خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

اندر حکایات من و هلینا یا همون ماجراهای عمه و هلینا!!!


اونروز وقتی داداش مهدیم به گوشیم زنگ زد و با بغض گفت:مریم میتونی یه چن روزی بیای تهران؟آره؟بگو که کمکم می کنی و تنهام نمی ذاری

دلم هری ریخت پایین، با خودم گفتم یعنی چی شده؟ اون یه ریز حرف میزد و می گفت به کمکت نیاز دارم... بالاخره که آروم شد گفتم حالا بگو ببینم چرا اینقدر پریشونی؟ گفت:مامان ِ هلینا مسمویت غذایی شده!و بیمارستان بستریه. هلینا خیلی بیقراری می کنه و حتی پیش زنداییش هم آروم نمیشه فقط کنار خودم آروم میگیره که منم نمی تونم بشینم خونه و شرکت بهم مرخصی نمیده... نمیدونم چرا اما یهو گفتم:آخه شنبه امتحان دارم داداش.... یهو گفت باشه خداحافظ... ناراحت نشد اما سرش اونقدر شلوغ بود و اونقدر کلافه بود که زیاد بحث نکرد... مامان پرسید داداشت چی میگه مریم؟.... جریان رو براش گفتم. که خودش زنگ زد به داداشم و باهاش حرف زد... از مامان پرسیدم  «چیکار کنم مامان؟» که گفت:«من نمیدونم مریمی...بهتره خودت تصمیم بگیری به فکر امتحان روز شنبه ات هم باش داداشتو هم در نظر بگیر که بهت روو انداخته» نگرانیم بیشتر شد حالا واقعا باید چیکار می کردم؟میرفتم و بهش ثابت می کردم که همیشه کنارشم؟ یا بیخیال حس خواهری بشم و بشینم امتحانمو بخوونم... نمیدونم... زنگ زدم و با دخترعموم که اونم دانشجوئه حرف زدم گفت:«ببین مریم امتحان شنبه ات مهمه...ولی اینکه داداشت رو هم تنها نذاری هم مهمه...فکر کن دانشجویی برو و برای شنبه برگرد»... با دوستای دیگه ام هم مشورت کردم که گفتن:«بهتره بری فقط اگه شد حتما برای امتحان روزه شنبه ات خودتو برسون»

بحث مشورتی که راه انداختم برای ناتوانی در تصمیم گیریم نیست.... اگه امتحان روزه شنبه ام نبود تعلل نمیکردم و میرفتم.شَکَم برای امتحانم بود... خلاصه اینکه در میان "شک و تردیدها" و "انکار و اصرارها" و "برو نروها" تصمیم بر رفتن شد و ساک سفر را بستم و عازم تهران بزرگ شدم...حدودای ساعت هفت صبح بود که رسیدم...و چ رسیدنی

