خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

خوبترین آقای جهان!!!

 

آقای خوبی های جهان

تو صاحب همۀ وجود و بودنِ منی و من حتی برای دست به سینه شدن برای تو توان ندارم...

هر روز می چرخم در هزار حلقۀ اجتماعی که سر فصل همه شان you+ می بینم

و تو هیچ جایی در حلقۀ روزانه من نداری

تو هستی اما چشمان ناتوان من نیست که ببیندت

کجای زندگی ام با توست؟ کجایش از ترس چشمان داغدارت دق کرده ام؟

کجا از دوری ات به نزدیک ترین صحرای خالی از سکنه گریخته ام؟

کجا به خاطر دلت، به خاطر آن قلبی که گفته اند درد میگیرد از دردِ منـ...

کجا به خاطر تپش های قلبت، از گناه ایستاده ام...؟

دلم خوش است به اینکه غروب جمعه ها دلتنگتان می شوم

همینکه دلتنگیتان به دلم میزند گاهی

دو شاخه نرگس میشوم برایتان مستِ مست...

می پیچم در هوای دلتنگی خیالتان و همچون ذره ای کنعانی در حجم یوسفانۀ حضورتان گم میشوم

قبول مهربانترینم!... قبول که جمکران قبلۀ دلهای تنگ است

اما خیلی وقت است که دیگر دلی برایتان تنگ نمیشود و از احوالتان در هزار توی روزمرگی هایمان بی خبریم!

خواستم فقط کوتاه بگویمتان که حواسمان به «سیاهی شالِ عزایتان» هست هنوز...

دردِ دلت هر چقدر که داغ و هٌرم تنتان هر چقدر تب دار

هوای نفس های ما زمینی ها سرد است و سنگین

و من همیشه میگویم چه تحمل داری آقا!

بس است دیگر... اصلا بیا و روزها بیرون نیا آقا! روزهایمان را نبینی بهتر است...

زندگی نکبت بارمان را نبینی بهتر است...

بس است جان مادرت... کمتر بایست رو به روی کعبه

کمتر پرده خانه اش را بگیر و گریه کن

به خدا روح و روانم دق میکند وقتی یاد گریه هایت می افتم... من هم دل دارم ها!

بس است آقا زاده!...بس است...جان ِ مادرت بخند

بخند ای همه زندگی ام به فدای گوشه ای از نگاهت

تو هر روز مصیبت دیدۀ کوچه و بازار مایی... همین من و ما برایت مصیبتیم... بخند مولا!

بخند که حالا حالا ها مانده که من بشوم ما... ما بشویم یار یار بشود طوفان

کعبه شود آغاز طوفان، هنوز مانده... حضرت باران!

حیف که مادرت میخواهد بخندم، حیف که امروز نزول اجلال شماست، حیف ...

و الا آنقدر از غم و قساوت قلب خودم گریه و زاری می کردم که جان از تن...

+ اصلاً قلم برای غریبی ات میرود...


پی شرمندگی نوشت: گفت-1137 ساله میشود امسال... همه هلهله کردند و کف زدند و خندیدند... هیچکسی نبود اما که بپرسد اینهمه سال کجا بوده است


+از اعمال فردا شب علاوه بر غسل دم غروب ، خواندن دعای کمیل ، خواندن زیارت عاشورا (ترجیحاً زیر آسمان) و ذکر صلوات همراه و عجل فرجهم ، به شب زنده داری و احیا تاکید فراوان شده
یه سفر فوتی و فوری وسط این امتحانای لعنتی پیش اومده که مجبورم برم تهران...برا همینم جلو جلو مطلب گذاشتم
از همه تون التماس دعا دارم
شما رو به مولود همون فرداشب مریم رو از دعاهای خیرتون بی نصیب نذارین
یا حق

برای چشمهای تو می سرایمـ...

  

 

من در آنسوی ابعـاد زمان 

برای چشمهای تو می سرایم 

که شبی نجیب 

شراره نگاهت 

تمام هجوم تنهایی ام را 

به یغما برد 

و نجابت صدایت 

آنقدر سرخ بود 

که شقایق مجال شکفتن نداشت 

به اصالت شکوفه های سیب سوگند 

که ناب ترین طرح زلال باران تویی 

پس بمان با منــ... ای همیشه جاری در قلبم 

که همراه شکوفه تنهای ات خواهم شد 

بمان با منـ... که از عمق اصالت یک نگاه 

اسارت پوچی ام را دریابی 

بمان که می خواهم آرزوی "ای کاش بماند" را 

برای تنهایی پاییز معنا کنم 

بمان تا که سایه نگاه بیگانه ای 

روحم را به صلابه نکشاند 

بمان و ... 

