خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

بالهایم کجاست؟!!!


پرنده بر شانه‌های انسان نشست. انسان با تعجب روبه‌ پرنده کرد و گفت: <اما من درخت نیستم. تو نمی‌توانی روی شانه‌های من آشیانه بسازی.>
پرنده گفت: <من فرق درخت‌ها و آدم‌ها را خوب می‌دانم اما گاهی پرنده‌ها و انسان‌ها را اشتباه می‌گیرم.>
انسان خندید و به نظرش این بزرگ‌ترین اشتباه ممکن بود.
پرنده گفت: <راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟>
انسان منظور پرنده را نفهمید اما باز هم خندید.
پرنده گفت: <نمی‌دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است.> انسان دیگر نخندید.
انگار ته‌ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد؛ چیزی که نمی‌دانست چیست. شاید یک آبی دور، یک اوج دوست داشتنی.
پرنده گفت: <غیر از تو پرنده‌های دیگری را هم می‌شناسم که پر زدن از یادشان رفته است. درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است اما اگر تمرین نکند، فراموشش می‌شود.>
پرنده این را گفت و پر زد. انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشم‌اش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد.
آن‌وقت خدا بر شانه‌های کوچک انسان دست گذاشت و گفت:‌<یادت می‌آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود اما تو آسمان را ندیدی. راستی عزیزم، بال‌هایت را کجا گذاشتی؟>
انسان دست بر شانه‌هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد.
آن‌گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست .

همیشه حس میکنم ما ها یه چیزی به اسم بال رو شونه هامون داشتیم... یه جفت بالی که اوج پروازمون به طرف خدا بوده... ولی اونو یه جایی جا گذاشتیم... مث یه روز بارونی... که رفتیم از خونه بیرون و وقتی یه دل سیر زیر بارون قدم زدیم و آروم شدیم برگشتیم خونه... بالهامون خیس بارون شده و آروم از رو شونه هامون درش آوردیم و گذاشتیم یه جایی که خشک بشه دوباره بذاریم سر جاش... اما انگار با بند اومدن بارون بند دل ما هم از این بالهای پرواز جدا شده و دیگه یادمون رفته یه روزی بالی بوده... پروازی بوده... اوجی بوده... خدایی بوده... انگاری یادمون رفته که ما هم یه روزی بالهامونُ یه جایی جاگذاشتیم و الان خیلی وقته که ازش بی خبریم... کاش میشد بریم و سراغی از بالهامون بگیریم.... آروم برش داریم وخوب گرد و خاکشو بتکونیم ... و بذاریم روی شونه هامون و تا خدا باهاش اوج بگیریم...

راستی من بالهامو کجا گذاشتم


پی نگاه نوشت:گاهی یه جمله یا یه واژه حتی یه نگاه گذرا باعث میشه حرف دلتو که مدتهاس توو دلت جا خوش کرده به زبون بیاری... این پست زیبای گل نرگس بلاگستان برای من یه تلنگر بود که باعث خلق این پست شد...ممنونم مهربانم

پی نوشت تصویر:میدانم هیچ ارتباطی با پست ندارد اما دل من با دیدنش یاد فرشته عشق می افتد

نظرات 27 + ارسال نظر
مریم شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:57 ب.ظ http://najvaye-tanhai.blogsky.com

امشب را برایتان اینگونه دعا می کنم:
خدایا بجز خودت به دیگری واگذارش نکن
تویی پروردگارا!
پس قرار ده بی نیازی در نفسش
یقین در دلش
اخلاص در کردارش
روشنی در دیده اش
و روزی پربرکت در زندگی اش
آیمن
پیشاپیش عید فطر مبارک

رضا شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:01 ب.ظ http://talkativeboy.blogfa.com

سلام.امیدوارم حالتون خوب باشه؟وبلاگ بسیار زیبایی دارید.مایل با تبادل لینک هستید؟من را با نام (( آنچه انتظار میرود )) لینک کنید و در قسمت نظرات به من اطلاع دهید شما را لینک کنم.لطفا نظرات خود را ارائه نمایید.از 2 کمتر نباشد.