تا اینجاشو که خووندین تراژدی غم بود و غصه... از اینجا به بعد فقط و فقط بخندین

بله داشتم چی میگفتم؟آهان ... خونه شونو میگی؟به بازار شام میگفت زکی...لباسای تمیز و غیرتمیز از سرو کول مبلا بالا می رفتن ... اتو و میز اتو وسط اتاق عزا گرفته بودن و زار میزدن که ما جامون اینجا نیست... وااااااااااای آشپزخونه رو نگین دیگه... وحشتناک... قیامت... محشر کبرا که میگفتن راسته ها... ووووییییییی... رو کابینتا و سینک ظرفشویی پر بود از ظرفای کثیف و نشسته... حالا این وسط داداشو هلینا کجان؟؟؟ هلینا تو بغل باباش از گرسنگی داشت زار میزد... و داداشه هم داشت براش شیرخشک آماده میکرد.و تکون تکونش میداد... نمیدونستم چیکار کنم؟.. هاج و واج داشتم به صحنه زنده مقابلم نگاه میکردم... یاد این فیلما افتادم که مثلاً مَرده عاشقه و بعد میخوان آشفتگی روحیشو نشون بدن خونه شو که خیلی بهم ریخته اس و لباسا توو خونه پخش شده رو نشون میدن همیشه با دیدن این سکانس از فیلما کلی مسخره میکردم و میگفتم چه بهم ریختگی مصنوعی ای... اما حالا از همون بهم ریختگی زنده جلو چشمم داشت رژه میرفت... داداشم همونطور که داشت نوک پستونک شیشه شیر رو میذاشت دهنش تا درجه حرارتشو امتحان کنه گفت:بدو برو لباساتو عوض کن یه دوشم بگیر و پتو بالشت بیار و با هلینا بخوابین منم میرم شرکت... گفتم:«با این بهم ریختگی و کثیفی هم مگه میشه خوابید اه اه» گفت:« حالا بذار عصری برگشتم با همدیگه تمیزش می کنیم» هلینا آروم گرفته بود و خوابیده بود... اول رختخواب هلینا رو پهن کردم و داداشم آروم گذاشتش سرجاش بعد صبونه داداشمو دادم وبعد از گرفتن سفارشات لازم راهیش کردم... بعد شروع کردم به تمیز کردن خونه و آشپزخونه و همه جا رو برق انداختم... لباس چرکیا رو انداختم توو لباسشویی و تمیزا رو هم اتو زدم و ورداشتم... بعد که خیالم از بابت خونه راحت شد یه دوش گرفتمو اومدم خوابیدم... که با گریه آروم هلینا بیدار شدم... تند گرفتمش بغلمو و گفتم:«سلام جیگر عمه» که بهم خندید... و با صدای کودکانه اش گفت: «جیش....جیش» منو میگی؟! هاج و واج موندم چیکار کنم حالا؟ من که بلد نیستم پوشک بچه رو عوض کنم ای وایِ من... هلینا هم هی میگفت جیش جیش... شلوارشو درآوردم و پوشکشم در آوردم و بردمش توو حموم حالا از استرس تمام بدنم میلرزه که نکنه از دستم لیز بخوره بندازمش زمین... هلینا هم قربونش برم بازیش گرفته بود و دلش میخواست آب بازی کنه... بالاخره با هزار مکافات برای اولین بار یه نی نی کوچولو رو شستم... حالا چجور پوشکش کنم؟... از رو دستور العمل که هیچی نفهمیدم... هلینا خودش پوشک رو روو زمین پهن کرد و رفت روش خوابید... یعنی خاک بر سرت عمه یه پوشک ساده هم بلد نیستی عوض کنی؟ بالاخره اونم یاد گرفتم ... تصمیم گرفتم این یکی دو روزه که اینجا هستم یادش بدم وقتی که خواست بره دستشویی بگه جیش و دیگه نیازی به پوشک کردنش نباشه... و تقریبا در این راه هم تونستم موفقیت هایی کسب کنم.... حالا باید میرفتم مرحله بعد... انگار که من اومده بودم تا توو کلاس بچه داری و خونه داریِ هلینا یه چیزایی یاد بگیرم در واقع هلینا مراقب من بود نه من مراقب هلینا... خلاصه بعد که شلوارشو هم پوشیدم اینبار گفت :«اَم» این دیگه چی میخواد؟ که رفت توو آشپزخونه و دست برد برای شیشه شیرش وبازم گفت:«اَم» یعنی تو چقدر خنگی عمه؟ خب گرسنمه دیگه.... رسما خجالت کشیدم... بعد با توجه به دستورالعمل رو قوطی شیرخشک براش یه شیر تپل درست کردم و بعد با پشت دستم درجه حرارتشو تست کردم و وقتی مطمئن شدم ولرمه دادم بهش که خودش گرفت و شروع کرد به مک زدن شیشه...برای خودمم یه نیمرو حسابی درست کردم و زدم توو رگ...بعد خواستم شروع کنم به درس خووندن که بله هلینا خانم کتاباشو اورد و گفت باید برای منم بخوونی...هر طور شد سرگرمش کردم و بعد شروع کردم به درس خووندن...و تا نزدیک غروب که نزدیک بود داداشم بعد از سرزدن به خانومش برگرده درس خووندم...هلینا هم خودش رو سرگرم کرده بود...اسباب بازیاشو که می آورد توو هال و پهن میکرد اون وسط بعد از بازی همه رو می برد توو اتاقش دوباره... از دیدن این کارش اونقدر ذوقیدم که نگو... از ذوق گرفتمش بغلمو کلی تف مالیش کردم... شام رو که اماده کردم داداشه برگشت... تا اون لباساشو عوض کرد سفره رو انداختم و غذای شفته شله بی نمکه و بی روغن رو دادم به خوردش... بیچاره الان توو دلش چقدر بدوبیراه گفته و چقدر یاد خانومش افتاده... هلینا هم با ما غذا خورد و اما اون خوشش اومده بود چون کلی از غذا رو خورد... بعد با هلینا و داداش رفتیم بیرون و کلی خوش گذروندیم... شب میلاد آقا بود و جشن و شربت و شیرینی و ... بعد داداشی یه دونه روسری خوشمل برام خرید و بعد با خندیدن و سربه سر گذاشتن هلینا برگشتیم... فرداش هم که زنداداشم رو مرخص کردن و وقتی هلینا چشمش به مامانش افتاد ازش می ترسید و نمیرفت پیشش... بنده خدا زنداداشم کلی از این حرکت هلینا گریه کرد و ناراحت شد...که کم کم بردمش جلو و نشوندمش بغل مامانش... اولاش می ترسید و خودشو می چسبوند به من... اما کم کم یادش اومد که مامانشه... شبش دوباره هلینا بهونه پارک رو گرفت و کلی گریه کرد که داداشم مجبور شد ببرتش بیرون البته منم باهاشون بودم... رفتیم پارک {که عکس مشهود در همون پارک گرفته شده} و بعد هم رفتیم پیتزا خوردیم که هلینا خانم یه دلستر کامل رو نوش جان کردن... اونم تلخ تلخ... من فقط یه خورده تونستم ازش بخورم اما هلی قربونش برم تا ته سر کشید... وقتی رسیدیم خونه من لباسامو جمع و جور کردم و از داداشم خواستم فرداش (یعنی جمعه) راهیم کنه برگردم که به امتحانم برسم... هلینا وقتی فهمید میخوام برم کلی بدعنقی کرد و بهونه گرفت و گریه کرد و با این حال خوابش برد... صبح جمعه راهی شدم و نزدیکای ظهر رسیدم خونه

بابا وقتی چشمش بهم افتاد وسط ترمینال بغلم کرد و گفت:هیچ وقت هیچ وقت نمیذارم تنهامون بذاری... درضمن بهت افتخار می کنم خانوم گل... یعنی یه کارخونه قند توو دلم آب کردن بعد که اومدیم خونه طبق اغلب جمعه ها رفتیم خونه مامانی جونم... که یه خبر خوب بهم داد که اینم داستانی داره برای خودش در حد اعلا... یه خاطره قشنگه مال همین دو سه هفته پیشه و به این خبرِ مامانی ربط داره... نوشتم و گذاشتم توو چرکنویس ها که در اسرع وقت براتون میذارم...

نمیدونم چجور پستمو جمع کنم؟!...آهان یادم رفت بگم که به هلی یاد دادم بهم بگه عمه... وااااااااااااااااااااااای اینقدر از شنیدن عمه از زبان هلینا ذوقیدم که حد نداشت... بازم گرفتمش توو بغلم و تف مالیش کردم... خاک بر سر بی جنبه ام نکنن... این چن روز من ذوق مرگ نشدم خیلیه ها

+گل نرگسی بهت پیشنهاد می کنم در اسرع وقت با سریعترین و مطمئن ترین وسیله برو مشهد و بعد برو خونه داداش مهدی ات و بعد از باران جون بخواه بهت بگه عمه... دیگه ذوق کردن و خوشیشو خودت درک می کنی... عمه نرگسی


بی ربط نوشت: دعا کنین تربیت بدنی2 ام رو خوب بدم که واقعا واقعا افتخارآمیز بشم و برای اولین بار توو عمر بیست و چهارسالگیم احساس مفید بودن کنم

نظرات 24 + ارسال نظر
مریم شنبه 17 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:46 ق.ظ http://najvaye-tanhai.blogsky.com

با توکل به خدا میرم سر جلسه امتحان هر چه بادا باد
ایشالله که خدا کمک می کنه و با اندک اطلاعاتم ناپلئونی این دو واحد رو هم ردش می کنم
یا خدا خودت کمک کن
دعا یادتون نره

مریم شنبه 17 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:47 ق.ظ http://najvaye-tanhai.blogsky.com