نگذار که دلم مرثیه رفتن بخواند 


پی مریمی نوشت:عمـــه طهورایم... 

یک استکان چای داغ مهمان منی... کنار پنجره بخار گرفتهـ... وقت تنهایی... نوش جانت عزیزدل...چای رفاقت من... برای تو همیشه تازه دم است

「 با آمدنت قاعده ے عشق بهم می خورد」


راه کہ می رفت پسر،پدرے همہ ے جانش میشد عشق...میشد پر ِ پرواز...

اما راه کہ می رفت پدر،پسرے همہ ے جانش می شد دلهره...

آخر عصاے روزهاے شکستگی بود،پسر...
.
.
بعضی از ترکیب ها هستند کہ واقعاً می مانی باهاشان چہ کنی!

آنقدر روے روح و روان ات قدم می زنند تا حال و روزت بشود مثل ِ الان ِ من...

کہ ندانی مولود امشب را باید کجاے هستی قرار دهی تا...


بعضی از ترکیب ها هستند کہ می مانی باهاشان چہ کنی!

جائی کہ همہ ے هستی تسبیح بہ دست،ذکر ِ لاحول و لا قوة الاّ بالله میگیرند...

مثلاً ترکیب ِ حُ س ی ن بن علی و علی بن الحُـ س ی ن...

یا مثلاً ترکیب اینکہ میشود پسر ِ علی بود و نامت حُ س ی ن باشد...

یا پسرِ حُ س ی ن باشی و نامت علی...


امشب با آمدنت تمام ِ معادلات ِ هستی را بر هم زدے..

مانده ام چہ بخوانم برایت اے عشق...


پی نویس دل:خواستم روضہ نخوانم،اما این را نگویم،دق میکنم امشب...بی هوا یک گل رز را پر پر کرد و گفت:این یعنی علی اکبر..گل هاے پرپر شده را توے دستش لہ کرد و گفت:حالا این یعنی قاسم...

ـ-ــ-ــ-ــ-ــ-ــ-ــ-ــ-ــ-ــ-ــ-ــ-ــ-ــ-ــ-ــ-ــ-ــ-ــ-ــ-............. 

پی نویس دعا:در این شبهای مقدس...در این روزهای پر برکت دستان نیازمان را به سوی خدایمان قنوت بگیریم و برای دوست وبلاگیمان که در کماست دعا کنیم 

*خدایا وائل را زائل مگردان*

باز ناله ای و ...

                

               

باز ناله ای... باز فریاد بیصدایی... باز دلی... 

باز سه تار و ساز ناکوک و دو- ر- می- فا-سو-لا-سی ِ عاشقانه ای... 

باز حد نهایت بغض صدا و باز نالۀ مرغ سحری 

باز چرخش هذیان وار صور بر مداری... 

باز دلی و باز عشقی...باز شعلۀ در قفس و آهی از دمی آتشین... 

باز خیسی کاغذ و سرپیچی قلمی و سیاهی نقطه ای،سه نقطه ای... 

باز لایعقلم کرد این مرغ سحر و این "تو" 

باز انتظار هرم نفسهای تو در گوشه جهان دلمـ...

دست می کشم بروی سیمهای لرزان سه تار...

صدایی آهسته در گوش جانم می پیچد.

و من به انتحار واژه های ذهنم می اندیشم...

که در سکوت مطلق چشمانم همراه اشکهایم...

خودشان را از ذهنم به تهِ ته دلم پرت می کنن... و بعد در میان همهمه بی بازگشتشان ناپدید می شوند

نت های دلم را گمـ کرده ام...کجا گذاشته ام آنها را؟...

چگونه کوک کنم سازم را...ساز ناکوک دلم را چ کنم؟؟؟

با این لبخند گلایه آمیزم مگر میشود ساز دل را کوک کرد؟!

زخمه بر ساز زنم که چ شود!!!...که آبروی نداشته ام بر باد رود؟

زمهریر واژه هایم...خموشی فریاد اسیرم...سرو پندار بی کسی ام را

زخمه بر ساز کنم...با اشکهای ساز چ کنم؟!

سوگند به جوهر دلتنگی ام...

سوگند به سبزینۀ تمنای خواستنت...

سوگند به محبت تو...

که همۀ عشق ها خواهش جنون است....


پی مریمی نوشت:گرچه از بال پروانه خیالم عطر دیدار تراوید... گرچه فاصله ها بی کینه در آغوش هم لغزیدند...گرچه نقره فام دل یکباره شوق خواستن شد... و فریاد سکوت عریان از ازدحام تنهایی... اما باز... انگشتانم بروی زنگار تلخ آیینه دل نرم لغزید.


