خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

ولادت خورشید ایلیات!!!


باید منتظر بمانم.منتظر صدای گرم فرشته ای که آرامشم را چون سرشاری گیسوانش بیاشوبد.

باید چشم به راه صدایی بمانم که استخوان هایم را به رقص بکشاند و نگاهم را رعشه ای شود

کسی که نام گلی را بر زبان دارد کسی که از مقدس ترین نقطۀ جهان جوانه زده است و تاریخ ماناتر از نامش را در حافظه اش ندارد

سماع صدایی را در بی پایانی تنهایی ام مشتاقم،که از خود بیرونم کند و در گوشم رهاترین آوازها را زمزمه کند تا پلک هایم برقصند

علی جان! مردم از آن جهت قبله به جماعت قامت می بندند که تو در آن جوانه زده ای که تو از آن نقطه جهان را به لبخندی میهمان کردی.

سرما دروغ نیست.شب دروغ نیست.راهبان راهزنان اند.دلت را بردار باید گردباد را زین کنیم و رفتن را آغاز رسیدن بنامیم

با هر نگاهت فانوسی در من ریشه می دواند شعری در من جوانه می زند و زبانم جوان می شود.من چشمهایت را اگرچه دور ولی خوب می شناسم آنگونه که جانم را و جوانی ام را

روزهای من با یاد تو گردباد می شوند و گنجشکان از سرانگشتانم تو را نیایش می کنند

لحظه ای که بی تو باشد نیست و انتظار رویش ذوالفقار تو ریش جهان را سپید می کند

ای خورشید ایلیات! بی تو جاده ها سرد و خمیده به دوزخ میریزند و دشتها در پی ات تا افق می گزیرند و رودها ناخن خشکی می کنند. مولای من! شب روز دیگریست وقتی چشم تو باشد وقتی که از پریشانی گیسوان تو متولد شده باشد

خورشیدی که از نگاه تو جاریست تمام شبهای جهان را صبح می کند آنروز خدا ظهور میکند و تو جهان را شادباش خواهی کرد.

زمین عریان است سرما اندوه را تکثیر می کند و هزار دهان باکره در من تو را فریاد شده اند

راستی تو کیستی که گیسوانت زلالی دریا را آشوب می شوند و چشمهایت شهری را تا بهشت امتداد می دهند؟

تو کیستی که من این "من" گریزان از خود از هر کجا به هر که می گریزم در سایه تو نشسته ام

نسیمی که از کعبۀ چشم تو جاریست طوافم خواهد کرد و روزهایم را چون شانه های عریان زمستان روزی بهار خواهد کرد

تو کیستی که اشکهایم بی تو سنگ می شوند و به پایت نمی رسند

حالا چشمهایت دهان به دهان می گردد و من جوان می مانم


تبریک نوشت:ولادت مولی الموحدین حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام را به محضر مقدس آقا امام زمان و تمامی شیعیان عزیز تبریک عرض می کنم

و همچنین روز مرد و روز پدر رو اول به بابای عزیز خودم و بعد تمامی پدران عزیز وبلاگی تبریک میگم و خدا رو قسم میدم به همین روزهای عزیز که سایه شون همیشه بر سر بچه هاشون مستدام بماند                                                                                           آمین

دنیای آروم

لبخند معصومت، دنیای آرومت

خورشید تو چشمات، قدرشو می دونم!


موهای خرماییت، دستای مردادیت


شهریور لبهات، قدرشو می دونم!

 

خورشیدم، خانومم من با تو آرومم...

رویامی، دنیامی دستاتو می بوسم


خورشیدم، خانومم من با تو آرومم...


دنیامی، رویامی دستاتو می بوسم


زیبایی، محجوبی، مغروری، جذابی!


چشماتو می بندی با لبخند می خوابی


تا وقتی اینجایی این خونه پا برجاست


ما با هم خوشبختیم، دنیای ما زیباست!


خورشیدم، خانومم من با تو آرومم


رویامی، دنیامی دستاتو می بوسم


خورشیدم، خانومم من با تو آرومم


دنیامی، رویامی دستاتو می بوسم


لبخند معصومت، دنیای آرومت


خورشید تو چشمات، قدرشو می دونم!


موهای خرماییت، دستای مردادیت


شهریور لبهات، قدرشو می دونم!


خورشیدم، خانومم من با تو آرومم...


رویامی، دنیامی دستاتو می بوسم


خورشیدم، خانومم من با تو آرومم...


دنیامی، رویامی دستاتو می بوسم 

 

                     دانلود ترانه


پی تو ضیح نوشت:اونقدر زیبا و واضحه که نیازی به توضیح بیشتر نمی بینم 

این پست با تمام زیباییش،احساس قشنگش،آرامشش تقدیم به خواهر عزیزم که با پرواز کبوترانه اش داغی ابدی بر دلمان نشاند. 

فرق مادر و مادرزن!!!

مامان زندایی ام فوت کرده (خدا رحمتش کنه) چون نمی تونم برم و زنداییمو ببینم بهتر می بینم بهش زنگ بزنم حالا سعی می کنم که ناراحتی و بغش رو تو صدام نشون بدم.بعد از دو سه بوق جواب میده

زنداییم (با یه بغض و ناراحتی):بله؟.... من (صدای ناراحت که مثلا غمگینم...حالا تند فکر بد نکنین...مامانش هشتاد و خرده ای سال سنش بود و به همه آرزوهاشم رسیده بود و تازشم نتیجه اش دوم سوم راهنماییه...در ضمن و مهم تر از همه این آخرا اختلال حواس پیدا کرده بود و هیچکس ازش مراقبت نمی کرد ...مثل توپ فوتبال هی از این خونه شوتش می کردن اون خونه ...خلاصه دردسری بود برای خودش...) داشتم چی می گفتم؟! اهان منم جواب دادم:سلام زندایی

زنداییم بازم با بغض:مریم من مدرسه ام (زنداییم معلمه) نمی تونم حرف بزنم بذار خودم بهت زنگ میزنم

من با همون بغض مصنوعی:باشه زندایی جان .بس فعلا خداحافظ ... زنداییم هم خدا حافظی کرد وقطع کردیم

مامان گفت:مریمی یه زنگ به داییت هم بزن...الان اونم داغداره بالاخره هر چی باشه جای مادرش بوده بهش تسلیت بگو

حالا اینبار به داییم زنگ زدم...مثل قبل سعی می کنم صدامو زنگدارو غمگین کنم

تماس که فعال میشه تند میگم سلام دایی

دایی:بــــــــــــــه سلاااااااااااااااام گل مریمیِ دایی..خوبی خانمی؟کجاهایی؟یادی از فقیر فقرا کردی؟

من:      با خودم فکر کردم حتما خبر نداره

داییم:مریمی؟هستی؟الو؟قطع شد؟

من:نه دایی جونم...شما خوبی؟ چه خبرا؟زندایی خوبن؟شما کجایین؟

داییم سرخوشانه:واللا من در حال خلافم دایی جان

من:ئه دایی...

دایی:بابا پشت فرمونم شما هم که زنگ زدی مجبور شدم جواب بدم پلیس ببینه پدرمو درمیاره آخه دایی جان

من:کجا دارین میرین مگه؟

داییم:بیست سئوالیه دختر؟دارم میرم دنبال عیال جان...بریم مجلس ختم

من:پس شما خبر دارین دایی؟

دایی:چی رو مریم جان؟

من:که مادر خانمتون فوت شدن؟

داییم:پ ن پ بیخبرم...اینا بهم چیزی نمیگن میگن نکنه سکته کنم...الانم دارم میرم تا آروم آروم برام بگن چی شده که شوکه نشم

من:با خنده:من زنگ زدم تسلیت بگم ولی بهتر بود تبریک بگم

دایی خندید و گفت :آخه دختر خوب عمر دست خداس در ضمن نودسال سنش بودا ...خدا رحمتش کنه... به منت نیفتاد همین مهمه

بعد از اینکه تماس قطع شد با خودم فکر میکردم اگه خدایی نکرده مامانی (مامانبزرگم) به جای مادرخانم داییم فوت شده بود بازم دایی اینجوری میگفت؟!

هعی روزگار...امیدوارم با طرح این خاطره تونسته باشم فرق مادرزن و مادر رو به سمع و نظرتون رسونده باشم

سلام،بهانه...


تو خودت بهتر از همه می دانی که چقدر این روزها دل ما آدم ها مثل هوای شهرمان گرفته است

خودت بهتر میدانی که چقدر دلمشغولی های دنیا ما را از تو دور نگه داشت

خودت میدانی که جز تو نیست امیدم

جز تو ندارم چاره ای...

برای همین...

آمده ام روبه رویت ایستاده ام

راستی گفتی کدام سمت بروم به تو می رسم؟! مستقیم؟!

ایستاده ام وپنجره دلم را به سویت باز کرده ام؛ میخواهم کمی از هوای گرم و عاشقانه ات را به دلم بدهی

چند دقیقه ای ...

 لحظاتی...

نه روزهاست... نه...

ماهها هم نیست...

اصلاً حسابش از دستم در رفته است که مدتهای مدیدیست که خسته ام درمانده ام بیچاره ام گرفتارم و بی کس

میخوام بخوانمت دوباره  از نو از ته ته دل و تو گوش بدهی مثل همیشه آرام و عاشقانه

نه مهربانترینم نیامده ام به گله و شکایت نیامده ام تا از خستگیهایم به تو گویم

آمده ام تا با تو شبی عاشقانه داشته باشم پشت همین پنجره

عزیزدلها!!!

دلم میخواهد لبخندت را ببینم تا جدا شوم از زمین و پرواز کنم به سوی چشمان تو و اوج بگیرم تا آسمانت

میخواهم گرمای دستان پرقدرتت را به سردی دستان ضعیف و لرزانم ببخشی تا ترسهایم بریزد

خدا...خدا...خدا

میخواهم تکرارت کنم

آنقدر که آرام جانم بشوی


پی مریمی نوشت:این عصرهای بارانی ِ بهاری ،
عجـیب بـوی نـفس هـای تـو را می دهـد ...!
گـوئـی ... تـو اتـفاق می افـتی؛
و مـن دچـار می شـوم ...
تـمام " مــن" دارد "تـــو" می شـود ... بـاور مـی کنـی؟

ماشین روحشویی!!!!!!!!!!!!!!!

پنجه می کشم لای موهام،طوری که موهایم به عقب کشیده میشه و حتی دردم می آد، با خودم می اندیشم که چه آشفته و حیرانم اینروزها، از کجا به اینجا رسیده ام؛ چگونه رسیده ام؟مگر من از دنیا چه میخواستم و حتی میخواهم؟چقدر بیقرار شده ام؟!... چقدر با آن مریمی که میشناختم فاصله دارم؟... حتی تکلیفم با خودمم روشن نیست...ماههاس که نگام بی روح شده و دستام مثل یه تکه یخ... دلم چموش شده و فرمانی از عقلم نمیگیره...خودمم مونده ام و این بی تکلیفی و این معلقی...اصلا من چی از این دنیای لعنتی میخوام؟...خودم به جهنم دلم چی میخواد؟...دلم میخواد...میخواد که ایکاش یه نفر...کی مهم نیست ... فقط یه نفر بیاد و بی دلیل (همین بی دلیلی هم خودش میتونه یه دلیل باشه دیگه) تا اونجا که قدرت داره کتکم بزنه...آش ولاش خونین و مالین ... بعد برم یه گوشۀ دنج بشینم و ته مانده نا و قدرتمو بذارم برای گریه کردنم اونقدر گریه کنم که سبک بشم و بعدش یه دوش آب داغ و یه لیوان چای لیمویی و بعد یه خواب عمیق تا... تا کی؟...نمیدونم ... اصلا همه چیز زیر سر همین "تا" هاس...تا کی؟...تا چقدر؟... تا کجا؟...تا...تا...تا ... ای لعنت به هر چی تای بی جوابه؟..بخوابم تا ابد؟....تا قیامت؟...بازم که شد "تا" ...بعضی وقتا با خودم فکر میکنم همین "تا" ها هستن که برنامه یه عمر زندگیمونو ردیف میکنن...روح و روانمون رو به هم میریزن...گفتم روح...یاد یکی از خیالبافیام افتادم.... تو خیال خودم به مریمم میگم کاش که میشد روح رو هم مثل جسم جراحی کرد...جراحی روح ... مثلاً بری کلینک تخصصی روح و روان بعدش روحتو مثل لباس از تنت دربیاری و بدی دست جراحش بعد اون بشینه و با دقت دونه دونه عقده ها و غمها و دروغا و تهمتها و دلشکستگیها و چ میدونم هزار کوفت و زهرمار دیگه ای سرت آوردن رو از توو روحت دربیاره و بعد روحتو بخیه کنه و بگه بخیه اش جذبیه یه مدت دیگه اثرش هم از بین میره...بعد تو دوباره روحتو بپوشی تنت و ...حال اون لحظه رو نمی تونم وصف کنم ...حس یه نوزاد رو شاید داشته باشم یا ...یا یه نفر که تازه از یه معبد مقدس اومده بیرون...سبک و آروم... یا یه جور دیگه باشه...مثلا روحت رو مثل همون لباس مذکور از تنت دربیاری و بندازی توو ماشین روحشویی!!!!!!! بعد دکمه play رو بزنی و بذاری تا ماشین روحتو تمیز بشوره...بعد که کارش تموم شد روحتو از تووش دربیاری و بپوشیش حال این لحظه هم وصف ناشدنیه ...فکر کنم حس یه پرنده رو داشته باشم...اونقدر سبک که لازم به بال زدن نیست همینکه چشماتو ببندی و باز کنی ببینی داری پرواز میکنی...و اونوخته که دلت شاید آروم بگیره...قرار بگیره...کمتر چموشی کنه... کودک درونت کمتر بهانه بگیره... بشی همون مریمی که تو خیالت برای خودت ساخته بودی...بی ریا و بی غل و غش...مریمی که نه خوابه نه خودشو زده به خواب... یادمه یه بار یه بنده خدایی میخواست این کودک چموش درونمو از اون خواب خرگوشی بیدار کنه...اول اروم صدا زد:مریم...بیدار نشد که نشد...دومین بار صداشو کمی بلند کرد:بیداری مریم؟...سوم بار ...چهارمین و نمیدونم چندمین بار بود که چنان فریاد زد که وحشت زده شد...با صدای بلند اون بنده خدا کودک درونم از اون خواب بیدار شد اما چون خواب زده شده بود با اون بنده خدا دعوا کرد و داد زد رو سرش ...اما بازم اون یه نفر میخواست بیدارش کنه ولی کودک چموش درونم به جای تشکر بهش گفتم به مامانم میگم و اینطوری غرورشو له کرد... بازم گفت عیب نداره باید کمکش کنم...بعدش دوباره به کودک درونم گفت:مریم؟ببین لباست (همون روح مذکور) رو یه لکه نشسته رو لباست که ظاهرتو زیبا و باطنتو زشت نشون میده...ببین همه از لباست تعریف میکنن اما هیشکی نیست بگه این لکه رو بردار... مریم خودتو گم کردی بگرد و خودتو پیدا کن... اما باز این کودک لاکردار درونم چموشی کرد و گفت که تو از سر غرور و حتی حسادت این حرفا رو میزنی... و اون... اونقدر از این حرف کودک درونم ناراحت شد که بی طاقت یه سیلی زد تو گوشش بعدش گفت باشه فقط می تونم برات تاسف بخورم و دعا کنم سرت به سنگ بخوره...حالا هم سرم درد میکنه اما نمیدونم به سنگ خورده یا نه؟...از کجا به کجا رسیدم؟...دنیای عجیبیه...یا شایدم من عجیبم... دنیا رو اینجوری از نگاه خودم می بینم...نمی دونم ...فقط حس میکنم ته این احساس بی تفاوت شدۀ من یه چیزی هست که باید بالا بیارمش...یه چیزی مثل بی منطقی...خودبینی...خودخواهی...چموشی کودک درون... و یا شایدم یه چیزی مثل مریمی که خیلی از مریم اصلی فاصله گرفته...این عقل همیشه مشکوکم هی داره تلاش میکنه احساسم عقش بگیره اما ...انگار بازم خوابم... گیجم ... منگم... من گم شده دارم...مریممو گم کردم...دارم دیوونه میشم...اینروزا شدم مثل آدمی که دهنشو باز می کنه یه حرفی بزنه اما تند حرفشو قورت میده...کلمات توو ذهنم متولد نشده میمیرن...مثل جنین سقط شده...من ... به حرفاتون دیدگاهتون...نظراتتون...نیاز دارم...میخوام همه تون... همه فرقی نداره غریبه... آشنا ... دوست ...دشمن...خودی ...هر کی ...حتی اون بنده خدا...یه خواننده خاموش ... یه رهگذر...هرکی...هرکی تا اونجایی که می تونین کمکم کنین...دوستای عزیزم...روحم و روانم...مریمم رو گم کردم ...کمک کنین پیداش کنم

این پست رو بعد از یه پیاده روی یک و نیم ساعته نوشتم...نمیدونم قیافه ام وقتی داشتم به این پست فکر میکردم چجوری شده بود که هر کی از کنارم رد میشد با تعجب نگاهم میکرد...منتظرتون هستم که برام حرف بزنین برای همین نظراتو تاییدی می کنم که هر کی هر چی دوست داشت بگه...فقط کمکم کنین شده با خشونت و تلنگر...


به خداوندی خدا مخاطب خاص داره؛مخاطب خاصش---->مریم بزرگمهر