با سپاس. التماس دعا

بسامه شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:27 ب.ظ http://tangooo.persianblog.ir/

مرسی مریم جون....
واقعا ما بالهامونو کجا گذاشتیم...

سلام عزیز
بالهامونو یه جایی همین دور و بر... توی کمد لباسامون... لای خاطراتمون... بین کتابای مدرسه... یا شاید لای دفتر نفاشی مهدکودکون جا گذاشتیمش
فقط باید بگردیم ...

جعفری نژاد یکشنبه 29 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:25 ق.ظ

عیدتون مبارک آبجی خانوم

با ارزوی سلامتی برای همه خانواده تون به خصوص آقا داداشتون

سلام آقا داداش
عید توام مبارک... نماز روزه شما هم قبول
کدوم داداشم؟

bahar یکشنبه 29 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:54 ق.ظ http://staminofen.blogfa.com

از صب شیطون میگه عکسمو Share کنم ماه رو رویت کنین فردا عید فطر اعلام کنن :)))
عیدت مبارک و ...

آپم

بذار بابا عکستو بذار... مردم به جای ماه آفتاب رو خواهند دید از بس پرنوره اون چهره ات
عید توام مبارک

وفا(امید) یکشنبه 29 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:08 ق.ظ http://www.rozegarejavani.mihanblog.com

سلام
عیدت مبــــــــــــــــــــــــــــــــارک....
امیدوارم و آرزو میکنم سال معنوی پرباری در پیش داشته باشی ....

سلام امید جان
عید شما هم مبارک
همچنین شما برادرم

طهورا یکشنبه 29 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:26 ق.ظ

مریم جان عیدانه ای با وسعت بندگی...با عمق گذراز وابستگیها...در انتهای چالشی بزرگ...با امید پذیرش از جانب او .
عیدتان مبارک[قلب]

سلام عمه...
من که مث شما نمی تونم ایجوری با کلمات قشنگ عید رو تبریک بگم
برا همین ساده میگم عیدتون مبارک فداتون بشم

گاس یکشنبه 29 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:47 ب.ظ http://whyandhow1.mihanblog.com

واقعا تبریک می گویم به این قلم زیبا و جادویی

حالا این تعریف بود یا فحش ...؟
نظرتونو درباره پست می گفتین بهتر بودا

ریحانه یکشنبه 29 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:28 ب.ظ http://www.theosophist2.blogfa.com

دنبال من می گردی و حاصل ندارد

این موج عاشق کار با ساحل ندارد



باید ببندم کوله بار رفتنم را

مرغ مهاجر هیچ جا منزل ندارد



من خام بودم، داغ دوری پخته ام کرد

عمری که پایت سوختم قابل ندارد



من عاشقی کردم تو اما سرد گفتی:

"از برف اگر آدم بسازی دل ندارد ..."



باشد، ولم کن با خودم تنها بمانم

دیوانه با دیوانه ها مشکل ندارد



شاید به سرگردانی ام دنیا بخندد

موجی که عاشق می شود ساحل ندارد





از : مهدی فرجی

سلام مریمی ....خوبی ؟!عیدت مبارک

سلام ریحونی!!!
عید شما هم مبارک
حس می کنم قراره بری حرم
اگه رفتی برام دعا کن خانومی

hich دوشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:55 ق.ظ http://hich2012.blogsky.com

هزار شکر که دیدم به کام خویشت باز
زروی صدق و صفا گشته با دلم همساز
روندگان طریقت ره بلا بلا سپرند
رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز
****
یادروز فطر فرخنده باد برشما و فروغ وجودتان سرشار از مهر و دانایی و اکنده از "خدا "

س.. سـ... سلام استاد عزیزتر از جانم
آنقدر از حضورتان شوک زده شده ام که به لکنت زبان افتاده ام
شما کجا و سرای محقر من کجا
قدم بر دیدگان من نهاده اید... زبانم قاصر است از شکر برای حضورتان
بر من ببخشایید دست پاچه شدنم را
بخدا که دستانم می لرزد... عجب شوقی عجب افتخاری

گاس دوشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:42 ق.ظ http://whyandhow1.mihanblog.com

نمی دونم چی بگم،من با نگاهی مهربان ( بقول خودت) برایت نظری گذاشتم و تو با نگاهی تمسخر آمیز بر داشت کردی فکر می کنی دل شکستن هنره که اینگونه پاسخ کامنتم را داده ای؟ بهتر نیست باری دیگر بخوانیش آنوقت متوجه خواهی شد که این تعریف بوده یا باز هم بقول خودت فحش... بهتر نیست ما ایرانی ها از این به اصطلاح تواضع هایی که بیشتر حالتی غرور آمیز دارند تا تواضع دست بر داریم و اندکی با هم مهربان تر باشیم؟ چرا حتی توی محیط مجازی نمی توانیم یکدیگر را تحمل کنیم؟تا من باشم و دیگر از کسی تعریف نکنم متأسفم برای خودم که در دیاری زندگی می کنم که مردمش مرده پرست و مغرورند، اشعار سهراب و فروغ را می خوانند اما دلشان مانند آن دو پاک و شاعرانه نیست، متأسفم برای خودم و برای شما...

سلام
بخدا که حرفهام از روی تواضع بود و بس
من از تعریف کردن و تعریف شدن متنفرم... دوستان که آشنا هستند میدانند که از اینکه کسی مرا تعریف کند و از خوبی ای که ندارم حرف بزند عاجز می شوم
قلم من نه زیباست نه محشر ساده است و از دل ساده ام بر میخیزد
و بیش از اینها را در چنته ندارم
قصد دفاع و موضع گیری هم ندارم
من دوست داشتم درباره پست نظرتان را بگویید نه اینکه از چیزی که نیستم و لیاقتش را ندارم تعریف کنید
بخدا که مورد تمسخر هم قرار نگرفتید...
به هر حال خوشحالم که حرف دلتان را مستقیم گفتید اگر زین پس آمدید قدمتان رو دیده منت وگرنه که بازهم خرسندم که انتقاد کردید

در ضمن اگر شما متاسفید که در دیاری زندگی میکنید که مرده پرستند من بسیار مفتخرم که در دیاری زندگی می کنم که روزگاری در هوای آن فروغ و سهراب نفس می کشیدند و داشتند به سرودن شعر جدیدشان فکر میکردند
پس من نه برای خودم و نه برای شما متاسف نیستم

آلما دوشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:36 ب.ظ http://www.alma606.blogfa.com

سلام:) خوبی؟
چقد قشنگ بودااا توو ماه رمضونی این حس پرواز رو داشتیم
فقد باید بتونیم خدایی باشیم اونوخ بالامونم هستن کنارمون:)

سلام آلما گلی
تو خوبی؟
زلزله خوبه؟ پس لرزه هاش چطورن؟
نمیدونم برای نخوردن غذا بود یا دوری از گناه که اینقدر احساس سبکی میکردیم که حس اینو داشتیم که دو تا بال پرواز داریم و می تونیم خیلی راحت بپریم
آخ گفتی باید اول خدایی بشیم...بالهامون هم خود به خود پیدا میشن

جوجه اردک زشت دوشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:25 ب.ظ

سلام باجی

عید مبارک
ببخشید دیراومدم برا تبریک گفتن«آیکون از زیر عیدی دادن»

سلام داداش
عید شما هم مبارک
حضورتون اونقدر آرامش بخشه که هیچ وقت برای رسیدن دیر نیست
اینم عیدی شما:
http://up.vatandownload.com/images/46no670waz30p1frtfas.jpg

گاس سه‌شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:36 ق.ظ http://whyandhow1.mihanblog.com

سلام.
ببخشید این روزا اعصابم خیلی خورده به همین دلیل با کوچکترین هایی که می بینم بزرگترین بدی ها را برداشت می کنم شما به بزرگیه خودتون ببخشید.امیدوارم از کامنت دیروزم رنجیده خاطر نشده باشید این کامنت را خصوصی نکردم تا اگه کسی قبلی را خواند این را نیز بخواند.....

سلام
دل طوفانی رو باید سپرد دست خدا
اون خودش میدونه چجوری آرومش کنه
حالتون الان خوبه؟

لیدوما سه‌شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:21 ب.ظ http://azda.mihanblog.com

مریمی بزرگترین و برجسته ترین خصلت ادم همینه ...فراموشی...

فدای لیدومای خودم بشم
کجایی تو دختر؟
به نظرم این فراموش گاهی خوبه و گاهی بد

طاها سه‌شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:36 ب.ظ http://dastanakeman.mihanblog.com/

زیبا بود تعبیر از بال و پرواز پرنده به بال و پرواز دل آدمی

سلام طاهای عزیز
و زاویه نگاه شماس که زیباترش میکند

مشتاق سه‌شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 03:23 ب.ظ

سلام
..خیلی زیبا بود..
بالهایمان کجاست؟..همه مشکل هم مال همینه..که بالهامون رو گم کردیم..و همه دردمون هم بخاطر پروازیه که بدون بال نمیشه..
کاش یادمون نره که ما باید پرواز کنیم..نه اینکه بجای اماده شدن برای پریدن..و بجای پیدا کردن بالها..تازه دائم خودمون رو با طناب و نخ..به اینجا و اونجا هم ببندیم..که دیگه هوس پرواز رو هم فراموش کنیم..امان از دست شیطون..که دائم با یه مشت طنابهای زیبا..مارو وسوسه میکنه....

سلام
و باز هم سکوت...

مشتاق سه‌شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 03:25 ب.ظ

یه شعر از یه شهید بسیار عزیز:
پرواز کن پرواز کن..
پرهای خود را باز کن
یکبار دیگر در رهش این نغمه را اغاز کن
مولا بسویت امدم..
اغوش خود را باز کن...

مولا به سویت آمدم آغوش خود را باز کن
ممنونم استاد

مهیار سه‌شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:46 ب.ظ http://mahyarshirzad.persianblog.ir

خوب توی جیباتو بگرد......

سلام مهیار
بالهای من بزرگتر از اونیه که تو جیبام جا بشه

آلما سه‌شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:50 ب.ظ http://www.alma606.blogfa.com

ممنونم خوبم مریمی:) خداروشکر دیگه خبری از خودش و پس لرزه هاش نیس فعلا:)

خب خدا رو شکر
انگار زمین هم آرامش گرفته
فدای شما

[ بدون نام ] چهارشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 04:42 ق.ظ http://makamtarim.persianblog.ir

خدا خیرت بده که تو این وانفسا هنوز می نویسی و دلمان به قلمت خوش است!

سلام مجتبی جان!
وانفسا که نیست خفقان آور است
نمیدانم این چ سایۀ شومی است که بر بلاگستان افتاده و همه را اینگونه مغموم و ساکت کرده

امید چهارشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 02:10 ب.ظ http://garmak.blogsky.com/

میگم چرا بعضی وقتا دلم برای پرواز تنگ می شود
پس قبلا پرنده بودیم و خبر نداشتیم

سلام ابجی!
حال شما؟

به به امید گرمکی خودمون
رسیدن بخیر داداش
اوییییی شما هم پرنده بودین؟ خوش به حالتون
حالمم خوبه...