پی ذوق نوشت:آخیش...بالاخره داداش مهردادیِ من بعد از سی و دو روز؟؟؟؟؟؟ یکی از اون دادمهرهای نابشو گذاشت...جونم داداش

کی گفته بقیع بارون نمیاد؟؟؟


بقیع شلوغ بود ، یکی با اشکهایش زیارت نامه می خواند ، یکی مرثیه ی هجران می گفت ، صف اولی ها در چشم انداز بقیع غرق شده بودند ، عقبی ها سرک می کشیدند ، چشم انداز محدودی داشتند...اما یک نفر................یک نفر پشت سر همه "درخت" شده بود ، درست مثل یک تکه چوب خشک ، تکان نمی خورد.همه ی چشم اندازش شانه و سر آدم هایی بودکه رو به جلو داشتند....می لرزیدند و می گریستند......اما او تکان نمی خورد.....مثل دیگران حتی روی پا هم بلند نمی شد.....سرک نمی کشید.....ساکن مطلق.....کنجکاو شدم و کنارش آمدم.صورتش را دیدم. پلکهایش افتاده بود روی چشمانش. اما گویی در کویری خشک دو چشمه جوشیده باشد......خیس کرده بود مزارع صورتش را.......چشمه ها ی اشکش روان........خواستم آرام بزنم روی بازوی دست راستش ، بگویم بیا برویم یک گوشه ی خلوت بنشین....که متوجه شدم آستین دست راستش خالی ست.....آستینی که پر شده بود از هوای بقیع.......پر شده بود از "هستی".......

مردی که روی ویلچر نشسته بود به او نزدیک شد. آرام زد به شانه ی دوست بی دستش و صدا کرد.......

ـ عباس !

اسم صاحب آن " دو چشمه ی خروشان" عباس بود........عباس.........

ـ بیا برویم سر مزار ام البنین ، عباس !

عباس گفت : خدایا .....یعنی می شود من قبر ام البنین را زیارت کنم ؟

مرد ویلچرنشین دست چپ عباس را گرفت......راه که افتادند ، دیگر مشخص شد که آن "درخت" ، صاحب آن دو چشمه ی جوشان ؛ نابینا هم هست ...... زمین زیر پایش بند نبود.......

می گفت : تو هیچی نگو ، می خواهم خودم پیدایش کنم......فقط تو فرصت بده.......از صدای گریه ی زائران می فهمم که قبر مادرم ام البنین در کدام سمت دل من است......شاید......شاید از صدای بال کبوتران بفهمم.....چند کلام خصوصی با مادرم دارم.......


پی دلخسته نوشت:هزاران هزار ساعت بنشینم روبروی تصویر ضریح باصفایش...چشمانم را باز کنمو ببندم...پلک بزنم...تمام واژه ها را بچینم کنار هم...قلمم را برقصانم بروی کاغذها...شب و روز ...انگشتانم هی از این سو به آن سوی کیبُرد بچرخند...تا باران نیاید نمی توانم از تو بنویسم... چشمه چشمانم خشکیده اما... به حرمت لبهای عطشانی تو عباس...مداح فریاد میزد مشک هم به حال  عباس به اشک نشست...تو نهایت عشقی عباس...دستان نداشته ات گره گشای عالم است ای حضرت باب الحوائج...

میگویند به نام حضرت مادر حساس هستی ... تو را جان مادرت ...تو را جان حضرت زهرا...ای دست بریده کربلا...دستان گدایی ام را بگیر و خالی از درگهت بازنگردان 

 

پی هشدار نوشت:هر کی امروز حاجت نگرفته تقصیر خودشه،اسم امروز رو باید بذارن روز آرزوها حاجت بگیرین و مطمئن باشین دست خالی برنمی گردین 

 

پی تبریک نوشت:نمیدونم چرا نمی تونم تبریک بگم ولادت حضرت ساقی را...انگار گنگم...لالم ... گیجم از اینهمه عشق ...از اینهمه وفا... یا ابوالفضل 

ولادت حضرت وفا...امید طفلان کربلا...ساقی بی دست...یل رشید حسین...برادر دلیر زینب...حضرت باب الحوائج ابوالفضل العباس رو به همه دوستداران و عاشقانش تبریک می گویم 

البته جا داره همینجا هم روز جانباز رو به همه جانبازان عزیز کشورم بخصوص حاج موسی سلامت و جناب محمد مهین خاکی عزیز نیز تبریک بگم.