برای اولین بار در این وقت از شبانه روز پستی درج کردم
آفرین به خودم

مشتاق شنبه 17 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 09:24 ق.ظ

سلام
اولا حکایت نوشت شما خیلی عالیه!هم بازبان خودمونی و جذابه و هم بانمکه!
دوما حکایت شما چند چیز رو نشون میده
یکیش صفا و صمیمیت نسبت باعضای خانواده..که بسیار باارزشه..و دینداری عملی یعنی همین که ادم دستش دست خیر و نیتش نیت خیر باشه..مطمان باشید این جور کارا اگه بانیت درست انجام بگیره خیلی برای ادم ارتقائ روحی داره
دیگه اینکه چقدر وجود مسایل عاطفی تو خانواده مهمه..و چقدر بچه ها نیازمند این ابراز عواطف ما هستن..کارایی که هلینا در مقابل شما انجام میداده..حکایت از همین داره..کاش ادمها بچه ها رو اصل در زندگی بدونن..
و اخریش هم اینکه ماشاا.. استعداد و امادگی خوبی برای وظایف اینچنینی دارید..چون بقول خودتون از بی تجربگی یه روزه
همه چیزو یاد گرفتین..البته هلینا هم معلم خوبی بوده...بهرحال این امتحان موفقی بوده که دادین..انشاا.. در همه امتحانات زندگی موفق باشید

سلام استاد
نه اونقدرام که شما میگین...ولی نتیجه چند سال رمان خوندنه دیگه
شما به من لطف دارین مهربانم... من نمیدونم الان چی بگم بخدا لال شدم
ممنونم استاد عزیزم

*ღ* بــ ـهــ ــار *ღ* شنبه 17 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 12:18 ب.ظ http://www.gole-hamishe-bahare-man.blogsky.com

پس حسابی بهت خوش گذشته بوده ها
منم بلد نیستم بچه ها رو پوشک کنم
سخته مریم؟
ولی بچه ها رو خیلی خیلی دوست دارم...خیلی خیلی

و همچنان میدعایمت

سلام مهرنازی
خوش که نمیشه گفت، ولی خب عالی بود
یاد میگیری خانمی...ولی اونقدر باحاله که یه بچه رو بقچه پیچ یا همون پوشک کنی...اولش خیلی سخته ولی بعد برات عادی میشه اونم به قول مامانم با این پوشکای آماده به خدمت این دوره زمونه
حالا فکر کن که خون تو توو رگای اون بچه جریان داشته باشه
ببین چقدر از بودن در کنارش ذوق میکنی
همچنان فدایت

fatemeh شنبه 17 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 03:06 ب.ظ http://spayder.blogfa.com/

مریم جون ایشاالله موفق بشی.منتظرت هستم.دوستت دارم.*.¸.*´
¸.•´¸.•*¨) ¸.•*¨)
(¸.•´ (¸.•´ .•´ ¸¸.•¨¯`•
_____****__________****
___***____***____***__ ***
__***________****_______***
_***__________**_________***
_***____ سلام ______***
_***_________ زیبا و جالب ___***
__***_______ عالی _____***
___***_________________***
____***______________ ***
______***___________***
________***_______***
__________***___***
____________*****
_____________***
______________*(¸.•*¨(¸.•*¨(¸.•*¨(¸.•*¨ ¸.•*´¨)¸.•*´¨)¸.•*

موفق باشی ..........

اینایی که اینجا نوشتی چ ربط به این پستم داشت؟

طهورا شنبه 17 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 03:32 ب.ظ

سلام مریمی خب کاری نداشت هلینا رو می آوردی خونه ما
راستی مریم خانوم این همه گفتی چیکارا کردی ولی یه چایی درست نکردی بدی دست داداشتون ....

مثل همیشه زیبا بود

خبر بعدیه رو بده که مشکوکه

وای عمه الهی فداتون بشم
جدی میگین؟ آخه من خونه شما رو نمی شناختم بعدشم مگه رووم میشد بیام و به شما زحمت بدم
بابا یه خورده چای کوهی و گل گاوزبان براش گذاشته بود که اونا رو گذاشتم براش دم بکشه...آخه داداشم زیاد اهل چایی نیست
چشماتون زیبا می بینه
خبر بعدی هم بعد از این پست چشم

مادمازل شرور شنبه 17 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 04:07 ب.ظ

وای چقدر خندیدم
بچه دااااااری
خدا نیگهش داره واستون
منم وسطای تابستون که خاله میشم باید برم شمال بچه داری
زود برگشتی از تهران که نتونستم ببینمت

خدا رو شکر که خندوندمت
بله اونم از نوع هلینا
خدا شما رو هم برای مامان باباتون حفظ کنه
خاله؟ بهاره ازدواج کرده؟ با این سن کمش جلوتر از تو؟
خوش به حالت من هیچوقت خاله نمیشم
ایشالله سفر زیارتی همدگیه رو ببینیم

بانوی اُردی بهشت شنبه 17 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 05:13 ب.ظ

ینی واقعا تو پوشک کردن ِ یه بچه مونده بودی؟!

یکم عجیبه ها...

ولی آفرین... ما به تو افتخار میکنیم مریمی

آره بخدا... خو تقصیر من چیه؟مگه چنبار تا حالا بچه داری کردم؟
اولین بار بوده خب
میسی

بانوی اُردی بهشت شنبه 17 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 05:18 ب.ظ

الان من هوس بلال کردم کی جواب میده؟

هلینا ... به اون بگو اون بلال خورده به من چه؟

معصومه شنبه 17 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 08:51 ب.ظ

سلام ای دل نورانی خورشید، ای نگاه آبی آسمان، ای شکوه آفرینش !

سلام ای وسیع جاری، ای پهنه نور باران، ای طراوت بی کران

روزت به خیر باد


سلام به قاصدک های خبر رسان که محکوم به خبرند

وسلام به شقایقهایی که محکوم به عشقند

و سلام به تو که محکوم به دوست داشتنی صبحت زیبا چرا من هر صبح خودم را در آینه تو سبز میبینم

و تو خودت را در آینه من آبی

بیا برویم باورمان را قدم بزنیم

تا شانه های خیابان خیال کنند

جنگل و دریا بهم رسیده اند . . .

سلام ای صبح سپید
سلام
سلام
سلام
....
خوبین؟
خوش اومدین معصومه خانم
فقط کاش آدرس وبتونو بذارین تا مام به شما سر بزنیم

سهبا شنبه 17 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 08:55 ب.ظ http://sayesarezendegi.blogsky.com/

سلام مریمی جانم .
خوشحالم که کمکت باعث ایجاد تحربه های ارزشمندی برای خودت هم شده عزیز .
راستش من این بار تا بروم , آنقدری آن وروچک عمه بزرگ شده که خودش بتواند بگوید عمه و نیازی به کلنجار رفتن من نباشد !
فقط دریغم می آید از اینکه فاصله ها , متاسفانه بر محبت ها هم گاه پیروز می شوند .... حیف ....

سلام گل نرگسم
واااااااای نمیدونی عزیز...چ تجربه هایی خودم به عینه کسب کردم تازشم به زبون بچه ها مسلط شدم و مترجم نیاز داشتین من هستم
ای جان!نه بازم اشتباه می کنی نرگسی، آخه هیچکی نیست که باران بهش بگه عمه بنابراین هنوز یاد نگرفته ... مگه نه؟
خدا نکنه فاصله ها بر محبت ها چیره بشن اونم وقتی عمه ای مث نرگس جون باشه

معصومه شنبه 17 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 08:56 ب.ظ

مریم جان عزیز شما از کجا میدونید من میخوام برم مشهد ؟ داداش مهدی رو از کجا میشناسی؟

من این حرفهارو فقط به یه نفر عرض کرده بودم .
دیگه باران جون کیه ؟

مخاطب اون جمله که شما نبودین معصومه خانم
شما معصومه این ...مخاطب من اسمش نرگسه
باران هم عزیز دل عمه شه

معصومه شنبه 17 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 09:15 ب.ظ

در ضمن مریم جان از اینکه دعوتم کردید به وبلاگتون ممنونم فکر کنم شما اهلاذربایجان غربی هستید اره؟

آذربایجان غربی؟

ریحانه شنبه 17 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 10:39 ب.ظ http://www.theosophist2.blogfa.com

فاصله ها را

که وجب میکنـــــــــــــم

دستانم کم می اورند

حساب روز های نبودنت

از دستم خارج شده

رفیــــــــــــق دستانت را قرض میدهی

برای

وجب کردن جای خالیش؟؟؟؟


مریمی تو ببخشم....خانمی این روزها منم درگیرم..عروسی و

مهمونی و .....جای شما خعلی خوش میگذره عزیز

ببخش کاستی هامو..

سلام گل ریحونم
برای وجب کردن جای خالی اش؟
ای جانم ... من عاشق این غزالایی ام که تو انتخابشون می کنی
غزل هم نشدیم یکی ما رو انتخاب کنه دیگران برای بودنمون ذوق کنن
فدای شما خانمی
ایشالله عروسی خودت و همیشه ام به شادی
قبول باشه کاستی هات برای خودت

فرداد شنبه 17 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 10:49 ب.ظ

سلام دایی
خدا این برادرزاده بانمک رو حفظ کنه و هیچوقت از پدر و مادر عزیزش دورش نکنه انشالله....
توهم کلی نوشابه برای خودت باز کردیا...
خوبه حسابی داری آموزش می بینی....خوبه برات دایی جان.
امیدوارم که از پس امتحانات خوب بربیایی...
در پناه حق باشی.