ماهان چهارشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 02:48 ب.ظ

هنوز آخرین جمله ی خدا تو گوشم زنگ می زند :

“از قلب کوچک تو تا من یک راه مستقیم است ؛ اگر گم شدی از این راه بیا …”

بلند شو ، از دلت شروع کن …

و پرواز را بیاموز ، زیرا باید روزی از خودت تا خدا پرواز کنی …

سلام مریم گلی

سلام ماهان
خوبی داداش؟
چ خبر؟ چ عجب از اینورا؟

سارا پنج‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 04:39 ق.ظ http://sm19.blogfa.com

بعضیا هنوز بالاشون همراشونه....واسه همسن اینقد ب خدا نزدیکن :)
بعد مریم پرسیدی بالاتو کجا گذاشتی؟ من میدونم...تو کمد اخریه ...تو اتاق وسطیه :))

خوش به حال همون بعضیا
کوش پس چرا هر چی میگردم نیست؟؟؟
نه بابا خونۀ ما یه دونه اتاق داره... اتاق سوم کجا بود؟

جامانده پنج‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:15 ب.ظ http://deltangeyar72.mihanblog.com/

سلام...

خدای من... خدای درماندگان...
جای بالهایی که دیگر پشتم نیست درد میکند. راستی لای در کدام گناه گیر کردند و توی پس کوچه های کدام بیراهه گم شدند؟!
امشب دلم عجیب هواشان را کرده... امشب که دلم پرپر میزند به هوای پرواز...
هر چه میگردم . نیستند... یادم نمی آید کجا گذاشتمشان... فقط همین یادم می آید که هم من گلایه میکردم از دست و پا گیر بودنشان هنگام گناه هم آنها دلشان گرفته بود از کج رفتنهایم...
راستی واقعا چه شد بال پروازم شکست و پایم گره خورد به زمین...؟؟؟
حالا فقط سهمم شده چشمی که دوخته میشود به آسمان . صورتی که خیس میشود در تمنای لمس خنکای ابرها و دلی که پر میشود از حسرت بالهایی که دیگر نیست...
حسرت دوباره داشتن بالهای سفیدی که تا گشوده میشدند دست و پای سیاه گناه بسته میشد از دلم سرریز میشود... خدایا بیا مرا ببخش و آنها را به من پس بده... امشب با فرشته ها روی عرشت قرار دارم اسیر فرشم نکن...
این دل از شوق تو دارد کنده میشود ... دارد میزند از سینه بیرون اما هر چه زور میزنم گریه میکنم. خودم را به در و دیوار میکوبم نه بالهایم را می یابم نه از زمین کنده میشوم...
خدایا هر چه سعی میکنم بپرم هر چه میخوانمت جای بالهایم بیشتر درد میگیرد...
نکند... نکند این درد شیرین درد تولد بالهای نو ست؟؟؟؟!!!!!

ویک جمعه 3 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:47 ق.ظ

سلام خوبی؟!
میبینی من جه ادم بدرد نخوریم!؟
کی بوده که تو اومدی برا ما کامنت کذاشتی اونوقت من تازه الان دارم جواب میدم
اه حالم از خودم بهم خورد!

تو همینجوریشم دو تا بالتو داری!همین که میتونی بع این خوبی تصویرشو بسازی یعنی انکار واقعا تجربه شون کردی!
تو یه فرشته ای!
هوای مارو هم داشته باش پیش خدا که رفتی ها

سلام ویکی
نه آدم بد نیستی ولی بی معرفتی هم برا اینکه نمیای سر بزنی هم برا اینکه دیر به دیر جواب کامنتاتو میدی
حالت از بی معرفتا بهم بخوره
من؟دو تا بال؟ کو؟ کجاس؟ من چرا نمی بینم؟
قاره بمیرم برم پیش خدا؟ تو خبر داری؟ اگه چیزی میدونی بگو ویکی من طاقتشو دارما

مهیار شیرزاد جمعه 3 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 06:01 ب.ظ

در اینکه بالهای تو به بلندای یلدای هر شب قلبته هیچ شکی نیست مریمی عزیزم....مزاح بود.به دل نگیر از من.

سلام مهیار عزیز
ناراحت نشدم.... فقط گفتم بالهام اونقدری بزرگ هستن که تو جیبام جا نشن
بی خیال داداش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد