خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

تا صداقت هست دروغ چرا؟!

اونروز مامان شُله زرد درست کرده بود (دلتون نخواد یه وقتی) همینطور که داشتم به قل قل آروم برنجای زرد و خلال بادوما نیگا میکردم یهو برگشتم که به مامان یه چیزی بگم که خندید و گفت: توام به اون چیزی فکر میکنی که من؟؟؟... با خنده گفتم: مگه شما به چی فکر می کنین؟...

گفت:مامانیت شله زرد دوست داره دیگه!... همینطور که از آشپزخونه میومدم بیرون به مامان گفتم: تا شما آماده اش کنین منم حاضر میشم؛خودم براش میبرم... مامان ظرف شله زرد رو که داد دستم گفت: زودی برگرد مریمی... گفتم: حالا نمیشه شبو اونجا بمونم؟... اگه دوست داشتی باشه!... گونه اش رو بوسیدم و از خونه زدم بیرون... تموم توانم رو به کار بردم که شله زردا سرریز نشن... وقتی رسیدم و دیدم که اطراف ظرف تمیزه کلی ذوق کردم... مث همیشه یه تک زنگ و کلید انداختمو رفتم تو... مامانی داشت حاضر میشد بره جایی... بعد از روبوسی و سلام و احوالپرسی و تشکر برای شله زرد گفتم: کجا به سلامتی حاج خانوم؟؟؟ (بعضی وقتا که بخوام با یه لحن شوخی صداش کنم بهش میگم حاج خانووم :)) ... مهربون نگام کرد و گفت: میرم خونۀ این همسایه مون،خانوم قربانی. جلسه دارن روضه و قرآن خوانی... گفتم: آه میشناسم مامان سمیرا درسته؟ (سمیرا دوست دوران کودکیِ منه وقتی میومدم خونه مامانی با همدیگه کلی بازی میکردیم)... همینطور که چادرشو مرتب میکرد گفت: آره ننه خودشه، خوبه که میشناسیشون پس توام بیا بریم... راستش دروغ چرا؟ خودمم دوست داشتم برم هم سمیرا رو میدیدم و هم این طور مجلسایی رو از نزدیک میدیدم... سرمو مظلومانه کج کردم و گفتم: آخه زشت نیست؟ من که دعوت نیستم... خندید و گفت: نه عزیزِ مامانی زشت چرا؟دعوتی نیست که مجلسه روضه خوانیه صاحب مجلس یکی دیگه اس... بالاخره راه افتادیم و رفتیم خونه خانوم قربانی... مجلس زیبا و معنویی بود... روضه و قران خوانی... آدم یه طورایی دلش آروم میگرفت... مجلس که تموم شد مهمونا کم کم پراکنده شدن و یه عده از آشناها که مامانیُ میشناختن اومدن و دوره اش کردن و دیگه من از مامانی فاصله گرفته بودم... سمیرا بنده خدا هم سرش به مهمونا گرم میشد و هی عذرخواهی میکرد که تنهام گذاشته و منم بش گفتم که راحت باشه... همینطور که داشتم به مهموناو رفت و آمدا نیگا میکردم که یه خانمه که کنار دستم نشسته بود و از اول مجلس منو گذاشته بود زیر تلسکوپش اومد نشست کنارمو خیلی آروم و مهربون گفت:دخترم شما نوۀ حاج خانمی؟؟؟... متین و خانمانه لبخند زدم و گفتم:بله ایشون مادربزرگ من هستن... بد جور زل زده بود بهم داشتم زیر نگاش ذوب میشدم که بالاخره گفت: شما کلاس چندمی عزیزم؟... (تو دلم گفتم:جــــــــــــــانم؟؟؟؟ نه بابا انگار منو بچه فرض کرده)اما نمیدونم چرا یهو گفتم: من سیکل دارم.سوم راهنمایی... مهربون خندید و گفت:یعنی امسال میری اول دبیرستان؟ (باز توی دلم گفتم: اه باور کرد یعنی اینقدر بچه به نظر میام؟؟؟) باز یهویی گفتم: خیر من ترک تحصیل کردم. یعنی اگه درسمو به موقع میخووندم الان باید دیپلم میگرفتم و آماده میشدم برا دانشگاه... یه نیگا به مامانی انداخت و گفت: من همسایۀ کوچه پشتی مادربزرگت اینا هستم. یکی دوباری شما رو جلو در خونۀ مادربزرگت دیدم و شما رو برای نوه ام خواستگاری کردم اما مادربزرگت جواب سربالا داده بهم. حالا که خودتو دیدم میخواستم بدونم نامزدی چیزی نداری؟ نظرت چیه اصلن؟؟؟... منو میگین؟؟؟ از تعجب داشت شاخام درمیومد.وا این دیگه چی میگه این وسط... خواستم لبخند بزنم اما فکر کردم الان من باید قرمز بشم و خجالت بکشم مثلاً نه اینکه نیشم تا بناگوش باز باشه بخاطر همین سرمو نداختم پایین و گفتم:میدونین حاج خانوم من چرا ترک تحصیل کردم؟... سرمو گرفتم بالا نگاش منتظر بود... دوباره گفتم: برا اینکه بابام نذاشت درس بخوونم.نیست خودش بیسواده با درس خووندن مام مخالفت کرد.... نگاش دلسوزانه شد و گفت:خُب ببین خانومم نوۀ من نمیدونم فوق دیپلم چی چی داره (چی چی دیگه چه رشته ایه) پسر خیلی خوبیه.آقاس.توی نیروی انتظامی کار میکنه (ای وای طرف پلیسه که) خیلی خوب درس میده. همه بچه های فامیل میان از نوۀ من سئوال درسی میپرسن.مهربونه.بهش بگی میخوای درس بخوونی کمکت میکنه دیپلمت رو بگیری و اگه دوست داشتی بری دانشگاه.هان نظرت چیه؟... (توی دلم گفتم:این چه راحت و چقدر زود برا خودش و نوه اش برید و دوخت و داد من تنم کنم) شرمگینانه (مثلاً) لبخند زدم و گفتم:بابام توی ازدواج هم خیلی سختگیره خانم.به این راحتیا نمیذاره ازدواج کنم (حالا همه این حرفا رو میزدم و دروغا رو میبافتم به هم که از سر بازش کنم البته محترمانه)... گفت:تو حالا با مامانت حرف بزن بابات رو مامانت راضی میکنه... خواستم جوابشو بدم که مامانی اشاره زد بریم... خلاصه از اون خانم و دیگر حاضرین در مجلس و میزبان خداحافظی میکردیم که سمیرا دوستم اومد کنارم و گفت:ببخشین مریم جانم می بینی که چقدر سرم شلوغه ایشالله سر فرصت بیای اینجا از خجالتت دربیام... گونه اش رو بوسیدم و گفتم:این حرفا چیه دختر؟من درکت میکنم... خلاصه همینجور مشغول حرف زدن با سمیرا بودم که دیدم اون خانومه داره با مامانی حرف میزنه... مامانی داشت حرفاش رو گوش میداد اما هی چادرشو مرتب میکرد.هی عصاشو دست به دست میکرد.هی این پا و اون پا میکرد. وقتی کلافه بشه اینجوری میشه... با خودم گفتم:یا پنج تن نکنه این داره حرفای منو به مامانی منتقل میکنه... خانومه هم انگار فکر کرد مامانی بخاطر پادردش نمیتونه رو پا وایسته یه خُرده دیگه حرف زدو خداحافظی کرد و رفت... مامانی رسید پیش من... یا امام غریب... نگاش به طرز وحشتناکی عصبی بود... خواستم یه چی بگم که از کنارم رد شد و رفت.جلو در داشت دنبال کفشاش میگشت که تند پریدم و کفشاشو پیدا کردم و جلو پاش جفت کردم که پوشید و خواست از پله ها بره پایین رفتم و خواستم زیربغلشو بگیرم و کمکش کنم که چنان چشم غره ای بهم رفت که تا یه متر ازش دور شدم... بخاطر همین با یه فاصله کم ازش مرافبش بودم ... نرده ها کوتاه بود و به آخرین پله نرسیده بود برا همین به عصاش تکیه داد و خواست بره پایین یهو عصاش رو سرامیکای کف حیاط سُر خورد و اگه به موقع نگرفته بودمش با سر میخورد زمین... کمی که آروم شد دستشو میون دستام بیرون کشید و بدون حتی یه نیم نگاه درو باز کرد و رفت تو کوچه... حالا من موندم این چرا اینجوری میکنه؟؟؟؟؟.... خواستم حرف بزنم که تند گفت:هیچی نگو مریم. هیچی نگو... یعنی بدون اغراق میگم تا حالا مامانی رو اینطوری ندیده بودم... اینقدر عصبانی... اون جلوتر میرفت و من پشت سرش... آروم آروم... یهو واستاد و چشماشو ریز کرد و زل زد بهم و گفت: برو اون لیسناست رو بذار در کوزه مریم.تو سیکل داری دیگه.مگه نه؟ ترک تحصیل کردی چون بابات نمیذاره درس بخوونی مگه نه؟ چون خودش هم بیسواده مگه نه؟ خیلی هم بداخلاق و سختگیره درسته؟؟؟؟... از شدت عصبانیت تموم بدنش میلرزید... دستپاچه شده بودم... آب دهنمو قورت دادم و گفتم:مامانی جونم آروم باش عصبانیت براتون سمه باشه بخدا من قلط کردم. شما آروم باشین.اصلاً بیاین بریم توی خونه حرف میزنیم... همینجور عصبانی ولرزون گفت: من موندم مامانت از خوبی سوگلی بچه های منو بابابزرگت بوده و هست.بابات از آقایی زبانزده.تو چرا بعضی وقتا اینجوری میشی؟ تو که خودت بهتر میدونی بین نوه هام چقدر دوستت دا... سکوت... یعنی حاضر بودم نصف عمرمُ بدم مامانی این لحظه ساکت نشه... راه افتاد.رسید در خونه نمیتونست کلید بندازه هنوز دستاش لرزش داشت (ای خدا منو بکشه) باز تندی پریدم و درو براش باز کردم و آروم رفتم کنار که بر توو... دورادور مراقبش هم بودم... نمیذاشت حتی بهش نزدیک بشم... میدونستم مامانیم به شدت از دروغ بدش میاد.حتی دروغ مصلحتی. همیشه میگفت تا راستی و صداقت هست دروغ چرا؟. یعنی به جدّ میگم حاضره بشینی جلوش و دور از جونش بش فُش بدی اما دروغ تحویلش ندی... یعنی تا این حد... رفتیم توی خونه... مامانی رفت تا لباساشو عوض کنه و منم مث این آدمایی که خطای بزرگی کردن (مگه کم خطایی بود؟) یه گوشه سرپا وایستاده بودم... که اومد توی هال و یه نیم نگا انداخت طرف منو همینطور آروم آروم میرفت توی آشپزخونه گفت: اونجا وانستا دختر... این یعنی بیا توی آشپزخونه... منم تندی مانتو و چادرمو در آوردم و رفتم یه آب به دست و صورتم زدم و رفتم توی آشپزخونه... سجاده قشنگ و خوشبوش روی میز پهن شده بود.داشت چادرشو سر میکرد و باز بدون نگاه بهم گفت: چایی رو دم کردم.آبجوش بریز الان اذون میدن... بعدش نشست پشت میز و خواست قامت ببنده که تند دوییدم طرفش و روی زمین کنار صندلیش نشستم و گوشه چادرشو گرفتم توی دستم و گفتم:منو ببخش مامانی.قلط کردم نفهمیدم که چرا دارم دروغ میگم شیطون گولم زد ببخشین... سرم پایین بود... یه آن حس کردم... فقط حس کردم که دستای مهربونشو کشید روی سرم... شاید توهم بود... اما هر چی بود قشنگ بود... سرمو گرفتم بالا... داشت بهم لبخند میزد... همینطور که ذکر میگفت اشاره داد بلند شم... رو پا وایستادم و از پشت بغلش کردم... نفس عمیـــــــــــــق و مهمون کردن ریه هایم به عطر بهشتیش... الهی من فدای اون همه مهربونیت مامانیِ گُلمـ... سرشو گرفت بالا و گفت:از من چرا عذر میخوای مامان جان.از اونی عذرخواهی کن که خودش گفته دروغ گناه کبیره اس... دست بُردم و تسبیحش رو گرفتم و دانه انداختم: استغفرالله ربی و اتوبُ الیه...

نظرات 17 + ارسال نظر
مامان دخمل طلا یکشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 08:41 ق.ظ http://ninijonjoni.blogfa.com

مریم جونم خیلی قشنگ بود
تا صداقت هست دروغ چرا؟؟؟

قربون نی نی کوچولوی خاله برم من

;-) دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:48 ق.ظ

چه تاثیر دلنشینی دارد " غصه نخور ، درست میشود " گفتن های مادر بزرگ، اثرش را هزار قرص آرامبخش قوی ندارد ...

:)

لیلیا دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:44 ب.ظ

سلام مریم جوون..

کجایی دختر خووووووووووووب..

خوبی مریم عزیز.. ؟؟؟

سلام لیلیاجانم
تو خوبی؟
همین دور و برام شما نیستی

هاتف دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 03:57 ب.ظ

سلام
واقعا حضور مادربزرگ ها پدربزرگ ها نعمته...اگر اونها نباشن برکت از زندگیمون میره...
از دروغ خیلی بدم میاد و خیلی خیلی تلاش میکنم که انجامش ندم و انشالا کسی هم نباشه که دروغ بگه...

سلام هاتف عزیز
کاش همه مث دل من و شما فکر میکردن و اینجور برای برکت زندگیشون احترام قائل بودن
دروغ نفاق و دورویی میاره
تخم کینه به دلا میشونه

حانیه دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 06:17 ب.ظ

سلام مریمی جاان:)
خانوم کم پیدایی ما رو ببخشید. از این به بعد زود زود خدمت میرسیم
+میگم مریم جااان ماشالا چه ذهن مبتکری داشتی در اون لحظه که به این سوالای اون خانومه ج میدادی و ماشالا اعتماد به نفس!!!

+ راس میگه مادربزرگت دروغ مصلحتیشم خوب نیس..شوخی با دروغ؟؟؟

سلام عزیزدلمـ
خب چون اصرار داری می بخشمت :)))))))
هر وقت اومدی قدمت سر چشم
آخه زیاد ازین موردا برام پیش اومده ... واااااااای اگه مادربزگم بفهمه که تا حالا چنبار به چن نفر اینجوری دروغیدم منو مکُشه :((
دیگه سعی میکنم دروغ نگم :)

میس راوی سه‌شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:18 ب.ظ http://andoheravi.blogfa.com/

آخــــی :) چه خوب بود آخرش
الاهی دلت همیشه پاک و صاف باشه دختر

سلام میس راوی عزیزمـ
یه حس آرامش داره در کنار مادربزرگ بودن
عجب دعایی ...
مرسی عزیزدلم

آوا چهارشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:01 ق.ظ

سلام گل مریمی
خوبی ؟؟ عبادتهات قبول باشه...
بهت نمی اومدا... البته بیشتر شیطنت بوده که از دست آقا پلیسه فرار کنی...
ایشالله که مادر بزرگ عزیزت همیشه سلامت باشن...
شاد باشی

آوا جانمـ... آوای عزیزمـ... کجایی تو مهربانم؟؟؟!
دلمـ برات تنگ شده بود بخدا
وای که چ ذوقی دارم از حضورتون
عبادتهای توام قبول
خوبمـ وقتی تو رو دیدم خوبمـ... الحمدلله
شیطنت جزء لاینفک زندگیه منه عزیز
ایشالله همۀ مامانا و باباها و مامانبزرگا و بابازرگا سلامت باشن و شاد
مرسی

تا..به زودی چهارشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:09 ق.ظ http://khodavandekhoda.blogfa.com

سلام مریم جان:)

نوشته هات رو دوست داشتم
ساده روون خوب
ممنونم

سلام دوست جونیِ من
باعث افتخاره حضورت و تعریفت
منم از تو ممنونم مهربون

علیرضا چهارشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:55 ب.ظ http://www.ghasedak68.blogfa.com

سلاملیکم:)

مشتاق چهارشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:42 ب.ظ http://www.namazesobh.blogsky.com