سلام دایی فرداد
مرسی عزیزدلم...ایشالله سایه شما هم بر سر دخمل و گل پسرتون مستدام باشه
نوشابه...دلستر... آب معدنی... یه چنتا هم هندونه خریدم منها از حوصله متن خارج بود که بگمش
خوب هست اما زیاد هم مهم نیست... برا چیمه؟
تا اینجاشو خوب بر اومدم و مال امروزم هم عااااااااالی دادم
همیشه محتاج دعای شمام دایی

بانوی اُردی بهشت یکشنبه 18 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:32 ق.ظ

اشکالی نداره.. بالاخره یاد میگیری..

نا امید نشو... یاد میگیری..

ناامید نیستم...ولی یه عالمه تجربه کسب کردم
کلی چیز میز یاد گرفتم

محمدحسین یکشنبه 18 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 11:11 ق.ظ http://delshekastegan777.blogfa.com/

سلام
داستان قشنگی بود عمه خانم
فقط متوجه نشدم اهل کدوم شهرهستید
درضمن خوشحال میشم به کلبه ی حقیرسری بزنید
منتظرحضورتونم
یاحسین

سلام محمدحسین عزیز
داستان نبود خاطره بود
من اهل تهران نیستم...من مالِ بیجار کردستانم
کلبه ات هم محشره محمدحسینِ عزیز مخصوصا اون آهنگ محشر وبت
یا زهرا..لعن الله علی عدو الاهل بیت
یا حسین

علی یکشنبه 18 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 11:13 ق.ظ

سلام عالیه

ریحانه یکشنبه 18 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 08:57 ب.ظ

مریمی به جون خودم...به همین شب که برام اینقدر عزیزه...من هیچ کامنتی ندیدم عزیزم که بخوام پاکش کنم...تو که اینقدر خوبی..اینقدر فرشته ای...چرا نباید بخوام باشی و کامنت بذاری...مریم

سلام گل ریحونی
خو من یه کامنت قشنگ گذاشتم و تایید هم شد بعد اومدم جوابشو بخوونم دیدم نیست
اولش فکر رکدم توو شلوغی کامنتدونیت گم شده ولی بعد با دقت که نگاه کردم دیدم که نیست بعد منم حساااااااااس گریه ام گرفته بود

ریحانه یکشنبه 18 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 11:53 ب.ظ

مریمی بخدا من اون موقع داشتم چند تا غزل مدرن و پست مدرن میخوندم..حتا بین جواب کامنتهامم فاصله می افتاد..باور نکن من ندیدم حتا نمیدونم چی نوشتی

قربونت برم ریحونی
خودتو ناراحت نکن خانمی
این بلاگفا کامنت خوریش ملسه
نوش جونش نشه الهی
معلومه خیلی گرسنه شه
تو خودتو عذاب نده عزیزی
ولش کن و بهشم فک نکن باشه؟

مادمازل شرور دوشنبه 19 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 11:32 ق.ظ http://madmazelsharur.blogfa.com

نه بهاره نــــــــه
یکی از فامیلامون که عین آبجیه منه
خو تو هم میتونی واس بچه یمن خاله شی البته اگه بخوای

آهان من فک کردم بهاره کی ازدواج کرده و کی بچه دار شد
خوب مبارکه
حالا صبر کن باباش بیاد بعد یه فکری هم برای اونش میکنیم
باید به من بگه خاله مریمی الهی خاله قربونش بره

گُلی دوشنبه 19 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 03:42 ب.ظ http://flowerever.blogsky.com/

مامای ببی هست دیگه پوشک نیکنن مردم
ایشالا که امتحانت رو خوب داده باشی دختر

منم مث نگین بلال موخامممممممممممممم:(((((((((((((((((((

نه دیگه هلی بزرگ شده باید دیگه خودش بگه جیش دارم
عالی 18 شدم
خو برو بخر

گُلی دوشنبه 19 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 03:43 ب.ظ http://flowerever.blogsky.com/

مای ببی همون ماما ببی میباشد
ایزولایفم خوبه هاااااااا=))

مای بی بی مال نسل قدیمه الان ملفیکش اومده
بعدشم ایزی لایف مال بزرگتراس دختر

مریم جمعه 30 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 12:59 ق.ظ http://gaahobigaah.blogsky.com/

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد