خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا
خدا بزرگه!

خدا بزرگه!

حتی در دلتنگی ها اتفاقا خدا در آن لحظه ها بیشتر کنار ماست ناز می کند می پرستم چون ترا و دوست می داری مرا

شاهد و ساغر

تفالی به حضرت حافظ  

 سلام 

نمیدونم از کجا شروع کنم؟! دوره فرزند سالاری که میگن همین دوره اس دیگه این مریمِ ما مدتیه هی پیشنهاد درست کردن وبلاگ به ما میده ، اما از اونجا که بالاخره سنی از ما گذشته و عرصه رو باید برای شما جوونا خالی کنیم پیشنهادشو رد کردیم خلاصه اصرار از اون انکار از من بالاخره قرارمون بر این گذاشته شد که مریم کلید خونه شو داد به من و منم به مدت (چن روزشو نمیدونم) یه پست مهمون چشمان مهربان شما هستم و اگه تعداد نظرات و استقبال شماها به (...تا) [قراره تعدادشو نگم تا تقلب نشه] برسه من یه وبلاگ بزنم. القصه از همین الان بنده خودمو بازنده اعلام می کنم... از اینا بگذریم و بریم سراغ پی نویس ها: 


پی نویس اول: 

تمام ارزش معنوی این پست تقدیم به برادرهای مهربان و خواهرهای عزیز مریم و دایی فرداد (که نه خواهر هستن و نه برادر بلکه به گفته مریمم مثل یک دایی واقعی مهربان و دوست داشتنی هستن) و همچنین 

همچنین 

همچنین 

پسر گل و نازنینم جوجه اردک زیبا که بارها و بارها با لطف و مهربانی اش من و خواهر کوچکش را وامدار خود نموده و نیز این افتخار را شامل حال من نموده اند و مرا پدر خطاب کرده اند 

چیزی که لایقش نبوده ام و نیستم 

خداوندگار روح پدر و مادر عزیزشان را قرین رحمت خود و با پیامبر و اهل بیتش محشور بگرداند 

چهت شادی روحشان الفاتحه مع الصلوات 

پی نویس صمیمیت:حالا برای اینکه من بازنده بشم شماها باید بهم کمک کنین چطور؟! خب معلومه نظر نذارین بلکه م من رفوزه بشم و این مریم گلی ما هی گیر نده بابا وبلاگ بزن... بابا وبلاگ بزن 

فدای مهربانیتان 

حق یار و نگهدارتان

اولین پستِ نود و یک مزین به نام آخرین منجی

  

اولین جمعه رو به غروب است کی میایی؟

 

غروب جمعه گذشت و نیامدی... باشد!

نخواه اینکه جهانم پر از بدی باشد

 خـودت حسـاب بکـن، احـتـمـال آمـدنـــت

بـرای جـمـعـه‌ی بعـدی چه درصدی باشد؟!

کجاست قطعیّت جمـعه‌ای که مـیآیـی؟

چــقـدر بـایــد بـا جــمعه «شایدی» باشد؟

دوباره هـفتـه‌ی زجـرآوری شـروع شــده

بــر ایــن عــذاب نــبـاید که سرحدی باشد؟

نـبـــایـد آیــــا در جـاده‌هــــای آمــدنـــــت

نـشـانی از «تو» و از «آمدن» ردی باشد؟

کجاست جمعه‌ی سبزی که صبح آن مثلِ

هــمـان کـه حـرفـش را بـا دلـم زدی باشد؟

کجاست جمعه سبزی که بشـکـفد در آن

گلی که عطر و شمیم‌اش «محمّدی» باشد؟


یا اباصالح المهدی



 پی تشکر نوشت:بعضی وقتها اونقدر دچار احساسات می شی که نمیدونی چجور بیانشون کنی بخاطر همین دلت سخت میگیره و حس می کنی اونطور که باید و شاید دلت آروم نشده و حستو انتقال ندادی وقتی دوستانی به مهربانی بهار و طراوت شبنم داری که تولدت رو در اوج فراموشی ها به یاد دارند و برات تو کلبۀ قشنگشون جشن تولد میگیرن اما تو واژه های دلت اونقدر کم هستن و حقیر که نمیدونی چی بگی و چجوری تشکر کنی فقط خیلی آروم ساده مثل همیشه از ذوق بغض می کنی دو قطره اشک از چشمات میاد پایینو کمی سبک میشی بعد سعی می کنی بهترین واژه ها و کلمات رو برای انتقال حست انتخاب کنی اما باز هم دستان احساست پر از تهی می شود و فقط میتوانی بگویی: 

سایه بانوی مهربانم ، دایی فرداد عزیزتر از جانم ، نرگس خوشبویم ، داداش روح الله بزرگوارم ، فریناز نازنینم ، و سعیده دختر بارانم قد احساس من به مهربانی شما عزیزان نمی رسد مرا و واژه های محقرم را ببخشایید امید که در شادیهایتان جبران کنم  

چی بگم دیگه بخدا از خجالت و شرمندگی دارم اب میشم خودتون تا آخر خط رو بخوونین!!! 

در آخر از تمامی عزیزانی که به هر نحو در وبلاگ این دوستان و در وبلاگ خودم کامنت تبریک گذاشتند تشکر می کنم و امید دارم به شرط حیات بتوانم گوشه ای کوچک ازمحبت های بی دریغتان را جبران کنم