خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

بهانه



من بهاری ام
با نگاه مهربان تو
بی خیال... هر چه باد
بی خیال رنگهای برگها
بی خیال هر چه برگ زرد
بی خیال برف و تگرگ
تا تو با منی، آسمان پرنده هدیه می دهد
آسمان نگاه خنده هدیه می دهد
با درخت ها بگو برگها بهانه اند
بادها شعرهای عاشقانه اند
روزگار با بهانه، با نگاه عاشقانه اش
تو را به یاد مردمان می آورد
با درخت ها بگو
بی پرنده شاخه ها بی بهانه اند
بی نسیم...
سبزی درختها و نرمی نسیم ها و آبها بهانه اند
هیچ چیز حرف عاشقانه نیست
عشق ما بهانه ایست
عشق ما حقیقتی همیشگی ست
عاشقی فصل تازه من و تو است
دوست دارمت بهانه نیست

پ.ن1:کلافه کرده ای مرا . . .چرا همیشه لبخندهایت،نگاهت و موج گیسوان زیتونی ات از نوشته های من زیباتر است؟

پ.ن2:هوا اینجا (شهر من) اینقدر سرده که علاوه بر بستن درها به بیرون آوردن لباسهای پاییزی که چ عرض کنم زمستانی مشغولیم... اینطوریاس نگین خانومی

پ.ن3:خبرها حاکی از بازگشت نرگس مهربان و جوجه اردک عزیز می دهد... بسی چشم و دلمان روشن شد

پ.ن4:تمام آفتابگردانها مدیون من شده اند چرا که با به بار ننشستنشان تو را از من گرفتند. خواب تو را دیدن هم عالمی دارد... مث دیدار در رویا میماند دایی فردادم

++من دوست دارم حرف دل را بر زبان ای دوست

70.تصمیم با مشورت آسمان


روز بود یا شب؟... باران می امد انگار!... یا شاید چیزی شبیه برف... با دلشوره ای که به روزهای ابری نمی خورد... چیزی شبیه دغدغه های آخر زمستان... چند شنبه بود خوب نمی دانم... با غمی که چشمهایم را تیره کرده بود.. نه دستهایم یارای نوشتن داشت نه واژه هایم روان بود... چرا؟ هیچ نمیدانم این نقش بیرنگ را چه کس برایم ترسیم کرده بود؟فقط میدانم که دارم آرام نفس می کشم زیر چتر آسمان سرم را بالا گرفته بودم... یک نوع سر به هوایی... یک نوع خلسه با آسمان... با ستاره ها... گفتم ستاره...شاید شب بود...

ماه که می درخشید اما در روز هم ماه می درخشد... شاید من چشمانم همه جا را تیره و تار میدید نمیدانم...! دلشوره ام داشت کار دستم میداد و چشمهایم به سوزشی غریب افتاده بود... کم کم واژه هایم داشتند در هیاهوی بی صدای ذهنم گم می شدند و کاری از دستان لرزان من بر نمی آمد... آرام بر جا نشستم... پشت بام هم عجب صفایی داشت من تا الان نمی دانستم... ناخودآگاه زانوهایم مث جنین در مقابل تنم جمع شد و دستان نحیفم آنها را به آغوش کشید... چانه ام را فقط چند ثانیه بیشتر نتوانستم بروی زانوهایم بگذارم... ناخودآگاه محو آسمان و ستاره هایش شدم... مراقب بودم حتی لحظه ها را هم از دست ندهم... به ثانیه هم پلک نزنم... اما انگار مژه هایم تاب دوری از هم را نداشتند و با به هم نشستن پلکهایم به معاشقه مشغول شدند و حاصل این عشق قطره اشکی شد گوشه چشمانم... غوغایی به پا بود در دلم... و سکوتی دل انگیز که تا عمق جانم نفوذ میکرد... آنقدر این سکوت و سکون را دوست داشتم که حتی نفس نکشم تا مبادا برهم شکند این خلسه باور نکردنی.... اشک ها هنوز مهمان این تنهایی ام بودند بی صدا و آرام می آمدن و روی گونه هایم مث اسکی بازان ماهر سُر می خوردند و در زیر چانه ام محو می شدند... کاش آخر دنیا همان لحظه باشد... من به آسمان نزدیکترم و آسمان دستان با سخاوتش را برویم گشوده تا در آغوشش گیرم... کاش تلسکوپی به راه بود تا چشمان عاشق آسمان را هم از نزدیک میدیدم... شهابی متولد و به ثانیه نکشید افول کردو من ذوق دیدن چنین رخدادی با گریه لبخند زدم... تکیه ام به دیوار بود اما خوب میدانستم یک تکیه گاه بزرگ دارم که همین حالا نظاره گر حالو روزم است... خوب میداند که دارم به جاده خاکی میزنم و میخواهم سر به هواتر از این که هستم بشوم... دستانم را از هم میگشایم... اشک ها هنوز هم هستند... اما آرام تر از  این لحظه هایم تا بحال نداشته ام... ستاره ای چشمک می زند... و من باز لبخند تحویل آسمان می دهم... اشک و لبخند عجب هوایی ات می کند برای یک هق هق بی وقفه اما خوب میدانم نباید صدایم بلند شود تا مبادا همسایه ها شاکی شوند... نفس عمیق می کشم اما هنوز ان توده بزرگ نفسگیر قصد ندارد خانه گلویم را خالی کند... همان توده عظیمی که همه بغض صدایش می کنند و من ... همان توده عظیم بهتر است... بغض برای آنهایی است که طعم تلخ دلتنگی را بهتر از من چشیده اند همانها که حال روزی شبیه فروریختن در انزوای ناامیدی... مثل جا ماندن از قافله ای که به سر متزل خوشبختی می رود... یا بهتر است بگویم مثل تنها شدن در میان موج عظیمی از انسانها... انگار نشستن خسته ام می کند... آرام بلند میشوم و پای خواب رفته ام را کمی نوازش می کنم... دوباره سر به آسمان بلند میکنم... دستانم را از هم می گشایم و سعی می کنم به جای اشک لبخند را مهمان چهره ام کنم اما شکست میخورم... اما برای آرامشی که بدست آورده ام... دلم به این اشک ها هم رضا میدهد... حالا دیگر آنقدر سبک شده ام که میدانم می توانم از همین بلندا تا آسمان پرواز کنم... و تصمیمم را بگیرم...گوشی مبایلم را بر میدارم و وارد کارت حافظه اش می شوم... و صداها رو زیر و رو می کنم... بالاخره پیدایش می شود و من دکمه پلی را می زنم



+ این پست رو با همه آرامش و اشک های روانش مدیون ریحانه جانم هستم... ممنونم گل نازبویَم


+ رفتنها زنجیری شده است... دیگه طاقت رفتن کسیو ندارم ... نفر بعدی را خدا بخیر کند

انگار از جناب جوجه اردک زشت هم خبری در دست نیس... نکنه اونم رفته باشه بی خبر!!!

هنوز هم دلتنگ نبودن دایی فرداد و نرگسی هستم


+ یادت می اید؟ گفتی ام: مریم خودت باش...خودِ خودِ خودت...من همان مریم را می شناسم که خودش بود... بی تملق بی حرف بی کنایه بی ریا... حالا خودم شده ام نور ِ دلم!... اما باز با خودم درگیرم... حالا باید خودم را نصیحت کنی و بگویی اش:خودت! مریم باش... همان مریم (سه نقطه) امان از این ... ها


+ و اینم هفتادمین پستم

طناب


داستان درباره یک کوهنورد است که میخواست از بلندترین کوه ها بالا برود 

او پس از سالها آماده سازی ماجرا جویی خود را آغاز کرد 

ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود میخواست 

تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود 

شب شده بود و همه جای کوه تاریک تاریک بود 

و مرد هیچ جا را نمیدید 

همه چیز سیاه بود و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود 

همانطور که از کوه بالا می رفت چند قدم مانده به قله کوهـ... 

پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت از کوه سقوط می کرد از کوه پرت شد 

در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش دید... احساس مکیده شدن توسط 

قوه جاذبه او را در خود گرفت... 

او همچنان سقوط میکرد و و در لحظات ترس عظیم تمامی لحظه های خوب و بد به یادش آمد 

اکنون فکر میکرد مرگ چقدر میتواند به او نزدیک باشد 

ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش محکم شد 

بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود. 

در این لحظه سکون برایش چاره ای نماند جز آنکه فریاد بکشد: 

" خدایـــــــــــا کمکم کن"
از من چ میخواهی؟
ای خدا نجاتم بده
واقعاً باور داری که می توانم نجاتت بدهم؟
البته که باور دارم 

اگر باور داری طنابی را که به کمرت بسته است را پاره کن 

یک لحظه سکوت ... و مرد تصمیم گرفت؛ با تمام نیرو به طناب چسبید 

روز بعد گروه نجات می گویند که 

یک کوهنورد یخ زده را که مُرده پیدا کردند 

در حالیکه بدنش به یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود 

او فقط یک متر با زمین فاصله داشت


+ میدانم که داستان تکراریست و هر چه تکرار باشد کسل کننده اما شاید این پست تلنگر اینروزهایم باشد که چگونه دل داده ام به این طناب پوسیده دنیا؟ 

چگونه لطفش را فراموش کرده ام که در کنارم از رگ گردنم نزدیک تر هست و اما من... منِ بی مقدار بر سرش غر زده ام و از نبودنش که بوده گله کرده ام و من چقدر به طنابم وابسته ام؟
آیا حاضرم آنرا رها کنم؟
درباره خدا هرگز یک چیز را فراموش نکنیم
هرگز نگوییم او ما را فراموش کرده یا تنها گذاشته
هرگز فکر نکنیم مراقب شما نیست 

به یاد داشته باشید که او همواره ما را با دست راست خود نگه داشته است

+ من هم خطاکارم برادرم... درد دارد که خدا باشد و ما نمی بینیمش

آرزوی بر باد رفته ام... (رمز همان)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

پارانویا


از زیر سنگ هم شده پیدایم کن!

دارم کم کم این فیلم را باور میکنم

و این سیاهی لشگر عظیم

عجیب خوب بازی می کنند

در خیابان ها

کافه ها

کوچه ها

هی جا عوض میکنند و

همینکه سر برگردانم

صحنه بعدی را آماده کرده اند

از لابه لای صحنه های نمایش

                             بیرونم بکش

برفی بر پیراهنم نشانده اند

که آب نمی شود... از کلماتی چون خورشید هم استفاده کرده ام

نشد

و این آدم برفی درون

که اسکلت صدایش می کنند

عمق زمستان است در من

اصلاً از عمق تاریک صحنه پیدایم کن

از پروژکتورهای روز و شب

از سکانسهای تکراری زمین خسته ام!

دریا را تا می کنم

میگذارم زیر سرم

زل میزنم

          به مقوای سیاه چسبیده به آسمان

و با نوار جیرجیرک به خواب می روم

نوار را که برگردانند خروس میخواند

***

از توی کمد هم شده پیدایم کن

می ترسم چاقویی در پهلویم فرو کنند

یا گلوله ای در سرم شلیک

بعد بگویند

" خب نقشت این بود"


شعر از گروس عبدالملکیان


پی نوشت دوری:خبرنامه وبلاگم خبر از بروز شدن دایی فرداد رو میداد؛ تند و سریع رفتم وبلاگش... که کاش نمی رفتم... تمام اونشب من شد بغض و آه و کابوس... هنوز از شوک رفتنش در نیومدم... هنوزم فک میکنم یه قایم باشک وبلاگیه و به این زودیا بر میگرده... اونقدر تو وبلاگش به آفتابگردونای به بار ننشسته اش خیره شدم که چشمام از زور درد می سوزه... اما گریه نکردم چون می دونم دایی دوست نداره گریه کردن رو... این رفتنش رو اصلا دوست ندارم و میدونم اوج خودخواهیه اگه بگم نرو بمون چون صلاح کارشو خودش بهتر میدونه

فقط اینو میتونم بگم که دایی فردادم... هر جا هستین شاد باشین و سلامت... من تا آخر عمر وبلاگ نویسیم منتظر بازگشتتون می مونم... میدونم که بر میگردین... اینو دلم میگه


پی نوشت بیقراری: هنوز از شوک رفتن ناگهانی دایی فرداد در نیومدم که گل نرگس بلاگستان هم از رفتن نوشته... من نمی دونم این چه موجیه که اپیدمی شده و همه عزم رفتن کردن...

گل نرگسی مهربونم....اینو بدون که سرای تو، نگاه منحصر به فردت، و اون دل مهربونت مامن آرامش دل خستۀ منه... حرف از رفتن نزن که دلمون بدجور میگیره بانو


د یشب نوشت: سر یه دو راهی سخت اما شیرین قرار گرفته ام.... دعا کنین بتونم بهترین رو انتخاب کنم...