدانم؟؟؟... حس میکردم شهرام ازم دلگیر یا زبونم لال خسته شده... هی با خودم میگفتم:یعنی یه دررفتگی پا اینقدر مهمه که ازم ببُره؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!... دیدم اینجوری نمیشه منم پررو پررو نه گذاشتم نه برداشتم رو به مامانش گفتم:مامان جانم،خب منم میخوام بیام خونۀ عزیزجون... مامان با تعجب بهم نگاه کرد(لابد توی دلش فکر میکرد نه به اونوختا که به زور دعوتمون رو قبول میکرد که بیاد خونۀ خودمون نه به الانش)... بعد گفت:میریم خونۀ خودمون اما باید قول بدی آروم باشی،... منم خیلی آروم و مطیع فقط گفتم:چشم... رسیدیم دم خونه و من ناخودآگاه قلبم تند تند میزد... یعنی توی خونه چه خبره که مامان نمیذاشت بیام... من رفتم توی خونه و مامان هم ماشین رو آورد توی پارکینگ... مستقیم و آروم و لنگان رفتم طرف اتاق همسری... خیلی بی سر و صدا در رو باز کردم؛رو تختش دراز کشیده بود و داشت تلفنی حرف میزد: نه بابا دیوانه،باشگاه چی؟کشک چی؟وزنۀ چی؟همون یه بار که اون وزنه های سنگین رو برداشتم برای هفت پشتم بسه... نمیدونم چی گفت که دوباره جواب داد:آره به جان خودم،پاش لیز خورد و افتاد زمین،وقتی زخم و خون رو روی مچ پاش دیدم داشتم دیوونه میشدم،بعد که خواست بلند شه و مامان گفت که خطرناکه تند خم شدم و از رو زمین بلندش کردم که مثل اونبار توی باشگاه کمرم تیر کشید... دوباره مکث کرد و بعدش گفت:نه بابا نفهمید،یعنی نذاشتم بفهمه،الانم هی شاکیه که چرا نمیرم خونشون،منم هی بهونه میارم،میدونم بفهمه خیلی غصه میخوره...

حالا دیگه فهمیدم جریان از چی قراره و منِ بیشعورِ عوضی دوباره و هزارباره زود قضاوت کردم، گرگ نیستم اما میدونم تنها راه توبۀ من مرگه...

ناخودآگاه اشکام جاری شد و تکیه ام رو دادم به در که در با صدای وحشتناکی خورد به دیوار و یهو برگشت طرف من... بیخیال پاو دررفتگی و درد و کوفت زهرمار، نشستم روی زمین و هق زدم؛ بیچاره اون که نه می تونست بشینه نه می تونست بیاد طرفِ من... از همون فاصله بهم خیره شده بودیم و نگاه هامون بود که زبون گرفته بودن...

نظرات 14 + ارسال نظر
تنفس سه‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 01:26 ب.ظ

خدا کنه همیشه زندگیتون پر از گرمای دوست داشتن ومهر و محبت باشه .
سلام
یه کم مراقب خودت باش عروس خانم .

سلام مهربانِ دل
خیلی خیلی ممنونم بابت دعای قشنگتون... منم همیشه همین آرزو رو دارم که همیشه همینطور عاشق و با شور و نشاط بمونیم
یه کم که چه عرض کنم؛بگین یه عالمه مراقب خودم باشم عروس سر به هوا

مریم نگار سه‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 02:01 ب.ظ

سلام مریمی جان...
خوشحالم بخیر گذشت عزیز...
امیدوارم همسری مهربانتان هم بخوبی بهبودی کامل پیداکنن..
شادی و خوشبختی تان آرزوست..

سلام مامانگارم
بله تقریبا همه چیز به خیر و خوشی گذشت
ممنون،مث بابابزرگها خمیده و آروم راه میره
سلامت باشید بانو

طهورا سه‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 02:38 ب.ظ



خب بجای اینکه بری با بچه ها بازی کنی می رفتی پیش همسرت و هم صحبتش می شدی.والللا(در نقش عمه شوهر)

خب مگه میشه هوا به اون خوبی،منظره به اون قشنگی، شرایط به اون مهیایی، رو جا گذاشت و مث این عصا قورت داده ها بشینی
قرار بود همسری هم که کارش تموم شد به ما بپیونده اما چه پیوستنی
آ قربون این عمۀ شوهری برم که اینقد مهربونه

فریناز سه‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 02:48 ب.ظ http://delhayebarany.blogsky.com

واااای توام که دستت بند بوده پس!!!

ینی اینقد سنگینی عروس خانوم؟

بازم بخیر گذشته
خدا رو شکر کن که اسیر گچ و اینا نشدی

دیگه م بزرگ شدی مریمی بشین سر جات دِههَ

اینو باید مادرشوهرت بت بگه

دستم که هیچ پام هم بند بود فرینازی
نه بابا اون قوی نبوده وگرنه من کلاً شصت کیلوام
واقعا بخیر گذشت... خدا رو شکر
بزرگ شدم شاید اما کودک درونم بیش فعاله باید ببرمش پیش روانپزشک
مادرشوهرم بجای انتقاد و حرف ازم دفاع هم میکرد

مهدی سه‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 04:16 ب.ظ http://catharsis.blogsky.com

بعضی دروغها قشنگه .
حرفهام شاید به ظاهر ربطی به نوع نگاهت نداشته باشه . مردی که از شدت درد به خودش میپیچه و در جواب همسرش میخنده که خوبم ، دروغه ولی خوبه . زنی که تمام مشکلاتش رو پشت صداش قایم میکنه و تلفنی به همسرش میگه تنها سختیم نبودت ، دروغه ولی خوبه .
کاش تا بود این دروغهابود .
راستی الان هردوتون خوبید؟

کاملا موافقم آقا مهدی
دروغهای عاشقانه... درد داریم اما میگیم خوبیم
من که خوبم؛ اما ایشون از بستر بیرون اومدن ولی هنوز نمیتونن درست راه برن و بشینین و بلند شن.طوریکه دیگه وقتایی که بخواد بره بیرون خودم میرم دنبالش و با ماشین میبرمش و با ماشین هم برش میگردونم
داداشش بهش میگه پیر شدی رفت...

مهدی چهارشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 08:21 ق.ظ http://catharsis.blogsky.com

پیری تو راه عشق .
این هم نازیه که کشیدنش میارزه .
این دوران هم شیرینی خودش رو داره .
یه عکس هم از این دورانتون داشته باشید ، بد نیست .

پیری در راه عشق به صدتا جوونیِ بی عشق می ارزه
خیلی حس خوبیه...
عکس هم داریم بسی زیاد

مامان دخمل طلا پنج‌شنبه 1 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 11:15 ق.ظ

ای شیطون
خدا روشکر که باز به خیر گذشت
انشالله حال همسری هم خوب میشه

شیطون اون دختری نانازته که عکساش رو میذاری دلم میخواد از اینجا تا خونه تون پبروازم و بیام گازش بگیرم
آره جان خودم بخیر گذشت
دیشب از درد داشت به خودش می پیچید... داغونم بابت این اذیت شدن... یهو داد زد مریم تو رو حضرت عباس دعا کن خوب بشم...

مامان دخمل طلا پنج‌شنبه 1 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 08:18 ب.ظ

آخی عزیزم
قابل باشم برای بهبودیش دعا میکنم

فدای مهربونیت
قابل که هستی وقتی هم مادری و هم شیر میدی اون لحظه دعاهات مستجاب میشه
برای همه دعا کن
راستی نازنین خوبه؟

مقداد جمعه 2 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 03:38 ب.ظ http://northman.blogsky.com

سلام علیکم
داستانای ترسناک مینویسی اینجا! خدا رو شکر که بخیر گذشت، زدی شوهرتو ناکار کردی رفت

سلاااااااام مقدادی!
کجایی تو؟؟؟
ترسناک کوجا بود بابا؟!
آره واللا... بخیر گذشت... اما من کی ناکارش کردم؛خودش بی احتیاطی کرد خو...

امیرحسین... جمعه 2 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 07:01 ب.ظ

ایشالا که هر دوتون زود سرپا و سرحال میشید

به به افرندِ اصفهونی
ایشالله سرپا هستیم ننه! اما خب با درد و آخ و اوخ

مامان دخمل طلا جمعه 2 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 09:57 ب.ظ

پس دعا میکنم و دعا هم کردم
آره شکر خدا کمی خوبه
ولی خودمم سرماخوردم
امروز ودیروز اصلا نازنین رقیه رو بوس نکردم
دارم دیونه میشم
آخه هی میچلونمش

مرسی عزیزدلم
خدا رو شکر...
خودت دیگه چرا؟؟؟؟ اونم با این هوای گرم... اونم توی گرمایی...
ای جانم... عیب نداره بذا خوب بشی هی ببوسش
جیــــــــگر

خانومِ لبخند:) یکشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 03:19 ق.ظ http://parimah71.blogfa.com

الهی..الهی..خدا بد نده مریم جانم..بهترید؟ :)
احتمالا آقای همسر فیلم هندی زیاد میبینه..بهش بگو بیشتر مواظب خودش باشه خب..

خودتم کم شیطونی کن عروس خانوم

وقتی دوستای نازنینی مث تو دارم که هی احوالم رو می پرسه و هی اس میده نبایدم خدا بد بده
اون کلاً اهل تی وی نیس هانی، اون لحظه تو اون بحران این تصمیم اومد توی ذهنش و به قول خودش ترسید...

مقداد یکشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 10:46 ق.ظ http://northman.blogsky.com

ما هستیم همین دور و برا، سعادت نداریم خدمت برسیم
الان باید بهتون بگیم زوج زمینگیر شده

نه بابا... جدی میگی؟!!!
فکر کردم شاید رفتین سر خونه زندگیِ خودتون اینجوری کم پیدایی...
اما اسمت برازندۀ خودته سهیل خان.
نخیرم حالا دیگه هردوتاییمون سرپا شدیم و سرحال میگردیم...

محمدرضا پنج‌شنبه 8 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 05:41 ب.ظ http://mamreza.blogsky.com

سلام آبجی خانم.
امیدوارم که هر دوتون بهتر و بهتر شده باشید.
گاهی اوقات بعضی اتفاقات تو زندگی میفته که تلخ یا شیرینه.
اگر یه همراه خوبی داشته باشی حتی تلخیش هم قابل تحمل تر و شاید هم لذت بخش بشه چه برسه به شیرینیش.
و الحمدلله که تو این همراه خوبو داری
به هر حال خداروشکر که به خیر گذشت و ان شا الله دیگه از این بی احتیاطی ها نکنید.دههههه
ما آبجی و شوهر آبجیمون رو که از سر راه نیاوردیم که به می زنید درب و داغونشون می کنید.والا

سلام آقا داداش
حالا چنان گفتی همراه خوب یاد موبایلم افتادم
البته یه چنین همراه خوبی هم نصیب شما بشه
ممنونم بابت لطفت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد