خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

چقدر مانده تا فصل باران


چقدر مانده تا فصل باران

از بغض من تا نگاه سرد تو فاصله است تا فصل باران

از نم دانه دانۀ چشم های من تا بغض بیخ گلویم

از نبض های نامنظم من زیر انگشتانِ تو تا گرۀ نگاه هامان

از سکوت تلخ این اتاق تا رقص پرده به آواز نسیم

چقدر مانده تا فصل باران تو بگو

از زمستان تا پنجمین فصل سال

نه... خیال نکن بهار را میگویم

یا پاییز که انگار عادتشان شده باریدن را

آسمان این فصل ها بی وجدان تر از آنند که از روی دل ببارند

نه... خیال نکن عاشقن که می بارند

آسمان این فصل ها فقط و فقط از روی وظیفه می بارند

من منظورم دقیق همان پنجمین فصل سال است

آری فصل باران را میگویم

وقتی آسمانش از روی کوچ ابرها از اقیانوس چشمانِ تو تا خودِ اوج آسمان میبارد نه از روی وظیفه

وقتی من و تو... تنها دست در دست هم

چشم در چشمان هم

عاشق و دلخستۀ هم

می رویم تا ته آن خیابان

و میخواهیم که بازگردیم من بازیگوشی ام گل میکند و دیوانه وار دستانم را از میانۀ دستانت بیرون میکشم و جیغ کشان فرار میکنم

و تو متعجب به حرکات کودکانۀ من فقط لبخند میزنی

از آن لبخندهای پُر ابهت

از همان ها که با خیالشان میروم تا ته بی خیالی... میروم تا ته مهربانی نهفته در عُمق چشمانت... میروم تا ته دل آبی ات که روزی فقط جای من بود

می روم تا فیروزه ایِ کاشی هایی که خیال تو آنها را رنگ آبی می زند

لحظاتی بعد...

دست به سینه با اخم به بالا و پایین پریدن های من نگاه می کنی

و من ذوق میکنم که فقط من نگاهت را پُر کرده امـ

خنده های از ته دلِ من و لبخندهای تو

با قار قار نشسته روی درخت کاج کنار خیابان ته میکشد


پی نوشت خندۀ دل:پُست عاشقانۀ بی مخاطب دیده بودین؟؟؟! خُب اگه ندیدن حالا ببینین...


پی نوشت دوستِ خوب: میس راویِ عزیز با پُست های محشرش همیشه دل من را تا آبیِ خیال انگیز کاشی ها میبرد و حالا حاصل خواندن این پُستش شد این خط خطی ها... ببخش اگر کمی آشفته نوشته ام


حالا که پُست بارانی شد بشنوید این آهنگ را نیز~~> باران- امید

عنوان را تو بگو شراب دل!!!

قرار نبود من بیایم...

قرار نبود من باشم... قرار نبود من اگر هم آمدم بمانم

با خودم گفتم فقط چن روز دنیای آدمها را تجربه کردن بد نیست

بال گشودم... بالهایم بزرگ بود به گستردگی آسمان وبه رنگ لاجوردی اش

به خودم میبالیدم برای آنها... مغرورشان بودم

حالا من به زمین سفر کرده بودم و لحظۀ جانکاه هبوط به خودم قول دادم زمین گیر نشوم

سالها با چشم بر هم زدنی گذشت... کتف هایم انگار پیر شده بود و خسته

بالهایم را از رویشان برداشتم شاید کمی آرام گیرند... اما خواب و غفلت بر من چیره شد و گمشان کردم

و حالا من بودم و ...

کتف هایی بی بال و پر و ...

زمینی که دنیایش می نامیدند و ...

دلی که اسیر شده بود... اسیر دام این دنیای لعنتی...

اکنون نه پای رفتنم بود و نه بالی برای پرواز و نه دستی برای باز کردن دام

دلم داشت از کفم میرفت... داشتم ذره ذره جان میدادم... با خودم گفتم چه کنم از این همه دربدری و آوارگی

باید بگردم و بالهایم را بیابم؛ من فقط با آنها میتوانم به زادگاهم بازگردم...

کسی انگار در دلم تلنگر زد: تو باید عشق را تجربه کنی،عشق بالهایت را به تو نشان میدهد

و من لای هزاران هزار واژه عشق را برگزیدم.... من ماه را دیدم و عاشق شدم

میان ستاره های چشمک زن میدرخشید و مرا عاشقتر میکرد

آنقدر مجنون ماه شدم که مرا پلنگ بیشه زار نام نهادند... من پلنگ شده بودم...

محسور جادوی نگاه درخشان ماه... جنون زدۀ لحظه های رقص ماه در آسمان... عاشق دلخستۀ تنهایی اش

و وقتی قدش خمیده میشد به خودم نهیب میزدم او هم از عشق من مجنون است اما دریغا...

ماه درد مرا فهمید ... بالهایم را نشانم داد... اما من ره گم کرده شدم...


پی نوشت تشکر: ببخشایید بر من... هم برای نبودنم... و هم برای این پراکنده گویی هام شاید تب جنون مرا گرفته...نمیدانم؛ و سپاس بابت حضورتان برای تولد سالارِ دلمـ،مهربان برادرم

پی نوشت دل: میدانی مهربانم با این پیامک زیبایت چ آشوبی در دل دردمندم بر پا کردی، سماع عشق بود و دلدادگی در میانۀ بغض گوشۀ کز کردۀ اتاقم... بخوانش دوباره: قرارمان باشد فصل انگور، شراب که شدم تو بیا... تو جام بیاور... من جان... جام را خالی از جان کن،هراسی نیست! فقط تو خوش باش... همین مرا کافیست...

پی نوشت عذرخواهی:یه خُرده کمتر از یه کوچولو!!! سرم شلوغه! اگه گاهی نیستم و گاهی هم کم... خُب؟؟؟!!!
پی نوشت جان: فرینازم رفته به سرزمینِ دل!!! زیارتت قبول زائر دل

یه نماد عشق!!!


هر چقدر دنبال واژه ها بگردم و بخوام بذارمشون کنار هم تا از تو بگم

نه... من تواناییش رو ندارم

از تو گفتن سخته

از چشمات

از دستای همیشه روشنت

از قلب مهربونت

از تو که تموم داراییی منی توی این دنیا (شاید خودت خبر نداشته باشی)

از تو که ملاکی... الگویی.... طرحی برای دلمی

هر چقدر بخوام از تو بگم بازم واژه کم میارم

تو همۀ آدمای قصه های زندگی منی...

وقتی بابا نبوده تو بابا بودی برام

وقتی مامان غیبت داشته تو مامان بودی برام

وقتی دوستام تنهام گذاشتن دوست و رفیق بودی برام

وقتی روزی هیچکی رو توی این دنیا نداشته ام تو شدی همه کَسم

اگه بگم برام یه نماد عشقی

یه برکتِ مجسم

یه هدیۀ زیبای خدا... دروغ نگفتم

زندگی بارها ازم پُشت کرده و دنیا بر وفق مرادم نبوده... اما تو بودی که خدا رو بهم نشون دادی

تو بودی گفتی تا خدا هست غم نیست

تو بودی که گفتی عروسک داداشی تا خدا رو داری ترس به دلت راه نده

و... تو هستی که میشه وقتی به چشمای قشنگت زُل زد خدا رو دید

بابای مهربون هلینا... فرزند ارشد بزرگمهرا... نازنینِ دلِ مریم... و داداش مهدیِ گُلم

تولدت مبارک

دانه مهر (1)

تو "عین" عشقی

و حتی آن "شین" دومش وقتی لشگر مژگانت شورش به پا میکنند

و شاید هم...

آن "قاف" آخرش وقتی قامتت در دلم قیامتی به پا می کند.


پینوشت دل: به پیشنهاد برادر کهشانی ام (مهرداد عزیز) قرار بر این شده تا من روی کوتاه نوشته هایم کمی کار کنم، علی الحساب نتیجۀ این تفکر شد این مشق شبی که همین دیشب خط خطی اش کردمـ... امیدوارم خوشتون بیاد

از این به بعد این کوتاه نوشتا با همین اسمـِ عنوان بروز میشهـ...

+ این پُست با تموم سادگیش،کم و کاستش،صداقت و تنهاییش تقدیم میشه به ایشون