خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

خدا چلچراغی به آسمان آویخته است!

الهی به اُمید مهربونیت

گفتند: چهل شب حیاط خانه ات را آب و جارو کن. شب چهلمین خضر خواهد آمد. چهل سال خانه ام را رُفتم و روییدم و خضر نیامد؛ زیرا فراموش کرده بودم حیاط-خلوت دلم را جارو کنم.

گفتند: چله نشینی کن.چهل شب خودت باش و خدا و خلوت. شب چهلمین بر بام آسمان برخواهی رفت و ... ومن چهل سال از چله بزرگ زمستان تا چله کوچک تابستان را به چله نشستم؛ اما هرگز بلندی را بویی نبردم. زیرا فراموش کرده بودم خودم را به چلستون دنیا زنجیر کرده ام.

گفتند:دلت پرنیان بهشتی است. خدا عشق را لای آن پیچیده است. پرنیان دلت را وا کن تا بوی بهشت در زمین پراکنده شود. چنین کردم،بوی نفرت تمام عالم را گرفت؛ تازه دانستم بی آنکه با خبر باشم شیطان از دلم چهل تکیه ای برای خودش دوخته استــ...

به اینجا که میرسم؛ناامید میشوم آنقدر که میخواهم همۀ سرازیری جهنم را یکریز بدوم

اما...

امان انگار فرشته ای دستم را میگیرد و می گوید: هنوز فرصت هست؛ به آسمان نگاه کن

*خدا چلچراغی به آسمان آویخته است.*

کـــــــه هر چراغش دلی است

دلت را روشن کن تا چلچراغ خدا را بیفروزی

فرشته شمعی به من میدهد و میرود

را ـــــــــــتی ...

امشب به آ ـــــــــــــمان نگاه کن ببین چقدر دل در چلچراغ خدا روشن است.

«عرفان نظرآهاری»


 پی نوشت دل: میگه همیشه آرزوات رو روی کاغذ بنویس نه برای اینکه خدا کم حافظه اس...نهـ... بلکه برای اینکه یادت باشه به اینجایی که الان رسیدی روزی آرزوت بوده و خدا آرزوت رو برآورده کرده 

پی نوشت دانشجویی:مدیونید اگه فکر کنین من فردا امتحان دارم و کتاب رو به نصف نرسوندم حتا... یه همچین دانشجوی فعالی ام من

کمی هم طنز...

اینقدری این روزها همه فاز افسردگی برداشتیم که انگار دنیا به آخرش رسیده... منم مث اکثر این آدمایی که توی این دوره زمانه ایی که هر کی به فکر خودشه هی از دلتنگی گفتم و هی غر زدم سر این روزگار بی گناه... خسته شدیم بابا اینقد دپرسیدیم... حالا برای جبران مافات چنتایی طنز نوشته های کوتاه و خنده دار براتون گذاشتم تا دربیایم از این حال و هوا...

بسم الله...


اگه دلتون خواست ... خو به من چه بریم بخرین بخورین

ادامه مطلب ...

با قدرت بنویس فقط و فقط خدا برایم کافیست


نگاهم دو دو میزد و دودلی داشت دیوانه ام میکرد که مثل همیشه همچو فرشتۀ نجاتم رسید... به بالین دل بیمارم... آهسته گفتم:دوستت دارم مهربانم

جوابم داد:سلام کافیست یا نه؟

با سرخی خجالتم جواب دادم:سلام نام دیگر خداست

چشمان متفکرش را به من دوخت و دوباره گفتمش:آنگاه که نگاه تو به من معطوف میشود

قاصدک عشقم پاسخ گفت:نگاه نام دیگر من است

به مهربانی گفتم: آنگاه که سلام من از لبهای تو جواب میگیرد

قاصدک عشق:خوبی؟

من:تا خدا هست آره

قاصدک عشق:پس چرا دو دل شدی؟

من:دو دلم کردن،من که دو دل نبودم قاصدکم

قاصدک عشق: کسی که یکدله کسی نمی تونه دو دلش کنه !

من:وقتی می نویسه ریاکار،وقتی میگه کافر همه را به کیش خویش پندارد،وقتی مسخره می کنه،آبرو میبره،من چیکار میتونم بکنم؟

قاصدک عشق: به پیامبر می گفتن ساحر، مجنون، شاعر، بگم بازم؟

من: نه... اما!

قاصدک عشق:اما حرف شیطان است با قدرت بنویس فقط و فقط خدا برایم کافیست حتی در دلتنگی ها

اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

من:مهربانم؟

قاصدک عشق:جان

من:میشه این مکالمه بشه یه پست؟

قاصدک عشق:به شرطی که ناشناس باشم

من:چشم

و اینگونه بود که مریم دل داد به مهربانی نگاه قاصدک عشقش،و دوباره شد همان که باید می بود اما اینبار محکمتر و قوی تر با اراده تر از گذشته ها:

فقط و فقط خدا برایم کافیست!

من دوباره عمه شده ام!!!

دقیق یادمه بیست آذر 89 بود... وقتی شنیدم که خانومِ داداشم به سلامتی فارغ شده اونقدر ذوق زده شده بودم که به همۀ فامیل زنگ میزدم و میگفتم: من عمه شده ام و قطع میکردم بدون هیچ توضیح اضافه ای!!! اوناییکه خبر داشتن که خب زنگ میزدن و تبریک میگفتن و اوناییکه خبر نداشتن هم با تلفنهای من با خبر شدن... خیلی خوشحال بودم... خیلی خیلی هیجان داشتم... هر چند بابای نی نی (داداشم) بخاطر یه حملۀ ناگهانی قلبی قبل از به دنیا اومدن هلی بیمارستان بستری بود اما خب به دنیا اومدن اون وروجک از غم این حادثه کم میکرد... و پاقدمش خوب بود که داداش حالش رو به بهبودی رفت... یادمه اونوختا هی زنگ میزدم به داداش و هی زنگ میزدم به خانومش... هی میگفتم یه نیشکون بگیرین از نی نی تا من صداشو بشنوم؛

خیلی حس قشنگیه عمه شدن... حالا من امروز به واقع این حس رو دوباره تجربه کردم... باورم نمیشد اینقدر ذوق زده بشم... که با شنیدن خبر توی لبخند زدنام اشک شوق بریزم... که مو بر تنم سیغ بشه... که درست حال اونوختای به دنیا اومدن هلینا بهم دست بده... که خدا رو سجده کنم برای اهدای این فرشتۀ قشنگ به زمینیا

کاش میشد اون حس رو با واژه ها منتقل کرد... افسوس و صد افسوس

امروز سیزده خرداد سالِ نود و دو در بحبوحه مناظره های انتخاباتی فرشته ای به مهربانی مادرش و بامعرفتی پدرش پا بر زمین گذاشت تا به همۀ زمینی ها ثابت کند خدا هنوز از ما ناامید نشده است... لمس بودنت مبارک آقا مانی اسحاقی

پلک جهان می پرید
دلش گواهی میداد
اتفاقی می افتد
اتفاقی می افتد

و...

فرشته ای از آسمان فرود آمد

بابک عزیز و مهربان دوست داشتنی

قدم نو رسیده مبارک

آیا واقعاً خدا برایت کافیست مریم؟؟؟

یه ناشناسی (همین دیشب) برام نوشت:

کسی که سر در سراش نوشته باشه "خدا برایم کافیست" که نباید اینهمه غم داشته باشه؛ وبلاگ مقدسه، با هر جایی نمیشه اشتباه گرفتش و بشه دفترخاطراتت، که هی خودتو به مظلومیت بزنی و هی گریه و زاری و هی ناله و آه و فغان که روزگار اینجوریه، روزگار اونجوریه، روزگار باهام نمیسازه و از این چرندیاتـ... پس اون جمله فقط یه شعــــاره الکیه برای دلخوشکنک و همون ضرب المثل معروف "کافر همه را به کیش خویش پندارد" چرا که اگه واقعا خدا برات کفایت میکرد نه تنها لبی به اعتراض نمی گشودی بلکه آروم و با طمانینه خیلی از اطرافیانت رو به آرامش و صبر و توکل دعوت میکردی... قرار نبود دوباره برات بنویسم اما دلمم نیومد ساده و ساکت بگذرم؛ حالا هم میگم اگه ممکنه عنوان وبلاگت رو عوض کن و یا نگرشت رو، در غیر اینصورت بهتره در اینجا رو تخته کنی و بری به غصه های داشته و نداشته ات برسیـ...  به امید بزرگ شدنت                                                       یا حق

اولش با خووندن این کامنت خصوصیِ ناشناس دلم گرفت و خواستم دنبال فرستنده اش بگردم اما خوب که فکر کردم دیدم پُربیراه هم نمیگه... اگه خدا رو دارم اینهمه شکوه و شکایت از چیه و اگه هم خدا رو ندارم این عنوان چیه؟؟؟... با خودم تصمیم قطعی گرفته بودم به قول خودش درش رو ببندم و برم پی زندگیم... اما یهو فکر کردم چرا اینجوری؟؟؟ دوستای مجازیم چی؟؟؟ تصمیم کبری گرفتم... یه تصمیم با مصمم و با اراده... با خودم فکر کردم عنوان رو تغییر میدم... تا وقتی که واقعاً خدامو پیدا کنم و بشناسمش... تا وقتی که به واقع و در اصل زندگیم به اونجایی برسم که خدا برایم کافیست؛ هر چند بارها و بارها پیش اومده جایی گیر کرده باشمو هیچکی بی اغراق میگم هیچی جز دستای قدرتمند خدا همراهم نبوده... خدای من خیلی بزرگه... اما من خیلی کوچیکم و نمیتونم ببینم این عظمت رو... باید بزرگ بشم... باید بشم همون مریم... همون که اونقدر دلش پاک بود که وقتی خدا رو صدا میزد و خدا مث همیشه جوابش رو میداد و اون گوشها و چشمهای دلش اونقدر قوی بودند و هیچ پرده و حجابی روش نبود که سریع صدای خداش رو می شنید و سریع نگاه خداش رو میدید... خعلی از این مریم که تعریفش رو کردم فاصله گرفتم میدونم... حالا باید با اراده برم اول اون مریم رو توی پس کوچه های دلم که گم شده رو پیدا کنم و بعدش باهم بریم و با خدا آشتی کنم...

تا اونوقت عنوان وبلاگمم تغییر میکنه

برام دعا کنین 


پی نوشت خواهش:دوستای عزیزم از شما هم میخوام اسم وبلاگمو توی لینکاتون عوض کنین

و کمکم کنین خودِ مریمم رو پیدا کنم