سلام
قبول باشه عباداتتون...
هیچ شکی در این ندارم که النجاه فی الصدق..نجات ادمی در صداقت است...شاید دلیلش هم این باشه که وقتی ادم دروغی رو میگه..و لو بخیال خودش مصلحتی..وارد جاده ای میشه که باید همه چیزش رو خودش جفت و جور کنه!چون با گفتن دروغ در حقیقت خواسته با تدبیر خودش جلو بره..نه با توکل بخدا..چون با توکل که نمیشه دروغ گفت!..و همه مشکل از همینجا شروع میشه که بدست خودش پشت خودش رو خالی میکنه..و خوب معلومه ..ادمی بتنهایی صفره صفره.. و لو هوش کل هم داشته باشه.. لذا وارد یک دور باطلی از دروغها میشه و اخرشم تو این کلاف سردر گم.. ..
پس بهتر همونه که با صداقت بره جلو.. ولی در عوض پشتوانه خدا رو از دست نده..
چیه نظرتون؟..
در این ساعات پایانی ماه الهی .. که باندازه کل ماه این یکی دوشب میبخشن..التماس دعا

غیبت طولانی تون با این کامنت کامل و جامع موجه شد
سلام مهربان استادمـ...
عیدتون پیشاپیش مبارک

november چهارشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 03:55 ب.ظ http://november.persianblog.ir

سلام مریم عزیــــز

ماجرای جالبناکی بود

از دست این همسایه های کوچه پشتی!!؟؟

سلام نوامبر عزیزمـ
جالبناک...
آی گفتی... هر چی می کشیم از دست همین همسایه های کوچه پشتی ان

فریناز چهارشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:18 ب.ظ http://delhayebarany.blogsky.com

ولی تا اونجایی که یادمه پنجم بودیا سیکل چی چیه

ینی اصن من موندم چطوری خندت نگرفته شرو کردی اینا رو به اون خانومه بگی!


میگما کاش اونجا بودم خانومه رو توجیهش می کردم


خدا مامانیتو برات حفظ کنه مریمی


سلام راستی

سلام حاج خانوم کربلایی ندیده و قراره بره
اولین حضورت توی وبلاگم بعد از بازگشتت... پس خوش اومدی عزیزدل
آره فریناز پنجم بودم اما رفتم نهضت ادامه دادم سیکلمو گرفتم... بت نگفته بودم مگه؟؟؟
خودمم تعجب میکنم از جدیتم توی اون لحظهـ...
مرسی خانوم گلم...

لیلیا چهارشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:55 ب.ظ

سلااااااااااااممممم

سلام مریم جوووووووون.

من خوبم.. تو چطوری؟؟


عجب دروغایی!! هم خندیدم.. هم دهنم باز موند!

مریم یه سوال !

آخر اون پسر ِ چی شد؟؟

همون که مامان بزرگش تو رو برا نوه اش برید و دوخت و داد تنت کردی..؟

خیلی باحالی..





بیا پیش ما. یک سبد سیب ِ ما هم دل داره حتا!

مریم پنج‌شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:10 ق.ظ http://www.najvaye-tanhai.blogsky.com

سلام لیلیای عزیزم
خوشحالم باعث خنده ات شدم
خب بعضی وقتا ازین سئوالا کلافه میشم و باعث میشه دروغ ببافم
اون سئوال رو هم بی جواب میذارم تا بمونی توی خماریش
خودت باحال تری
چشم میام عزیزدلم

تا..به زودی پنج‌شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 04:30 ب.ظ http://khodavandekhoda.blogfa.com

:)

مشتاق پنج‌شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 09:47 ب.ظ http://www.namazesobh.blogsky.com

سلام
طاعات و عباداتتان قبول حق
وعیدتون مبارک

سلام مهربان استاد خوبی ها
طاعات شما هم مقبول درگاه حق
عیدتون مبارک

زهـرا پنج‌شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:18 ب.ظ http://anywherewithu.blogsky.com/

روز آخر چقدر عرفانی ست
چشمهایم عجیب بارانی ست
عطر جنت تمام شد، افسوس
آخرین لحظه های مهمانی ست

عباداتتان قبول حق
عید فطر خجسته باد
سلام مریم جان

کم کم غروب ماه خدا دیده می شود
صد حیف ازین بساط که برچیده می شود
در این بهار رحمت و غفران و مغفرت
خوشبخت آن کسی ست که بخشیده می شود
عید شما مبارک

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد